ریتا و محمود

یه اهنگی از مارسل خلیفه گذاشتم پخش شه. خودم یه جوری گریه کردم که انگار عزای برادرمه و قران رو داره عبدالباسط میخونه و نوحه رو عبدالحلیم حافظ. یه تایم های مشخصی توی زندگیم نشستم و برای درد های مشترک انسان های دنیا زانوی غم بغل گرفتم. به قول احسان عبدی پور سهمم رو از غم اینجوری ادا کردم. من که دستم نمیرسه به پسر بچه های فلسطین و زندانی های سیاسی سوریه و مادرهای یمن و قبیله های گرسنه افریقا و خونه های اتیش گرفته لس انجلس. اما میتونم گریه کنم یه ذره و ناراحت باشم. راستش رو بخوای بیشتر برای خاورمیانه گریه میکنم. بدبختی و هرزگی و شهامت و بیچارگی و تنهایی و ایستادگی و ترس خاورمیانه رو ستایش میکنم. تمام چیزهایی که از احساسات غلیظ انسانی میخوام رو داره و عین جادوعه.

یکی شدن رو با سلول ب سلول بدنم احساس میکنم. انفجار درونی رو احساس میکنم. پاشیدگی روحم میره زیر زبونم. مغزم تو غصه های ریشه دار و اصیل غرق میشه. تنم ماهیتش رو از دست میده و تنها چیزی که میمونه نفس نفسیه که میزنم.

خابم میاد.۹ صبح شنبه.خابگاه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان