فقط میخواهم صحنه ای را برایتان توصیف کنم از صفحات حدود شصت تا هفتاد کتاب چشمان دفن شدگان.
خوابید، حدود شصت سال سن دارید و در گرانادا مسئول شیفت شب هستید. اسپانیایی نیستید و سرخپوستید. تازه از یک تصادف جان سالم به در برده اید و درحالی که میخواستی بروید میخانه، یادتان می آید که همسایه تان که ازش متنفرید و سر شب میخواسته شمارا بکشد آنجا حضور دارد. پیش تر، به دلیل دعواهای بیخ داری که با همسایه کرده اید هردو قول شرف خوردید که دیگر پا به میخانه محل نگذارید و اکنون میبینید او آنجاست و شما درحالی که میمیرید برای قطره ای عرق نیشکر، با ژست اعتقاد به قولی که دادید ناراحت و بگا رفته به خانه برمیگردید. خوابید، در خواب کسی میخواهد شمارا بکشد، صحنه های مرگ می آید جلوی چشمتان و مدام فرار میکنید. به صورت اتفاقی در واقعیت در خانه شما باز میشود. هوشیار میشوید که قطعا همسایه آمده است شمارا بکشد و انتقام حرف های تلخی که به او زدید را بگیرد. جرقه ای در ذهنتان میخورد: هیچ قاتل با شرفی وقتی طعمه اش خوابیده دست به گلوگاهش نمیبرد چون سیاهی این قتل ناجوانمردانه تا ابد گریبانش را خواهد گرفت. چشمانتان را باز نمیکنید تا مرگ خودش بزند به چاک جاده. یک هو، شجاع میشوید و میگویید کس خار زندگی! من با مرگ دست به یقه خواهم شد! من خودم را نجات خواهم داد. بیدار میشوید و میبینید همسایه روی سینه شما ننشسته است. بلکه مردیست که از زندان فرار کرده و چون در خانه شما باز بوده، به آنجا پناه آورده است.
قریب به ده صفحه جزئیات یک خواب را نویسنده کشمیداد و من نمیتوانستم بخوابم میگفتم این صفحه آخر است.اما نمیتوانستم ول کنم و نبینم سرنوشت پیرمرد چه میشود. این سِحر آستوریاس است. نویسنده گواتمالایی این کتاب. برنده جایزه نوبل و مرده، در سال ۱۳۵۳. سورئالیسم جادویی قلم این مرد چنان مرا در هم میکشد که فراموش میکنم کجا هستم. چشم باز میکنم و میبینم در گرانادا میان سربازان بور آمریکایی نشسته ام و پسری با عمه اش دارد می آید داخل تا ببیند چقدر امروز ملت در کلاهش سکه می اندازند. زنی آن دور تر واسطه گر همخوابی مست ها با دختران باکره است.گهگاهی چیزی مثل ماریجوانا به مشتری های ثابتش میفروشد. صحنه رقص پر از آدم هاییست که اگر در مجالس دیگر قرار میگرفتند کسی آنها را دعوت به تانگو نمیکرد. اثر پر سر و صدا و فاخر است و دست مریزاد به این نویسنده. بی نظیر مینویسد.بی نظیر. اگر داستایوفسکی شخصیت پردازی ماهرانه ای دارد ، اگر بوکوفسکی روان مینویسد ، اگر بولگاکف در جادو غرق میشود، اگر تولستوی ریز بین است و هیچ چیز از چشمش دور نمیماند، اگر بورخس معما ساز است و اگر همینگوی جز حقیقت چیزی نمیگوید، آستوریاس همه را باهم دارد.