تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

یک جنگجوی عشقی به هیچ‌وجه جزو خانواده سلحشوران به حساب نمی اید.

این جمله را احسانو در یکی از داستان هایش گفته بود، و ادامه این ماجرا را با لحن خودش بخوان وگرنه هیچ‌گونه ارزش ادبی ای ندارد و فقط نوشتار یک دختر است که منتظر دم کشیدن برنج روی تخت دراز کشیده.

پسرک انگار ورژن مردانه خودم بود در مثلا ۱۸ سالگی که دقیقا تازه به دنیای بیرون سلام داده بودیم و حافظ از بر بودیم و مولانا میدانستیم و یک خط عادی حرف میزدیم و خط دیگر اظهار فضل قافیه دار. گفتم چرا انقدر آشنا میزد. روز اولی که دیده بودمش بی اختیار یاد بهروز م.پ افتاده بودم. همان رنگ و همان قد و قواره و همان هندزفری سفید بهروز را داشت. امروز که برایم یک قطعه ای را خیلی رندوم از ویگن خواند دیدم صدای بهروز را هم دارد: این پسر احتمالا در جهان موازی خلف صدق منو بهروز میشد. بگذریم. از زمانی که لب باز کرد داشت شرح حال مفصلی از رنج عشق میگفت. نشسته بودم و سیگار میکشیدم و‌ گوش میدادم که چطور جهان فانتزی را موزاییک به موزاییک فرش میکرد و رویش راه میرفت و میگفت چرا و دوباره مینشست روی دو زانو و پکی به سیگارش میزد و خاطراتشان را تعریف میکرد. در تصوراتش خیلی دختر را دوست داشت و فکر میکرد دیگر تمام اشک هایش را ریخته و اینکه یکی دوبار غش و ضعف کرده بود و از فکر بیهوش شده بود و غذا نمیتوانست بخورد، یعنی عزاداری برای عشق از دست رفته. عشقی که حرام یک زن ناسازگار شکاک شده و عیب است که بابتش انقدر هذیان بگوید. یک کلمه حرف زدم: به او زنگ بزن. رنگ یکهو از چهره اش پرید. گفت چه میگویی، من این همه زجر نکشیدم که باز هم بروم سمتش. پکی به سیگارم زدم و چیزی نگفتم.شروع کرد رژه رفتن و با خودش حرف زدن زیر زبان. می‌دانستم دارد معامله میکند. یک‌جور غرور جوانی را با یک غول قرمز هوس انگیز، یعنی سودای برگشتن. یکم که گذشت گفت زنگ بزنم چه بگویم بهش؟ اصلا حرفی برای گفتن داریم که بزنیم؟گفتم زنگ بزن بگو سلام، من هنوز دوستت دارم. گفت همین؟ یعنی برگردم و بگویم سلام دوستت دارم؟ بعد چه. میدانم اول تا اخرم را با حرف های بدش یکی میکند. ببین ریحانه، من واقعا زجر کشیدم. من واقعا خورد شدم.نه نه، میدانی که من در زندگی به هیچ کار نشدی نه نگفتم. نه از رد شدن میترسم و نه از قدم گذاشتن در راه بی بازگشت. همیشه هم در زندگی ام به نوعی شکست خوردم. یعنی، یعنی میخواهم بگویم جسارتش را دارم! اما... نشست و سرش را میان دستانش گرفت. پکی به سیگارم زدم و هیچ نگفتم. کمی بعد گفت زنگ میزنم و میگویم دوستش دارم. بعدش چه کار کنم؟ گفتم ببین چی پیش میاد. گفت باشه و رفت و دوید دنبال یک گوشی که با خط ناشناس زنگ بزند چون قطعا جواب خط او را دختر نمیداد. یک تلفنی پیدا کردیم و زنگ زدیم. دختر از جسارتش خوشش امد ولی گفت نمیخواهم ببینمت. همه چیز تمام شده است. راست میگفت، راستش را بخواهی همه چیز در ان شب کذایی که پسر احساس نزدیکی کرده بود و فکر کرده بود با رفیقش نشسته نه رفیقه‌اش، و گفته بود قبل از او در عمر۲۰ ساله اش دو نفر را بوسیده، پرونده برای دختر جمع شده بود. از چشمش افتاده بود که پس تو، کسی را پیش از من بوسیده ای. آه، عشق تمامیت خواه رومانتیک. چه باید میگفتم ؟ از هیچ جوان ۱۹ ۲۰ ساله ای نباید توقع داشت خویشتنداری پیشه کند. طبیعت ادمیزاد در این ها، در اوجش است. خویشتنداری کند، خبط نخواهد کرد. و این یعنی هیچوقت چیز عزیزی را از دست نخواهد داد، و این یعنی هیچوقت نخواهد فهمید جهان واقعی، چجور جاییست. گفتم به دختر پیام بده و بگو باید هم را ببینیم. اما یک چیزی را بهت از همین الان بگم، بعد از این اتفاق نه جهانت عوض خواهد شد و نه حالت بهتر می‌شود. فقط برای یک مرتبه که شده اراده ات را پرتاب میکنی سمت هستی. وگرنه از بهبود خبری نیست‌بعد من رفتم سر زندگی ام و چهل دیقه، یک ساعت بعد دیدم ۹۱۶ ای تماس میگیرد. با بغض پشت تلفن گفت می ایی سیگار‌بکشیم؟ گفتم می ایم. وقتی دیدمش مطمن بودم کم‌کم به اندازه یک بطری اب معدنی اشک ریخته. سیگاری تش زدیم و گفتم بگو. نگاهم کرد. توی چشم هایش غم بود، دختر چهار بار گفته بود دوستت ندارم و عاشق کس دیگری هستم. انگار ریختنم داخل یک اسیاب بزرگ و پودرم کردند و الک شده نهادنم گوشه تنور. گفت من باور نمیکنم، دروغ میگوید. دو هزاریم افتاد.گفتم نکنه تو فکر میکنی برای اینکه دوستت داره داره کاری میکنه که ازش فاصله بگیری؟ گفت اره. دو دستی زدم توی سر خودم و گفتم فلانی، خریت هم حدی دارد. بعد نگاهش کردم. واقعا باور داشت که دختر، اذیتش میکند و قلبا دوستش دارد. رویم را کردم انور و سیگاری تش زدم. گفتم فلانی، قسم به هرچه باور دارم، اگر یک درصد بفهمم که قصدش این است، تا قیام قیامت پشتت خواهم بود که دنبالش بدوی و دنبالش بچرخواندت. خندید و گفت راست میگویی؟ گفتم اره. اما قصدش این نیست‌. پنچر شد. تمام کشتی هایش به بندر رسیده غرق شدند. کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد و گفت دیگر میدانم چکار کنم. سراغش نمیروم. شاید، شاید ایطوری اگر جزعیات رفتاری ام تغیر بکند، دوباره خوشش بیاید و برگردد! سرم را انداختن پایین و هیچ چیز نگفتم. او شاید و اگر و اما هایش را میگفت. و من میفهمیدم دختر را دوست دارد. او پسری بود در نقش ناجی، انجام دهنده تمام انچه برایش منع شده بود و تشنه ی اینکه بگوید من معنی شعر هارا بهتر میفهمم، او پسری بود که برای دیگران زندگی میکرد، او نارسیسم دوست داشتنی ای داشت و حالا هم فکر میکرد میتوانسته درستش کند اما اجازه اش را ازش صلب کردند. او با مفهوم عاملیت ثانویه دست و پنجه نرم میکرد و نمیتوانست بپذیرد. نگاهش کردم، بعد از گفتگو های زیاد، گفتم یک روزی تو جای من خواهی بود، منی‌که عبور کرده و جای تو کسی خواهد بود که هنوز رد نشده. حرف های خوب بزن ان روز. گفت ولی تو همدردی نکردی، گفتم ابن مسیری بود که پیش پایت خواهد امد، من نشانت دادم، تو از من مهربان تر باش. الان باید برم، از خودت مراقبت کن. گفت میشه نری؟ گفتم نه، باید برم. و رفتم، دنبالم امد و گفت زخم های عاطفی خوب می‌شوند ؟ گفتم نه، جای عمیقشان همیشه با ماست. گفت اینطوری نگو! همه بهتر شدن و یادشون رفته! گفتم لعنتی، مثل اینکه یادت رفته ما از جنوب اومدیم؟!

غذا اماده شده ، در یکم اذر این نوشتار ، ثبت شد. 

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان