يكشنبه ۲ تیر ۰۴
در حیاط نشسته بودیم.
هوا گرم بود. آهنگ را گوش میدادم. گریه بی امان بود. اما نمی ریخت. دو دقیقه و ۵۳ ثانیه حرف حق میشنیدم و خیال میپروراندم. در یک روز خوب افتابی، درحالی که جغرافیا مهم نبود و خانه جایی بود که آدم دلش آنجا خوش باشد. اعتقادات مهم نبودند و محور محبت تنها چیزی بود که میدرخشید در ذهنمان. کسی نمیگفت زندگی فلانی کارمندی است یا فلانی کلا ولنگاری دوست دارد. هیچ چیزی نبود که مارا از هم جدا کند. ما شاد و خرم کنار هم بودیم و کسی نمیگفت فردا چه. فردایی وجود نداشت. همه چیز اکنون بود. زمان معنی خطی خودش را از دست میداد. نه من به بقیه نفرت میپراندم، نه بقیه به من. نه بقیه به دیگری. همه چیز خیلی شیرین میشد. یک امشب با این تفکر میخوابم. یک امشب. فقط امشب. قول میدهم.