کافه کای، جردن

من زیاد حرف میزنم. البته خودم معتقدم کم حرفم و درونگرتیی من را هیچکس ندیده است. اما، من زیاد حرف میزنم. روبروی هم نشسته بودیم. سیگار کشیدن تورا مسخره کردم. پشت چشمی به من نازک کردی و من خندیدم. یکهویی از تو پرسیدم فلانی ب نظرت ما در تله ی انسان بودن گیر نیفتادیم؟ تو گفتی یعنی چه؟ گفتم همین دیگر، من و تو دیگر! بقا! ب نظرت ما در چرخه بقا نیفتادیم الان؟ گفتی چرا. و گفتی به نظرت خیلی خوب است. و گفتی میدانی، ادم وقتی در این موقعیت است، شب که میرود خانه، سرش را جور دیگری روی بالشت میگذارد و حس بهتری دارد.امید بیشتری به آینده دارد. گفتم نظرت راجع به امید مثبت است؟ تصدیق کردی. من خندیدم. تو گفتی امید خیلی چیز خوبی است و دوستش دارم.
در ان لحظه، ما باهم خیلی تفاوت داشتیم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان