داریوش، البوم نازنین،قطعه سرگردان

I) معماهایی هرگز حل نخواهند شد. نه بحث کفاف عمر است، نه بحث گفتگو کردن راجع بهشان، نه بحث اینکه سوال غلط است. ربط به خدا یا قادر متعالی دارد که شاید وجود داشته باشد. رازهایی که در کد های تاریخ کیهان مدفونند، مخفی هستند و شکستن قفلشان از دست ادمیزاد بر نمی اید. من غصه دار نفهمیدن اینها هستم، غصه دار چیزهایی که به یقین تا سالهای اینده فراموشم خواهند شد و در حافظه ام تبدیل به وقایع پیش پا افتاده ای میشوند که روزگاری زیسته بودمشان. تحلیل رفته و بی اهمیت. تصادفاتی که صرفا رخ داده اند، بدون انکه حامل معنی مهمی باشند. و این مرا همانقدر که غمگین میکند، شادمان هم میسازد؛ چون نوید رنجیست که به پایان رسیده است.

II) زمانی انسان، به خود می اید. متوجه میشود که لباس تنش به خاطر نفس هایی که از سینه بلند میشود، تکان میخورد. اطرافش را نگاهی می اندازد. میبیند افتاب در حال غروب کردن است حتی اگر با تمام وجودش به تابیدن ادامه دهد. کسی، چمدانی را توی خیابان میکشد و میرود به سمت مقصدی که از پیش تعیین شده. گوش میدهد. صدای اتوبوس های شهری و بوق ماشین ها می اید. پرنده ها میخوانند. آقای سوپرمارکتی سلام میکند. دختران خابگاه بغل می ایند و گپ و گفت کوتاهی شکل میگیرد. زنی از کنارش رد میشود و به او لبخند میزند. مردی از او میپرسد سیگار مالبرو میکشی؟ میگوید نه، ممنونم. کسی در سرش میپرسد ایا مرده ای؟ و جواب میدهد خیر. کسی در سرش میپرسد ایا قمار را برده ای؟ و جواب میدهد خیر. کسی در سرش میپرسد ایا در جهان سابقی؟ و جواب میدهد : خیر. 

III) شب از نیمه گدشته. تا صبح چیزی باقی نمانده است. شلوغ است، صدای اهنگی قدیمی به گوش میرسد. تلفنش را برمیدارد و شماره ای را میگیرد. صدای پشت تلفن به او میگوید که ایرادی ندارد.جواب میدهد که من با این طبیعت غریبه ام. من طبیعتی که در ان خشم و نفرت جاری باشد را به رسمیت نمیشناسم. اگر وجود دارد، برای خودش وجود دارد. من در درونم اینها را نمیخواهم. من از اینکه خشمی داشته باشم یا نفرتی بورزم یا امید واهی ای در سر پرورش بدهم خجالت میکشم. من عمیقا ترسیده ام و این عجیب ترین ترسی است که تا به حال زیر پوستم احساس کرده ام. کسانی را دیده ام که از مواجه با عشق بترسند. کسانی را دیده ام که از مواجه با شکست بترسند. کسانی را دیده ام که از مواجه با اشتباه بترسند. برای هرکدامشان ساعت ها حرف برای زدن و دلیل برای قانع کردن دارم. اما اکنون، نسخه من است که پیچیده شده و درمانده باقی مانده ام. صدای پشت تلفن میگوید اگر میخواهی چیزی را ببینی که تا به حال ندیده ای، باید کاری را بکنی که تا به حال نکرده ای. سکوتی برقرار میشود. خداحافظی میکنند و او به بیرون نگاهی می اندازد. ۴:۱۷ دقیقه، هوا کاملا روشن است.

IIII)  از خواب میپرد. تصمیمش را گرفته است. از لحظه اول را مرور میکند. تمام جزئیات را با وسواس وارسی میکند. عکس هایی در ذهنش باقی مانده است. تمامشان را به خاطر می اورد. صحنه ها مثل فیلم پخش میشوند. مینشیند و نگاه میکند. از جایش تکان نمیخورد تا همه را ببیند. تمام خیابان هارا راه میرود. به تمام درز ها و پس کوچه ها سر میزند. تک تک صداهارا میشوند. هر نوشته ای باقی مانده بود را میخواند. هر اهنگی رد و بدل شده بود را گوش میکند. تمام کلمات فرانسوی و المانی و روسی و عربی ای که با انها ماجرایی داشته را بلند بلند ادا میکند. در تمام کافه های مشترک چای مینوشد. بدن ترس را باز میکند و با دست های خودش بخیه میزند.

IV) پشت میز نشسته.سیگارش روشن است. ایس ماچا را سر میکشد. دوست جدیدش از پشت بار بیرون می اید و دست به شانه اش میگذارد و میپرسد چیزی نیاز نداری؟ میگوید نه عزیزم، ممنونم. تلفنش زنگ میخورد. جواب میدهد. صدای پشت تلفن میگوید که در وضعیتیست پیچیده. نه بلاتکلیف است نه میداند چکار کند نه راهی دارد نه بی چاره است نه درمانده. به او میگوید که تو نمیخواهی. نه اینکه نمیشود، نمیخواهی. صدای پشت تلفن میگوید بله. نمیخواهم. تو چکار میکنی؟ برای او شرایط را توضیح میدهد. اینکه در اتاق نشسته بوده است و بلند شده است و شروع کرده است راه رفتن. رفت و برگشت های کوتاه و ارام. توضیح میدهد که دنبال دلیل میگشته است. میپرسد دلیل برای چه چیزی؟ میگوید دلیلی برای بازگشت به گذشته. اینکه یک بنا انطور ویران شده که دیگر خاکش حتی، مناسب پرورش یک گیاه کوچک هم نیست.دیگر خلاق ترین ذهن ها هم نمیتوانند انجا فانتزی ای ببافند. اینکه تمام وسایلش را برداشته است و از ان زمین دارد میرود. کالسکه در چند قدمی پایش توقف کرده و او درحالی که کتابی را در اغوش کشیده، دامنش را بالا گرفته، سوار شده، نگاه اخر را به مزرعه سوخته انداخته و برای همیشه رفته. صدای پشت تلفن آهی کشید. و گفت متاسفم اما گذر واقعا رخ داده است. گفت توام میتوانی گذر کنی! صدای پشت تلفن جواب داد، نه. تو توانستی، چون تو خالق صحنه هایی بودی که اتفاق می افتاد.تو پیشنهاد دهنده، سازنده و اجرا کننده بودی. اما من، نه. من همیشه به دنبال شخص رفته ام. او همیشه مرا برده، من هیچوقت اورا جایی نبرده ام. این برای من سخت است که اکنون، مسیری را خودم به تنهایی قدم بردارم. انگار که کودکی باشم تازه از رحم مادر بیرون امده. نمیتوانم. گفت نمیخواهی. صدای پشت تلفن گفت:بله، نمیخواهم.

پی نوشت: خلاصه ای از انچه گذشت. گاهی اراده ای بر ما تحمیل میشود که جهان ما را تغیر میدهد. ما نمیمیریم. بلکه از جهانی، به جهان دیگر سفر میکنیم.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان