يكشنبه ۲ تیر ۰۴
از صبح که خبر فردو پخش شده اوضاع فرق کرده. حالا دیگر وقتی از جنگ صحبت میکنند، لحن ها متفاوت است. جدی تر شده اند. انگار با آمدن آمریکا به ناگاه اینها هم در تحلیل های پا منقلی خود به بلوغ و احتیاط رسیده اند. خلاصه که من یک لاک بنفش خوشرنگ زدم و وقتی داشتم فوت میکردم که خشک بشود حرف هارا گوش میدادم. همزمان به این فکر میکردم که چطور دوتا از دوستام رو بپیچونم و بیرون نرم. دوستشان دارم ها، خیلی عزیزند برایم. ولی خب بروم چه بگویم؟ حال ندارم حرف بزنم. حال ندارم ری اکشن نشون بدم. خب آنها هم میخورد در ذوقشان. اگر باهم آشنا بودند سه تایی میرفتیم بیرون و بار گفتگو از شانه ام می افتاد پایین. ولی خب نیستند و شخصیت هایشان هم به هم نمیخورد. خلاصه نمیدانم چه کنم. به جایش یک برنامه دانلود کرده ام که نویز سفید پخش میکند و کلی گربه دارد که میتوانی نگاهشان کنی. دلم برای تهران تنگ شد. دلم برای مهیار تنگ شد. یعنی الان کجاست؟ چکار میکند؟ احتمالا یک قلعه برای خودش در ماینکرفت درست کرده. هزار و پانصد تا گربه دارد. شب میرود گیمنت با دوستانش. تا ساعت دوازده یک دم دکه می ایستند و چایی میخورند. بهمن سوییسی میکشد یا وینستون لایت؟ نمیدانم. جای عباس حتما برایش خالی است. خیلی زیاد. میرود بیلیارد؟ یادم نیست اسنوکر بلد بود یا نه. احتمالا یک کافه ای هم بروند و مثلا به جای آبجو دلستر بخورند و اگر متالی چیزی گذاشته بود باهاش هد بزنند و آن تیشرت محبوبش را هم بپوشد و ببیند دختری چیزی هم فازش پیدا میشود یا نه. بعد هم با فاز سیگما میل بیایند در چند صدمتری برج های کسرا بایستند و حرف های عمیق بزنند. بلیط تماشای یک شب را به قیمت خوبی میخرم.
جهنم الضرر، امشب میروم بیرون. باید به یک نفر حضوری بگویم که هنوز هم به او فکر میکنم.
جهنم الضرر، امشب میروم بیرون. باید به یک نفر حضوری بگویم که هنوز هم به او فکر میکنم.