تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

جای دنجی است، از این به بعد، عصر ها، همینجا

امشب بسیار کلیشه ای بودم. امشب، وقتی حرف های سنگینی در کافه با لیلا رد و بدل شد در خصوص شرایط زندگیمان، بسیار کلیشه ای، احساس میکردم وزن احساساتم دارد مچاله ام میکند. البته نه، قسمت غیر کلیشه ای یا حداقل اگر کلیشه ای هست هنوز در جایی نخواندم این بود که مچاله نمی‌شدم ، بلکه کشیده میشدم در جهات مختلف و جر میخوردم. نمیدانستم با احساساتم در ان موقعیت که در خصوص مفهوم خانه حرف میزدیم، چه کار کنم. دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام و نگاهش میکردم یا گه گاهی سیگاری روشن میکردم تا اضطرابم کم بشود، و دست های خیالی دیگری در اطرافم کاسه چه کنم چه کنم را گرفته بودند و دست های خیالی دیگری در اطرافم با انگشت هایشان ور میرفتند و دست های خیالی دیگری در اطرافم لیوان هارا پرت میکردند از پنجره بیرون و دست های خیالی دیگری در اطرافم زیر چانه من های خیالی اطرافم قرار گرفته بودند و به ما نگاه میکردند که راجع به مفهوم خانه حرف میزدیم. بسیار لحظات سختی بود. احساس میکردم یک مجسمه چوبی هستم که هر ثانیه بودن در این جهان کاردک کندی است که پوستم را میکند و میندازد دور. بعد که راجع به تنهایی گفتیم و او گفت از وقتی علی هست، بهترم، نمیدانم، خوشحال شدم.بغض را قورت داده و تماما ساپورتیو و حمایت کننده، مثل ادمی که جهانی را فتح کرده و سودای دیگری در سرش نیست، گفتم این هم از این لیلا جان!
فقط خدا میداند چطور دوام اوردم. فقط خدا میداند ۲۷ ابان چطور در کافه دژاوو خیابان زند گذشت.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان