پنجشنبه ۲۳ خرداد ۰۴
یک نخ سیگار با سوپرمن شکست خورده ام بابک در مغازه کشیدیم و خب هیچ فایلی بازنگشت.
بعد آمدم نشستم سر کوچه و به خانمی آن سوی خیابان لبخند زدم. آمد نشست پیشم. وینستونش را روشن کرد.من هم ناپولی ام را روشن کردم.هیچ حرفی نزدیم. قانون اول این است که رهگذر باید سر صحبت را باز کند. سر صحبت را باز کرد. فریبا زنی پنجاه و چند ساله بود، طلاق گرفته و با سه بچه از مشهد. در تهران توی خانه سالمندان کار میکرد. قسط و بدهی زیادی روی دستش مانده بود چون پول زیادی برای جهیزیه دخترش قرض کرده بود. صحبت به مرد ها رسید. اینکه مردی، اورا، بعد از دو سال و نیم رابطه رها کرده بوده. کمکم که ادامه دادیم فهمیدیم مرد اصلا اورا رها نکرده بوده، مرد اصلا از ابتدا نبوده است. فریبا پول پسته در جیبش، تا اجاره خانه اش را میداده. در نهایت بعد از دو سال و نیم خر سواری به قول خودش، جدا شدند. و مرد تهدید کرد که فیلم سک×شان را پخش میکند. گفت من در نقطه صفر بودم. برای همین گفتم برو روی بزرگ ترین بیلبورد های شهر نمایش بده هرچه داری را. آه مرد ها، مرد ها! گفت عاشق شدی؟ گفتم بله، و فارغ شدم.گفت بعد او کسی نبود؟ گفتم نه.گفت می اید. صبر کن.گفتم فریبا، انسان های امروز چندان عشق را نمیفهمند. گفت آفرین. گفتم فریبا، مرد های امروز قبح همه چیز را شکسته اند. گفت آفرین. گفتم فریبا! مرد های امروز چیزی را نمیسازند، و چون چیزی نساخته اند، به راحتی رها میکنند. گفت آفرین! و نخ بعدی سیگار را باهم کشیدیم. برای همدیگر آرزوی عشق حقیقی کردیم و گفتیم از آشنایی با هم خوشحالیم. بعد رفتیم و شاید هیچوقت همدیگر را نبینیم. اما جهان ما یک نقطه هم رسی داشت. و آن سیگار بود. و لبخند اولیه. پس سیگار بکشید و لبخند بزنید.
بعد آمدم نشستم سر کوچه و به خانمی آن سوی خیابان لبخند زدم. آمد نشست پیشم. وینستونش را روشن کرد.من هم ناپولی ام را روشن کردم.هیچ حرفی نزدیم. قانون اول این است که رهگذر باید سر صحبت را باز کند. سر صحبت را باز کرد. فریبا زنی پنجاه و چند ساله بود، طلاق گرفته و با سه بچه از مشهد. در تهران توی خانه سالمندان کار میکرد. قسط و بدهی زیادی روی دستش مانده بود چون پول زیادی برای جهیزیه دخترش قرض کرده بود. صحبت به مرد ها رسید. اینکه مردی، اورا، بعد از دو سال و نیم رابطه رها کرده بوده. کمکم که ادامه دادیم فهمیدیم مرد اصلا اورا رها نکرده بوده، مرد اصلا از ابتدا نبوده است. فریبا پول پسته در جیبش، تا اجاره خانه اش را میداده. در نهایت بعد از دو سال و نیم خر سواری به قول خودش، جدا شدند. و مرد تهدید کرد که فیلم سک×شان را پخش میکند. گفت من در نقطه صفر بودم. برای همین گفتم برو روی بزرگ ترین بیلبورد های شهر نمایش بده هرچه داری را. آه مرد ها، مرد ها! گفت عاشق شدی؟ گفتم بله، و فارغ شدم.گفت بعد او کسی نبود؟ گفتم نه.گفت می اید. صبر کن.گفتم فریبا، انسان های امروز چندان عشق را نمیفهمند. گفت آفرین. گفتم فریبا، مرد های امروز قبح همه چیز را شکسته اند. گفت آفرین. گفتم فریبا! مرد های امروز چیزی را نمیسازند، و چون چیزی نساخته اند، به راحتی رها میکنند. گفت آفرین! و نخ بعدی سیگار را باهم کشیدیم. برای همدیگر آرزوی عشق حقیقی کردیم و گفتیم از آشنایی با هم خوشحالیم. بعد رفتیم و شاید هیچوقت همدیگر را نبینیم. اما جهان ما یک نقطه هم رسی داشت. و آن سیگار بود. و لبخند اولیه. پس سیگار بکشید و لبخند بزنید.