دوشنبه ۲۲ بهمن ۰۳
من زیاد حرف میزنم. البته خودم معتقدم کم حرفم و درونگرتیی من را هیچکس ندیده است. اما، من زیاد حرف میزنم. روبروی هم نشسته بودیم. سیگار کشیدن تورا مسخره کردم. پشت چشمی به من نازک کردی و من خندیدم. یکهویی از تو پرسیدم فلانی ب نظرت ما در تله ی انسان بودن گیر نیفتادیم؟ تو گفتی یعنی چه؟ گفتم همین دیگر، من و تو دیگر! بقا! ب نظرت ما در چرخه بقا نیفتادیم الان؟ گفتی چرا. و گفتی به نظرت خیلی خوب است. و گفتی میدانی، ادم وقتی در این موقعیت است، شب که میرود خانه، سرش را جور دیگری روی بالشت میگذارد و حس بهتری دارد.امید بیشتری به آینده دارد. گفتم نظرت راجع به امید مثبت است؟ تصدیق کردی. من خندیدم. تو گفتی امید خیلی چیز خوبی است و دوستش دارم.
در ان لحظه، ما باهم خیلی تفاوت داشتیم.
در ان لحظه، ما باهم خیلی تفاوت داشتیم.