چهارشنبه ۲۹ خرداد ۰۴
واقعا شب فوق العاده ای بود. خیلی خیلی فوق العاده. از خنده در حال ریدن به خودم بودم. از کافه گرفته، تا دورهمی، تا بعد که در گروه بچه های فیزیک شیراز داشتیم کس و شعر میگفتیم، تا همین نیم ساعت پیش که با ابی و مهرناز اونو بازی میکردیم. آنقدر خندیدم که دلم درد گرفت. واقعا خوب بود.واقعا شب خوبی بود. بعد یهویی وسط ۴+ ای که به ابی دادم ویدوی برخورد موشک ها به اسراییل را دیدم.
وحشتناک بود. وحشتناک ترین چیزی که به عمرم دیده بودم. گوارشم بهم ریخت. خیلی ترسناک بود. اصلا نفهمیدم چهار دست بعدی را چطور بازی کردم. اصلا نفهمیدم بچه های شیراز کجا من را منشن میکردن. اصلا نفهمیدم ابی چه میگوید، مهرناز چه میزند، کافه چه اتفاقی افتاده بود.با چه کسانی دورهمی بودیم.
چقدر بد بود. دلم میخواهد تا صبح گریه کنم. چقدر بد بود.