پنجشنبه ۳۰ آبان ۰۴
امشب فهمیدم از پسش بر نمی ایم، برای همین خودم را سفت چسبیدم و هرچه مانده بود را رها کردم که برود.همه را از ذهنم گذراندم، بخشیدم و رها کردم بروند.در تنم، این نا امن ترین، و نا امید ترین مکان ممکن، اخرین بارقه های من گذشته را دفن کردم و رها کردم که برود.حصار ترس هایم را هرس کردم، از نظر گذراندم، و رها کردم بروند. رشد کند یا باقی بماند، رها کردم بروند.ارزو هایم را، مرور کردم و رها کردم بروند. لذت های اندکم را شمردم، به انگشت های دست نرسید.رها کردم بروند.سوالاتم را که یکی بودند و مدام رنگ عوض میکردند، رها کردم بروند. نقاب هایم را که زیاد نبودند، اویزان کردم و رها کردم بروند. نقش هایم را، رها کردم بروند.عزیزانم را رها کردم بروند. خودم را چسبیدم.و یادم افتاد کوریون یک بار گفته بود همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان نیفتادن چیز هاست.
بیست و نهم ابان ماه، اتاق مادربزرگ، شب بخیر.
بیست و نهم ابان ماه، اتاق مادربزرگ، شب بخیر.