يكشنبه ۲۱ بهمن ۰۳
به تو تکیه داده بودم و به ییرون نگاه میکردم. کاج های برفی سرتاسر پارک جنگلی را گرفته بودند و از افتاب کم رمق خبری نبود. پرنده ها پرواز میکردند. موسیقی بی کلامی گذاشتی. میشناختمش. سالها پیش برای اولین بار شنیده بودمش. از تو پرسیدم به نظرت انسان برای اینکه حامل عشق باشد ضعیف نیست؟ تو به من گفتی به روبرو نگاه کنم. خانواده سه نفره ای در برف ها بودند. دست کودک چهار پنج ساله خود را گرفته و میخندیدند. گفتی نگاه کن، جواب سوالت آنجاست. نه، انسان برای حمل عشق ضعیف نیست.
گفتم نمیدانم چرا غرق در ناباوری ام. این زیبا ترین صحنه زندگیم است و من غرق در ناباوری ام. گفتی من غرق در ارامشم اما. خندیدم. از تو پرسیدم چرا بین ما این همه تفاوت است. گفتی چون من امید داشتم که این روز را تجربه کنم.و حالا، کردم. پس ارامش دارم.گفتم یعنی میگویی من چون امیدی به تجربه این روز نداشتم، ناباورم؟ گفتی نمیدانم.
و من غرق شدم. در لحظه عمیقی که تا ابد در ذهنم میماند.
گفتم نمیدانم چرا غرق در ناباوری ام. این زیبا ترین صحنه زندگیم است و من غرق در ناباوری ام. گفتی من غرق در ارامشم اما. خندیدم. از تو پرسیدم چرا بین ما این همه تفاوت است. گفتی چون من امید داشتم که این روز را تجربه کنم.و حالا، کردم. پس ارامش دارم.گفتم یعنی میگویی من چون امیدی به تجربه این روز نداشتم، ناباورم؟ گفتی نمیدانم.
و من غرق شدم. در لحظه عمیقی که تا ابد در ذهنم میماند.