تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

نیمه شب با اهنگی شاد به یاد تو گریستم

دوست عزیزم خاطره، برای تو مینویسم:
اینستاگرامت را چک کردم، دیدم سه هفته پیش مرا پای ویدویی از اهنگ شهرام شب‌پره تگ کرده ای و اتفاقا ری‌پست کرده ای، ان تیکه ای که میگوید: تویی همه دار و ندارم، مونس و یاور و یارم همه دلخوشیم همینه که تو برگردی کنارم، تا که تنهاییمو دیدی تا که قصمو شنیدی نذاشتی برم از دست تو به داد من رسیدی.
چنان بی صدا گریه کردم که احساس کردم الان هاست که از حال بروم. اهنگ را دانلود کرده ام و بار هزارم است که میشنومش. نصفش اهنگ شاد خالی است بدون اینکه خواننده بخواند ولی وقتی به ان قسمت میرسد، قلبم می ایستد. بار اول که شنیدم انگار موجی مرا برگرداند به بالکن خابگاه۱۱، جایی که باهمدیگر زندگی میکردیم. کشیده شدم در دل تمام چیزهایی که گذراندیم. ان شب را یادت هست که دیوانه شده بودی و میخواستی بروی نوراباد ساعت ده و نیم شب، و من فردایش امتحان الکترومغناطیس داشتم ولی بیخیال شدم و دیگر نخواندم و آمدم رساندمت ترمینال و برگشتم و در مسیر برگشت کارتم خالی شد و پول اسنپ نداشتم بدهم؟ یا ان شبی که من برای اولین بار میخواستم لیتیوم بخورم و میترسیدم و تو قرص هارا باز کردی و دانه دانه گذاشتی داخل دستم، بعد از صحبتی طولانی، و بعد خوردمشان؟ یادت هست وقتی برای اولین بار حمله عصبی به من دست داد و پنیک کردم و احساس کردم الان هاست که بمیرم و رفتیم بیمارستان الزهرا، ازمایش قلب دادم؟‌یا ان باری که تولدم بود و در باران اسفند ماه مرا بردی فنسی و چیز کیک مورد علاقه ‌مان را خریدیم؟ یا ان مدت که تو دارو خوردن را شروع کرده بودی و همه‌اش خواب بودی؟ عکس هایمان را چه، یادت هست هرچند وقت یک بار برای هم عکس میفرستادیم و میگفتیم چقدر تغیر کرده ایم؟ عزیزم یادت هست که یک تایمی حرف نمیزدیم، زیرا با نگاه میفهمیدیم چه میخواهیم بگوییم؟
دلم برایت تنگ شده است. امروز داشتیم با دختر ها راجع به این حرف میزدیم که از چه چیز دختر های دیگر خوشمان می اید و برایمان سکسی است. من گفتم رفیق صمیمی ام پاهای خیلی زیبایی دارد. بعد یادم افتاد که از فعل اشتباهی استفاده کرده ام. باید میگفتم داشت، نه اینکه تو پاهای زیبایی نداری، برای اینکه تو دیگر دوست من محسوب نمیشوی.
عزیزم من بدون تو معنی مهمی را از دست داده ام، اما نمیدانم چه چیزی همچنان مرا به زندگی کردن سوق میدهد. شاید همین نوشتن برای تو باشد ، نامه هایی که هیچوقت نمیگزارم بخوانیشان‌.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان