صمیمیت از دست رفته

ف عزیزم،
هر سری که یک چیزی از تو ناراحتم میکند وقتی بهت میگویم توام ناراحت میشوی
و من سعی میکنم ناراحتی را از دلت در بیاورم و بندازمش بیرون
ولی این بار سعی نکردم. با اینکه دلم نمیخواست ناراحتی ات را از اینکه ناراحتم کردی با خودت حمل کنی.
مرا ببخش که کمی سختگیر شده ام.
زندگی با روان ما ادم ها بد بازی هایی میکند.

از ده ها نفر پرسیدم.

تنهایی برای بعضی ها مثل سم میمونه. یه سم مهلک، و یک انتظار وحشتناک. مثل زمانی که قرص برنج خوردی و میخوای یکی نجاتت بده اما کار از کار گذشته و خون گرم روی دستات جاریه. نگاهت به بقیه یک نگاه مستأصل بی گناهه که در نهایت عجز و زاری درخواست کمک میکنی.
تنهایی اینجوریه که باعث میشه تو به خط قرمز هات خیانت کنی، شرایط رو الویت قرار بدی و اجازه بدی اتفاق هایی که برات تابو بودن رخ بده.مثل وقتی که دوسپسرت دوست نداره و تو اینو فهمیدی اما چون خیلی خاطرات باهم دارید ول نمیکنی بری و همزمان از یک ادم دیگه هم خوشت میاد.
عزیزم برای تو تنهایی یعنی سم، یه سم مهلک. و تو برای اینکه تنها نباشی از خط قرمز سو استفاده گری عبور میکنی و ادم هارو برای تنهایی خودت میخوای و شیرشون رو میکشی. عزیز دلم، خ مهربون و احساساتی من، من از ده ها نفر پرسیدم که اگر یک ادمی وقتی بقیه پیششن سراغی از تو نگیره، کار بدی به حساب میاد یا نه. و از ده ها نفر انتظار داشتم که بهم بگن چیز نرمال و عادی ایه و نباید سخت بگیری، اما دریغ که هیچکدوم از جوابا این نبود.من حاضر بودم برای اینکه فقط یک میز باشم که وقتی تنهایی سرش رو روش میزاری، خط قرمز هام رو عوض کنم و بگم گور پدر معرفت، حتی اگر یک ادم بهم میگفت که کارت غلط نیست. ولی کسی نگفت. شاید برات سوال پیش بیاد که چرا به جای اینکه خودم تصمیم بگیرم از ده ها نفر پرسیدم، باید بگم برای اینکه امیدوار بودم یک طرز فکر متفاوت من رو از تصمیمی که هنوز نگرفتمش منصرف کنه اما نکرد.
کاشکی اینجوری نبودی.کاشکی میتونستم.

دود روی قله

شهر روبروی ما بود. از کوه مادر گرفته تا هتل چمران را میتوانستیم ببینیم. او، روی تپه کوچک خاکی نشسته بود و سیگار میکشید. بهش گفته بودم کنارم بایستد. وقتی ایستاده بود گفتم خرابش کردی، ما میتوانستیم ان قله های دور دست را فتح کنیم. ناراحت شد و رفت. و روی تپه کوچک خاکی نشست. بی خیال عادت همیشگی اش، اینکه کثیف نشود.

من اما ایستادم. رو به ابرها. نه در انتظار طلوعی، و نه چشم به راه غروب. فقط رو به ابرهای دود گرفته اسمان.و پیش خودم زمزمه کردم که بدون تو فتحشان خواهم کرد. به ذهنم رسید کلاس صخره نوردی بروم. من از دو چیز میترسیدم، شیب و سر خوردن. انگار هیچ وقت به پاهایم اعتماد نداشتم. اینکه من را کجا میبرند و چطور زاویه اشان را برای اینکه نیفتم تنظیم میکنند. گاهی که اعتماد میکنم نتیجه بد نیست. مثلا وقت هایی که حالم بد است، خیلی بد، به مغزم میگویم امروز را تو هندل کن، من نمیتوانم. و او مرا می‌برد دستشویی. مسواک میزند برایم. لباس میپوشد. بیرون میزند. کم کم بیدار میشوم از خواب و حرف میزنم با دیگران. به ناگاه وسط این همهمه تصمیم گیری های متوالی میفهمم یک جایی دوباره خوابم برده و با سکوت بین یک مکالمه معمولی بیدار میشوم.

