الان که روی تخت دراز کشیدم، از یک فروپاشی جون سالم به در بردم. امروز خبرای جالب و مکالمات جالبی داشتم. عموما خوشایند نبودن حتی در عین جالب بودن. و فکر میکنم همین ها باعث میشه با فروپاشی فاصلت برسه به اتصالی برق خوابگاه. ینی این اتفاق که افتاد دیگه زدم به سیم اخر. پلن هام بهم ریخت، بیرون رفتنام کنسل شد، کارتم با اینکه یکی دوتومن توش بود نامعتبر میزد، کلم خراب خراب بود. نمیدونم چطور در طول روز این حجم وقایع رو تجربه میکنم و در اخر هم میگم نه، روز بیکاری بود. با خادم راجع به معشوقه های از دست رفته عر زدیم. با تارا راجع به معشوقه های از دست رفته عر زدیم. با مصومه راجعبه معشوقه های از دست رفته عر زدیم. با یکی راجع به نظام اموزشی، با یکی دیگه راجع به اقتصاد، با یکی راجع به پارادوکس های زندگی، با یکی راجع به انتقالی شغلی، با یکی راجع به بیماری های روان. در اوج نا امیدی، نشسته بودم و منتظر بودم هم اتاقیم نمره امتحانش رو ببینه و فقط ب چشم ببینم که پاس شده. وقتی مرگ و زندگیت میشه پاس شدن درس یک نفر دیگه، ینی مرگ و زندگیت نشده پاس شدن درس یک نفر دیگه. ینی اینکه فقط میخوای یک خبر خوب بشنوی. همین. یک خبر خوب! فکر میکنم ناشکر بودم. ظهری هم خبر خوب بهم رسیده بود از سمت یکی دیگه از دوستام. صبحی هم، همینطور.طلوعی که منتظرشم در جهتیه که ایستادم. مطمنم. هیچوقت زودتر از اینکه زمانش برسه که ب سراشیبی برسی، خودت رو به سراشیبی نرسون. همیشه یک راهی پیدا میکنم. همیشه یک راهی پیدا میشه. درست میشه. درستش میکنم.یه روز خوب میاد. قول میدم.