تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

پوچی سرخوشانه

میم عزیز، برای تو مینویسم:
امروز، برف امد. اولین برف زمستانه در انتهای پاییز. در مسیر سعداباد تو برایم از گورستان ها تعریف کردی، از ییلاق که عمویت آنجاست و تنها شش خانه دیگر. اینکه دلت میخواهد بروی در کلبه ای که ان یارو، که نامش را یادم نیست اما گفته بودی، زندگی کنی. هیچکس را نبینی و با هیچکس حرف نزنی و خودت باشی و طبیعت. و البته که اشاره کردی سختی های خودش را دارد.هم از نظر فیزیکی و هم از نظر ذهنی. برای همین به تو گفتم تو نمیتوانی در شیراز دوام بیاوری. انجا درخت هست، ک تو دوست داری، اما چیزی که برقرار است بزمیست دسته جمعی، دائما که به شخصه شدیدا خواهانش هستم. گفتی بعد از دفاعت، تا سال بعد، به تهران نخواهی امد و این مکان دوست نداشتنی را ترک خواهی گفت اما دلت برایش تنگ میشود، گاهی. و من گفتم آری، همینطور است. بیش از ۱۸۰ دقیقه معادل سه ساعت ، بی وقفه حرف زدیم. داستانهایمان زیاد بود و میل ب گفتن بسیار. لذتبخش بود. میدانی وقتی خداحافظی کردیم من سر راهم، بلاخره ان بافت هایی که دلم میخواست بخرم را خریدم. غذایی که منتظر بودم یک روزی بلاخره حسش بیاید و بخورم را خریدم و خوردم. نه انطور راحت و اسوده، بلکه له له زنان. در مسیر بارگشت به خابگاه با اقای دکه ای همیشگی، همین اقای رضوانی و رفقایش سیگاری هم کشیدم و آهنگی هم گوش دادیم. خلاصه مطلب این بود که به محضی که سیر شدم، انگار دنیا برایم تمام شد. لحظه ای به اطراف نگاهی انداختم و خندیدم. دنیا برایم پوچ بود. اما نه یک پوچی ناخوشایند. یک پوچی تماما علاقمندانه. یک پوچی کاملا سازگار با روحیاتم. یک پوچی در ته نشین شده های لذت های دائمی. فهمیدم چیزی اهمیت ندارد به جز انچه به من لذت میدهد یا خواهد داد. یک یاروی فمبویی بود که چند وقت پیش صحبت میکردیم. دوست داشت جنده صدایش کنیم و احساس راحتی میکرد با این موضوع و شغل پر درامدی هم حساب میشد برایش واقعا. گفت هرکاری که به تو لذت میدهد انجام بده. من اینطور بودم‌ که نه، زندگی سراسر لذت نیست. اما امروز فهمیدم بله، همینطور است. برای لذتی در اینده درس میخوانی و برای لذتی در گذشته سیگار‌میکشی و برای لذتی در حال نامه ای برای کسی مینویسی و با کسی معاشرت میکنی یا نمیکنی. امروز تارا جواب خیلی بدی به من داد و من میتوانستم جواب هزار برابر بدتری به او بدهم اما نکردم. نوشتم، نوشتم و نوشتم اما در یک ثانیه همه را پاک کردم و با جمله اگر‌خاطرت را مکدر کردم، عذرمیخواهم، طومار نیش دار و زهراگینم را تبدیل به یک نوشتار منفعلانه کرده و دست اخر نوشتم حرف برای گفتن بسیار است اما دلشکستگی بعدش، بیشتر است. او در جواب نوشت دوستم دارد. و من برای او قلب فرستادم. در بالکن نشستم و سیگاری روشن کردم، اهنگی هم گذاشتم که ریلکسم کند. در یک آن متوجه شدم که لذت برایم چیزی بود، در لحظه. و اکنون تعبیرش به بعدا هم میرسد و منقلب کننده زمانی بود که فهمیدم همه اینها اکنون در حالت خلسه وار و پوچانه ام است و چیزی در سرم میگفت میدانی، اینهارا الان میگویی اما فردا و بعد از ان مشغول که بشوی باز موج خستگی و اضطراب تورا از پا در خواهد اورد اما میدانی که، گذراست و ما همیشه میتوانیم لحظات پوچانه اینچنینی داشته باشیم، درست است؟ و من پاسخ دادم بله.درست است. همانطور که میگفتم ، زندگی اسبیست چموش که به تاخت میرود و تنها کاری که باید بکنی چسبیدن به خودت است.
از هم‌تجربگی با تو لذت بردم. فکر نمیکردم ادمی مثل تو بتواند انقدر حرف بزند.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان