تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

قطعه le vent nous portera از hunger

اسکات فیتزجرالد را میشناختم. اولین رویارویی من با این نویسنده در کتاب گتسبی بزرگ بود که روزگاری در سال ۹۸ در یک روز بارانی از کافه ای که روبروی حافظیه بود کتابش را قرض گرفته بودم. بعد ها فهمیدم کتاب را گم کرده ام و می‌دانستم عمو شکری برایش اهمیتی ندارد که اصلا کتابی آنجا باشد یا نباشد. برای همین عذاب وجدان نگرفتم. حقیقتا آنقدر ماجرای کتاب در ذهنم محو است که بعضی از روزها توهم میزنم که کتاب را در یک شب مجددا بارانی به کافه برگردانده ام. به هرحال، نه کتاب در دسترسم است و نه کافه دیگر پابرجا است. فقط در خاطره ام چیزی باقی مانده. فیتزجرالد را از آنجا میشناختم. کمی از آن کتاب را خوانده بودم، بعد ها فیلمی از این کتاب را نصفه و نیمه تماشا کردم. صحنه ای از نگاه شخصیت اصلی و معشوقه اش در ذهنم ماند و در لحظه هایی از زندگی ام می‌نشینم و به اندازه یک نخ سیگار به آن نگاه فکر میکنم. فیتزجرالد را دوباره، در فیلمی دیدم که نامش شب های پاریس بود. در کافه فیلمی در تهران. من قسمتی از جنون این انسان را در عشق مشاهده کردم و بعد ها، زمانی که خودم عشقی نداشتم که به آن بپردازم به رابطه او و زلدا فکر میکردم. نقش زلدا خوب انتخاب نشده بود. چشمانش شباهتی به زلدا نداشت و چشم ها بسیار مهمند. این را همه میگویند. من که حقیقتا چیز زیادی از چشم ها نمی‌فهمم.اما می‌دانستم این چشمان زلدا نیست. در پایان کتاب پاریس جشن بیکران سه فصل راجع به فیتزجرالدها بود. زیاد نبود، چیز زیادی را نمیخواندی و همینگوی هم از توصیف ها بیزار است. او حقیقت را بیان میکند و شاخ و برگی وجود ندارد. یک سری وقایع را لخت و پابرهنه جلویت میگذارد. اگر دقیق می‌شدی جزئیاتی وجود داشت که عمق دیوانگی  را به نمایش می‌گذاشت.همزمان باید از این فیلتر عبورش می‌دادی که این اسکات فیتزجرالد همینگوی است. با این وجود چیزهای در میان بود.به محضی که به جمله ای برخوردم که از فعل گذشته راجع به اسکات صحبت میکرد گریه کردم. های های گریه کردم. انگار که عزیزی را از دست داده ام. نه شباهتی به او داشتم، نه کسی را میشناختم که به او شباهتی داشته باشد. اما جنسش را میشناختم. جنس ارتباطش با زلدا برایم آشنا بود. نحوه حضورش آشنا بود. کودکانگی اش آشنا بود. ابراز وجودش آشنا بود. نگرانی اش آشنا بود. دروغ هایش آشنا بودند. شیطنت هایش آشنا بود. اطاعتش آشنا بود. اسکات عاشق بود اما از بیرون که میدیدی، خوشبخت نبود. و من مطمنم پیش خودش فکر می‌کرده که شادمان است.و این، آشنا بود.

از ایتالیایی ها خوشش نمی آمد و نمی‌فهمید فرانسوی ها چه میگویند و بیزاری اش دائمی بود. متاسفم اسکات، سیگار من روی پاکتش زده  ایتالیا و آهنگی که به یادت آن را روشن میکنم فرانسوی است.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان