افتادن دو هزاری

همینجوری از اردیبهشت۴۰۲ دارم میچینم کنار هم و جلو میام. تو بالکن داشتم الان سیگار میکشیدم که بلاخره فهمیدم.
من خوردم زمین.
یک لبخندی اومد تو صورتم بعد از اینکه متوجه شدم.خوردم زمین و الان میفهمم چمه. الان تازه دو هزاریم افتاد که این مدت چمه. با اینکه تو رابطم و کنکورم و مهاجرتم و اوضاع مالیم ریدم، ولی تازه فهمیدم معنی این شکست ها چیه. دیوار توهم تازه فروپاشید. حوالی ۳ ونیم شب یازدهم تیر ۴۰۳. الان دارم یه نفس راحت میکشم. فکر کنم امشب بهتر بخوابم.

ساکورا

بعد چهارسال طرح جدید تتو زدم. یک شاخه از شکوفه های گیلاس.با رنگ های صورتی و زرشکی و قرمز. با شاخه ای که از روی شونم تا وسط قفسه سینه ام ادامه پیدا میکنه. ازش خوشحالم. دوستش دارم و انگار همیشه بودش.احساس راحتی دارم باهاش و دلم میخواد روزهای تابستونی گرمی رو با شاخه گیلاسم مثل بهار تجربه کنم.

امتحاناتمو خوب دارم میدم. تا یک ماه دیگه فارق التحصیل میشم و برمیگردم خونه. قراره وقتی برگشتم برم سر کار تا تابستون تموم شه. از همین الان دارم یه این فکر میکنم که زندگی زیبان در شیراز تموم شد. شهری که قبل از دانشگاه یک بارم پامو توش نگذاشته بودم و بلاخره قراره باهاش خداحافظی کنم.

یک رابطه بسیار خوب رو تموم کردم. متاسفانه. دوستش داشتم، بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم. و ناراحتم. دلم میخواد مدام با بقیه حرف بزنم و صحبت کنم و سر خودم رو مشغول کنم تا از ذهنم بره‌. دوسش داشتم.حیف که مجبور شدیم توافقی تمومش کنیم. هنوزم سراغ هم رو میگیریم. امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشه و به جاهای بالا بالا برسه. بهش افتخار میکنم. انسان سخت کوش و جاه طلبی بود توی خواسته هاش و رسیدن بهشون.

دوتا ارتباط دوستی که از دستشون داده بودم رو دوباره بازگردوندم. تلاشی نمیخواستو یک زنگ کافی بود. یک سلام کافی بود. دل هم رو شکونده بودیم ولی مهربونی و بخشش چیز خوبیه. شبا بدون اینکه به نفرت هات فکر میکنی سریع تر خابت میبره چون همه چیز سر جاشه.

اولین داستان کوتاهمو نوشتم و میخوام به زودی توی یک انجمن ادبی معروف شیراز ارائش بدم. تا الان اکثرا راضی بودن. یه سریا نفهمیدن. یه سریا هم وسطاش ول کردن. اما خوشحالم که بلاخره تونستم یک داستان رو بنویسم. و میخوام ادامه بدم و بیشتر بنویسم. شاید داستان بعدی ای هم نوشتم. نوشتن کاریه که نیازی نیست براش فکری بکنم. به راحتی میاد.اینش خوبه.

زندگی ادامه داره. متاسفانه یا خوشبختانه مارو هم دنبال خودش میکشه. مجبورمون میکنه اونچیزی که میخوایم رو خلق کنیم. مجبورمون میکنه تن بدیم. مجبورمون میکنه ناراحت باشیم. مجبورمون میکنه از ته دل بخندیم و یادمون بره همه چیز رو. زندگی ادامه داره. اما هرجا هم تموم بشه من راضیم. ساکورای روی بدنم به معنی ادامه دار بودنه. به معنی لذت از لحظست، چون درختش گیلاس نمیده.ولی سایه باوقار و خوبی داره. به معنی مرگ و تولد و شکنندگیه. من شکوفه گلاس بودم توی زندگیم. نتیجه های خوبی نداشتم اما مسیرای مختلفی رو رفتم‌. راضیم. امیدوارم بتونم مسیر ایندمو به زودی انتخاب کنم و از بلاتکلیفی خارج شم. به افتخار اینده. به افتخار لحظه اکنون. به افتخار گذشته.

جرم

من کاری ندارم که پدرت به زن های یقه باز خیابان چه میگوید. یا اینکه مادرت زیر چادر نمازش دنبال چه چیزی میگردد. یا مادر بزرگت وقتی خاطره تعریف میکند میگوید فلانی ان موقع ها هنوز ازدواج نکرده بود و دختر بود. معلم دینی ات به تو گفته است باید عفافت را حفظ کنی تا وقتی ازدواج کرده ای؟ به من ربطی ندارد.
ویرجنیتی جرم است. یک جرم بسیار بزرگ در حق تنت. در حق مغز لذت جویت. در حق قلب عشق پرورت. گور پدر همه شان. عرف را بریز توی جوب بگذار اب ببردش انجایی که چشمت به ان نخورد و فقط، بده.

آنچه دوست میدارم

اواز را دوست دارم. چه خواندنش، چه شنیدنش. چه از دور، چه بم و چه گیرا.چه با صدای نازک، چه با صدای خسته چه نه، شاهوار و غنی. اواز خواندن را دوست دارم، زمانی که تکه اخر قطعه با پک اخر سیگارت هم‌نفس میشود. زمانی که بالایت میبرد از سرخوشی و پایینت می اندازد از کوه‌بار غم، اواز خواندن را دوست دارم.
نوشته را دوست دارم. چه خواندنش، چه نوشتنش. چه روی کاغذ چه روی شن چه روی دیوار با ذغال باقی مانده در ته و توه منقل‌. چه در وبلاگ روی گزینه انتشار سریع، چه در صفحه سفید بی نهایت ورد روی لپ تاپ. نوشتن را دوست دارم برای حروف اضافه ای که نیازی بهشان نداری اما میشوند ابزاری برای اینکه قلم خودت را پیدا کنی.
جا انداختن را دوست دارم ، چه رختخواب باشد چه زیر انداز چه ملحفه. به شرط خنکای هوا، جا انداختن را دوست دارم.من مگر چه از این دنیا خواسته ام به جز همین شرط کوچک؟ به جز همین مواجی ابر روی سرم برای پیدا کردن ارامش؟ جا انداختن را دوست دارم چه برای خودم چه برای دو نفرمان چه برای تو که قهر کرده ای و روی تخت نمیخوابی. دوست دارم.

مانیای دلچسب

این روز ها در حال تجربه هیچ سوگ فلسفی ای نیستم.
هیچ بیماری ای که به مرگ برسد را تجربه نمیکنم،
هیچ نا امیدی ای که امانم را ببرد، هیچ غمی که زنده زنده بسوزاندتم،
این روزها از هر خوابی استقبال میکنم، از هر بوسه ای لذت میبرم ،
داشتم به او می‌گفتم ، که این روزها باد خنکی که کولر روی دستانم می اندازد خوشحالم میکند،مزه ی تلخی چایی، سردی سیگار، قرمزی هوس های اروتیک زیر پوست تنم، لحظه ای مرا از دنیا قرض میگیرد و غرق شعفم میکند. این روزها نمیدانم دنیا از چه قرار است. گاهی، خیلی، یادم میرود.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان