چهارشنبه ۲۶ دی ۰۳
مرگ دقیقه ای به تو خیره میشود. چشم در چشم یکدیگر ایستاده اید و من دقیقه ای دور تر به نظاره نشسته ام. در کالبد سیاهش رعشه کوچکی افتاد و قدمی به عقب رفت. تو هنوز ایستاده بودی و متعجب، از اینکه چرا میخواهد جانت را، جان لطیف و مهربانت را، جان تازه از خاک دمیده ات را برباید. مرگ قدمی عقب تر رفت و بطری شیشه ای کوچکی که اب زندگانی را در ان میریخت از دستش افتاد و شکست. ارواح رومی و مصری و بابلی از ان بیرون جهیدند و در هوا پراکنده شدند. تو به سمت مرگ رفتی. دستت را روی شانه اش گذاشتی و در اغوشش کشیدی. مرگ، افتاده و حیران چشمانش را بست و گریست. من دقیقه ای دورتر به نظاره نشسته بودم و ایستادم. نه تو مانده بودی، و نه مرگ بر جهان ما دیگر حاکم بود.