تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

اذر ماه چطور می‌گذرد ؟

پ عزیزم،
حواسم نبود و پنجره را باز گذاشتم. مو هایم هنوز نم داشت و نمیدانم سرما خواهم خورد یا نه. چند شب پیش با یکی از دوستان از دانشکده تا تجریش را پیاده امدیم و در خصوص شیفتگی صحبت میکردیم. راجع به اینکه چه میخواهیم و چه نه. او بعد از سالها تصمیم گرفته بود چیزهایی بخواهد، و من بعد از مدت ها فهمیدم چیزی نمیخواهم. خواستن، یعنی نتوانستن. این را من ابتدای ولیعصر گفتم، و او پشت سرم تکرار کرد که یعنی همینطور فکر میکند اما با این وجود میخواهد چیزهایی را بخواهد. جسارت او ستودنی بود. شاید واقعا زمانش رسیده که چیزهایی را بخواهد. به او گفتم میترسم چیزی بخواهم، چون اگر بشود که نشود، خواهم شکست. و او گفت من هم، اما این آخرین اولتیماتوم من به زندگی است. گفتم شجاعتت را تحسین میکنم. و او گفت یکی از کسانی که باعث شده او چیزی را از زندگی بخواهد، من هستم. انگیزه بخش بوده ام. مثل تمام بارهایی که این چیز را میشنیدم، لبخندی زدم و تشکر کردم. به دو سه نفر دیگر از دوستانم فکر کردم که انها هم، این مدت، این را به من گفته اند. داشتم فکر میکردم در شکننده ترین و جدید ترین و ساکن ترین حالت خودم، شنیدن این تعاریف چقدر میتواند خوشایند باشد. به این فکر کردم که کاش من هم از کسی متاثر شوم. کسی بیاید که از او تاثیر بگیرم. بخشی از زندگی ام را تشکیل بدهد. اما جسارت، برای چه چیزی کسب کنم؟ تغیر برای چه چیزی؟ چه چیزی میخواهم که حالا، با امدن شخص جدیدی در زندگی ام در هر قالبی، انگیزه ای بگیرم که کاری انجام بدهم؟ چه کار مثلا انجام میخواهم بدهم که نیاز به قرار گرفتن در شعاع شخص دیگری هستم؟ هیچ احتمالا. بیشتر از چیزی که گرفته ام نمیخواهم. شاید کمی بهتر‌ اما فوق العاده؟ هرگز ‌. از پسش برنمی ایم. چشمانم را بستم برای لحظه ای، اکنون که در تخت دراز کشیده ام. منظره ای که میدیدم پاییزی بود غبارآلود. نارنجی و قرمز شده با برگ های زردی در پشت صحنه. به نظرم خوشایند آمد. پاسخ ب سوال های همیشگی چه هست حالا؟ که هستی و چه میخواهی اکنون چه معنایی دارد؟ نمیدانم. پرچمی نیست که زیرش بروم و ایمانی نیست که شب هایم را گرم کند. در غم گذشته های دوری که چیزی ازشان ب خاطر نمی آورم ، و اضطراب اینده های ددلاینی و بعدنی بسیار کوتاه مدت سیر میکنم. به نظرت، چقدر دیگر قرار است طول بکشد تا سرگشتگی تمام شود؟
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان