به نوعی به سمت جدیدی از زندگی پیش رفتم که تاحالا تجربش نکرده بودم. هیچوقت هم فکر نمیکردم تا این اندازه برام لذت بخش باشه. لذت تماس با طبیعت و ذات ارامشبخشش. گاهی اوقات با خودم فکر میکنم تمام زندگی ای که تا الان ساختم رو رها کنم و به یک مسافرت خیلی خیلی طولانی، به شمال کشور برم. جایی که همیشه با خنکی هوا، سکوت و مه گرفتگی عجین عه.
تجربه سفرم به ماسوله و رشت در سه هفته اخیر و تجربه کوه نوردی و رسیدن به استراحتگاه، مفهوم راه رفتن رو در ذهنم تغیر داد. من همیشه به محیط اعتماد داشتم و وقتی از شیب های تند یکم لیز خوردم و نیفتادم، متوجه شدم که به بدنم باید بیشتر اعتماد کنم. به تمام سنسی که از جهان پیرامون میگیره، از ترس و آشفتگی تا لذت و رهایی.
به نوعی در روستاهای دور از تهران، احساس التیام میکردم. انگار تن رنجور و خسته ای داشتم که فقط جریان باریک جوی اب و سبزی چمن و دیدن همزیستی مرغابی ها و گاو ها میتونست ارومم کنه. انگار لاکپشت های ابزی و غورباقه های خالخالی و مرغ های رنگی دافسار و دسته سگ های ازاد سمت کلکچال برای من نهایت حس خوب بود. توی دامن دنیایی که با وجود ادمیزاد همچنان ریبایی هاش رو حفظ کرده و طبیعتی که بیش از میلیون ها سال قدمت داره.
از وقتی سپیدار، گربه نارنجی اطراف دانشگاه، به زندگیم اومده، فهمیدم که حتی بیش تر از چیزی که فکرش رو میکردم احساسات مادرانه و میل به از خودگذشتگی دارم. حاضرم سیگارم رو ترک کنم و از خرج های خودم،برای بهتر زندگی کردنش بزنم. فهمیدم دلبستگیم به موجودات میتونه اونقدر زیاد باشه که بی تعارف، هرچیزی براش بهتره رو از هرکسی درخواست کنم. اینکه حتی اگر کسی به سرپرستی بگیرتش، ته دلم احساس غم و حسادت داشته باشم و دلتنگی رو از برای حیونکی که حتی حرف های من رو نمیفهمه داخل خودم ببینم. این شاید نوع عمیقی از عشق باشه و خوشحالم که به قدمت تاریخ، این وابستگی به چیزی ب جز انسان وجود داره.
فکر میکنم زندگیم در حال حاضر، در یکی از نقطه های اوجشه. جایی که دلم میخواسته باشم و حالا که دارمش، مدام براش تلاش میکنم و معنی میسازم تا طراوتش رو از دست نده.