من دلم گرفته است. دیروز قرص هایم را نخوردم. و امروز بدون تعارف و بی اغراق قریب به شانزده ساعت خواب بودم. وقتی هم بیدار شدم در بالکن سیگار که میکشیدم تازه متوجه شدم که «پا» دارم. تازه متوجه شدم که ادمی که دیشب خوابیده به نظر خیلی زندگی اش را سرسری گرفته و اصلا سعی نمیکند سختش کند. ادمی که کارش چندان هم درست نیست و به نظر باید مقدار زیادی سر و سامان اساسی بدهد به کارهایش. ادمی که با ذکر من افسرده ام به خودش اجازه شانزده ساعت خوابیدن میدهد و اینده را میزند به کص مبارک گاو. ادمی که از مشکلات، فرار میکند. خلاصه اش کنم امروز روز بازنگری بود. ولی تا امدیم بازنگری کنیم دوباره خوابش برد.مثل الان که خوابم می اید. مثل امیدواری به فردایی که در ان زندگی جمع و جور شده باشد.

اش سبزی

نشسته بودیم و میخندیدیم.
خیلی هم میخندیدیم.
محدثه لنگش را داده بود ان سمت و لمیده بود روی پای ایدا و می‌گفت من پیرم واقعا و چرا فلانی به من احترام نمی‌گذارد و ما میخندیدیم.
میگفتیم فلانی فلان اخلاق بد را دارد، تشر میزند، پرخاش میکند و در همه چی انگشت میکند حتی در چیزهای شخصیمان که ربطی به او ندارد، و باز هم میخندیدیم.
غذای فلانی را تمام کرده بودیم و در عذاب وجدان میغلتیدیم و استرس داشتیم که حالا چه کنیم؟ و بار دیگر، میخندیدیم‌.
همه چیزهایی که بابتشان مضطرب بودیم و پریشان و ناراحت را میگفتیم و میخندیدیم.
یک ان، نگاهی به خنده های فاطمه و خاطره و ایدا و محدثه کردم. حس کردم پرت شدم درون یک سیاهچاله عمیق و بی انتها، دور دور، انگار که از این روزها فقط خاطره ای میماند جهت یاد آوری اسم هامان به هم دیگر وقتی ده سال بعد معلوم نیست کجای دنیا هستیم و غمگین شدم‌. اما باز هم خندیدم، ارزش لحظه، فراتر از دلتنگی بعدش بود.

روزنوشت های یک پیرمرد منحرف

فاطمه راست میگفت. ما جدن بزرگ شده بودیم.

روی پله های طبقه دوم لش کرده بودیم و حرف میزدیم. به قول یکی از دوستانم، اپرای سکوت برقرار بود. برای یک لحظه تصویری از زندگی مستقلانه و نیمچه ناراحت کننده سه نفرمان در ذهنم نقش بست. ما واقعا مسیرهامان از هم جدا شده بود. مثل یک رودی که سرچشمه اش در ناکجا اباد را فراموش میکند و به رودچه های کوچکتر و غیر موازی تغیر شکل میدهد و هرکدام را میفرستد یک جای دیگری. تلخی بزرگ شدن و جدا شدن و از بین رفتن تاروپود ها و شکلی نو ساختن مزه قهوه میداد.۳۰,۷۰.

ولی زندگی این بود. یاد محمدجواد می افتم، روبروی کلاس موسیقی نشسته بود و از او سیگار گرفتم. بعد گرم صحبت شدیم. مردی که دوبار زندگی اش را از صفر شروع مرده بود و اینبار بار سوم بود. می‌گفت ترک هستیم، تبعید شده از تبریز به شیراز در زمان قاجار. گفت دو سال تمام مسافر بوده و‌جای ثابتی برای زندگی نداشته. در این راه دوستان خوبی پیدا کرده بود. یکیشان اقای حیدری بود، کرد و پیر. می‌گفت کردها اعتقادات عجیبی داشتند. میگفتند نصرالله حیدری خداست. تجلی روح خدا در اوست. بعد از او خداحافظی کردم. و فکر کنم دیگر هیچوقت تا اخر عمرم نبینمش.

فکر کنم فصل جدید را بلاخره پذیرفتم. وقتش است برویم. خوابم می اید.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان