با پایان این مکالمه در ساعت ده صبح روز سه شنبه، پا شدم داد زدم بیدار شو خدنگ مهمونی تموم شد بابام دو ساعت دیگه ایرانه! بدبخت شدیم!
بد خوابیده بودیم، خیلی بد، ابجوی الکلی واقعا بد بلایی سر ادم می اورد. سردرد وحشتناکی موقع خوابیدن داشتیم و نمیدانم چه نیرویی باعث میشد کسخنده زنان ادامه بدهیم و نخوابیم. پنج صبح کپه مان را گذاشتیم.حالا برای منی که تا ده صبح بیدارم و تازه انموقع میخوابم، یک برد بزرگ بود این مستی نصف و نیمه.فکر کنم بیشتر از خوردن ملاتونین تنظیماتم را تصحیح کرد.
تمام رختخواب هارا جمع کردم، تازه فهمیدم دیشب پتوی بابا را هم اورده بودیم وسط و بوی سیگار گرفته بود. اصلا در و دیوار بوی دود میداد، این سه روز یک وضعیت ناجوری درست کرده بودم، کثافت از سر و روی همه جا میبارید. پتو را انداختم رو بند، توی حیاط زیر افتاب تا گرما بخورد و بویش برود. تمام ظرف هارا سریع شستم. همه جارا جاروبرقی کشیدم. در هارا باز گذاشتیم تا هوا عوض شود و بو برود اما فهمیدیم که ریده ایم. لباس پوشیدم و گفتم بپر بریم عود بخریم. و در گرمای فجیع پنج شیش تا کوچه رفتیم و امدیم و وقتی برگشتیم تمام اب بدنمان را از دست داده بودیم.
حموم دلچسبی بود. امدم بیرون، لباس پوشیدم و رفتم پیش مامبزرگم اینا. قرار بود بابا بیاید انجا. شب پیش که سر زده بودم، امنه حالش اصلا خوب نبود. با مهرناز و سجاد هال و پذیرایی را جمع و جور کردیم و ظرف هارا شستیم. با مامبزرگم کمی حرف زدم ولی حال امنه خوب نشد. زهرا زنگ زد گفت فلان چیز و فلان چیز رو باهم قاطی کن بهش بده بخوره. گفتم نمک هم بزنم؟ گفت نه اصلا. درست کردم و دادم خورد. اما حالش بهتر نشد. ده دقیقه بعد زد زیر گریه و همینطور که بهش اب خنک میدادم و بغلش میکردم میفهمیدم خسته است. خیلی خسته بود. خیلی خسته. از انور مامبزرگ هم شروع کرد گریه کردن.طاقت ناراحتی هم را نداشتند. ارام که شدند، لیلا امده بود. قرار بود دیشب بیاید پیشم، او هم خیلی خسته بود و قرار گذاشته بودیم برایش شام درست کنم و بیاید یکمی حرف بزنیم و استراحت کند. اما با این اوضاع، گفت یک شب دیگر می اید.گفتم باشه. با مهرناز امدیم خونه و الهام زنگ زد و امد پیشمون. دور هم نشستیم و حرف زدیم و گفتیم خندیدیم. دیگر نخ چهارم بودیم که رفت خونه و ما ماندیم و ابجو های الکلی و ساعت های پیش رو.
بابا که رسید بغلش کردم و چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از وقتی باهم زندگی میکنیم همه چیز خیلی فرق کرده. از وقتی باهم زندگی میکنیم، زندگی یک جور دیگه شده. شاید خیلی از مشکلات من، باید از دل همین خونه حل میشد.نشستیم در اتاق مامبزرگ و گفتم بگو، چطور بود؟ گفت خیلی شلوغ بود. گفتم دست بردار بزرگش نکن خیلی گرم است امسال اخر چه کسی میرود کربلا! گفت ریحانه حتی جا نبود راه بری. خیلی شلوغ بود. خر صاحابش را نمیشناخت! اما شب ها، شب های خیلی خوبی داشت. صبح باید یک جا پیدا میکردی قایم میشدی ولی شب، تازه اصل ماجرا بود. بعد از مسیر نجف تا کربلا گفت، از موکب های دوستان و اشنایان که به انها سر زده بودند، از بی برقی عراق که دو ساعت برق دولتی و دوساعت ژنراتور است و ژنراتور برای پنکه، یخچال و چیزهای اینمدلیست و نمیکشد که کولر را هم روشن نگه دارد. و خلاصه داستان های مختلفی از آنجا میگفت. از سال ۹۶ که اخرین باری بود که رفته بود، تا الان همه چیز تغیر کرده بود. گفتم منم امسال دلم میخواست بروم. شور جمعی عجیبی دارد. دلم میخواهد دوباره تجربه اش کنم.سال دیگر حتما میروم. اما حتما به بغداد هم سر خواهم زد.شنیدم کاباره دارد!
وسط خاطره بازی ها و خنده هایشان ارام و بی صدا از اتاق امدم بیرون. نمیدانم چرا جدیدا حالم خوب که هست ، یکهویی چیزی درونم شیشه غم را میشکند.ناراحتی درونم را الوده میکند و تا مدتی در همین حال میمانم و زمان میبرد که برگردم به حالت خوب قبلی ام. مجموعا اوضاع بد نیست. به مطلوبم نزدیک تر میشود.