تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

آه ای فلک ای آسمان

داشتم درس میخوندم. محمدحسین پیام داد که به دادم برس. مست کرده بود و تصویر دختر از جلوی چشمش نمیرفت. قلبم مچاله شد، قلبم رو انگار ذوب کردن و ریختن جلوی پام. گریم گرفت. آه کشان و بغض کنان خودکار به دست ادامه چیزهایی که باید مینوشتم رو‌ نوشتم. بعد دیدم گفته تو مثل نور میمونی. گفتم این غم مشترکه، هر کنار تو بودنی تو این شرایط، بی چشم داشته. دوباره شروع کردم نوشتن و هایده زیر لب میخوندم. دیدم برام چند تا فیلم فرستاد از دختر‌. یکیش در باغ بود، یکیش هم پشت فرمون. گفت تازه رانندگی یاد گرفته بود. خنده ام گرفت، تشابه جالبی بود. گفتم دختر شبیه شکوفه های گیلاس با طراوته. گفت نمیشه برام بیاریش؟ تورو خدا. گفتم کاش میتونستم. و واقعا اگر میتونستم به طرفت العینی میکردم اینکار رو.
مهسا هم پیام داده بود. مرتضی، با یک دختر استوری گذاشته بود. دختر زیبایی بود و مرتضی به نظر خوشحال میومد. گفته بود با دختر مذکور، میرویم هر صبح میدوییم. قلبم برای مهسا هم هزارپاره شد. هزار پاره. میگفت در این یک سال من با کسای زیادی آشنا شدم اما پس ذهنم، هنوز هم مرتضی بود. راست می‌گفت. هنوز هم مرتضی رو دوست داشت و هنوز هم بک گراند چت اینستاگرامشون تصویر شفق قطبی بود.
خدایا، داغ دل هارو سرد کن به بزرگی و مرحمت خودت.خدایا به همه ما صبر بده.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان