سلام علیکم جمیعا!
از الان شیرازی حرف بزنم یا بزارم وقتی رفتم؟
دانشگامون خوشکله.دوسش دارم.
با رتبه ایی که تهران میورد شیراز افتادیم!چه مسئلت بود الله اعلم.ایشالا که خیر باشه واسمون.
دعا کنین رفقا.
قربان همتون.
#موقت_موقتD:
سلام علیکم جمیعا!
از الان شیرازی حرف بزنم یا بزارم وقتی رفتم؟
دانشگامون خوشکله.دوسش دارم.
با رتبه ایی که تهران میورد شیراز افتادیم!چه مسئلت بود الله اعلم.ایشالا که خیر باشه واسمون.
دعا کنین رفقا.
قربان همتون.
#موقت_موقتD:
این چیزی که میخوانید مخلوطی از حرف های پشت تلفنی من و دوستم هست.و مثل قبلی ها سفر نامه نیست.بیشتر یه جور سفرنامه روزهای گذشته و نگذشته بچگی هست.
گلدان نبودیم که با افتاب خشکمان بزند یا با اب شاد شویم. بلا نسبت انسان بودیم،هرچند هر دو گلی.هرچند کلید اسرار طور، ساخته دست. و هرچند هردو شکسته. ولی ما انسان بودیم.
پشت حیاط مدرسه نشسته بودیم و من جمعیتی را دور خود گرد کرده بودم و سخن میراندم. کسی در جمع بود که با سالها دوستی، نمیتوانست پل بزند و نخ صحبت را از کلافش دراورد. سکوت سیکینیفی بود که به روی هم میگرفتیم تا خدای نکرده با زبانمان دیگری را مراعت نکنیم. روزی را که بتوانم با او راه بیایم نارسیدنی بود! ناممکن و دور و ابدا و به هیچ وجهه.
سنگ هایی را که مردم قلبم به کعبه مغزم میزدند را پرت میکردم روی ادم های شنونده ام. که نر ها مثل لواشکند.ادمیزاد کی توانسته است با خوردن یک غذا زندگی کند، یا اصلا زندگی کند اما به چلو کباب هم فکر نکند؟ تازه چلو کباب، با نان سنگک و نوشابه؟ مگر داریم. دعوایی بود بین منطق سر خم کرده دربرابر طغیان افکار 15 سالگی.
جایی که مصمم بودم وصله ایی در این دنیا ندارم و در بی تخته ی زمانم، به قول گوگوش در یکی از فیلم هایش، غریب اشنایی چراغمان را روشن کرد. سالها گذشت و شبی امد به اسم نه سپتامبر. عجیب این ماه خارجیِ بلاد کفری همان شهریوری بود که 31امِ 96اش ترانز برق ترکیده و چراغ که هیچ،مارا نیز خشک کرده بود. نه سپتامبرِ مصادف شده با نه عاشورا. امیخته با کوپن دوستی های "دارم میرم دسته" ایی.
تکرار مکررات تماس با سوهان روح،ان دوست ناممکن،که حال مونس جان شده بود. که فلانی! امسال محرمِ حرامِ گناه جار زده بودیم و روسیاه، محرمِ معصیت های نصفه و نیمه و بی سرانجام شد! و کمانمان که کشیده شد و عشق را هدف گرفت، گفت همگی مان مست بودیم. که مردگان ان سال بهترین زندگان بودند. آری. که چقدر زیادند دور ما کسانی که عاشق اند و زندگی دارند. زندگیشان مالامال از خوشبختی است اما گچ نشده است روی سوراخ سمبه های گذشته. و چقدر زیادند دل هایی که چشمشان میل کشیده شده است و کورِ حسرتِ بر دل نشسته شده اند. و تا قیامت یادمان خواهد ماند ادم هارا. هرچند پلکی به روی همِ حقیقیمان نزده باشیم و ندیده باشیم و نشاید که ببینیم. خدا راهم ندیده دست به یقه شدیم،ادمیزاد که سهل اندر سهل است.
پایان این نوشتارم و نمیدانم که ایا انسان بودیم؟ درست است متوقعیم که گلدان نیستیم، اما گلدان یک سرو گردن از ما بالا تر است انگار.لااقل اگر سوسن و سنبل و پروانه گرد گل ندارد،کاکتوس دارد که مرهم خاک خشکش بشود.
عجیب است که اسفند 95 فکرش را هم نمیکردم شهریور 98 یک سری حرف هارا بگویم،فکرش را نمیکردم 18 امین روز ماهی برسد که اینگونه به مثابه پرچم ایران،بگذاردمان روی چوب خشک! هرچند مشرقی هستم و خاور میانه ایی و ایرانی و خوزستانی،ولی باز هم فکرش را نمیکردم.
کوچه هفت پیچ: زندگی انقدر پیچیده شده که باید با تلوزین هم صیغه محرمیت جاری کنیم.
نظر خواهی: تصمیم گرفتم یه قسمت ایجاد کنم توی وبلاگ و پادکست بخونم و بزارم.نظرتون چیه؟گوش میدین؟در حد 15/20 دیقه؟ داستانای کوتاهی که میشناسین رو معرفی کنین حتمن(:
معرفی: وبلاگ خیال پرداز نادان را نگاهی بندازید.فراخوانی برای وبلاگی ها داده است.تا دور هم جمع شویم.
عکس: از کامیک کنستانتین است.همدیگر را اینگونه دوست داشته باشیم که:مثلا من ماگم را خیلی وست دارم.دوستم به من هدیه تولد داده.خانم 1 عاشق کلاهش است که مادرش برایش بافته.اقای2 پیراهن شماره هفت کریس رونالدویش را دوست دارد.اگر همدیگر را به اندازه حبی که به اشیامان داشتیم دوست می داشتیم،چقدر دنیا گل و بلبل میشد.
راستی : اگر کسی بلد است با اف ال استودیو کار کند حتمن دستش را بگیرد بالا!
کوچه شماره#2
در مسیری که هر یک دنبال خانه بودیم و حامله افکار بی غمگسار،راهی ماسوله شدیم تا مگر از راه پله هایش به اسمان برسیم. در میان جمعیت آنقدر فشرده بودم که اراده میکردم صدای تپش قلب چهارطرف خودم را میشنیدم. همه میدانستند کجایند و نمیدانستند کجایند. انگار وقتی همگی غریبه بودیم مهربان تر به یکدیگر بخورد میکردیم و روی زمین می افتادیم.
به خود که آمدم جهان را ول، بی وضو امام زاده را زیارت میکردم.هرچند ظریحی ندیدم برای دخیل بستن. از پنجره سرم را کردم بیرون تا ببینم کجای این هوا را اشغالیده ام.زنی که چادر گل گلی حریری بر سر داشت گفت بالای آن کوه ها مزار شهداست.به نیت انها که پیش از ما رفتند و منتظر ما هستند، زیارت عاشورای نصفه ایی را خواندم.کسی پائین داشت موعظه میکرد.از در، در امدم و از گوشه قبر ها رد شدم.کفش هایم را همانجا رها کردم تا اگر کسی خواست بپوشد.به یاد زندگی شریکی که سه روز در اعتکاف داشتیم و بی دمپایی نصف حیاط را طی میکردیم تا نفر قبلی از جنگ دستشویی ها مرده و زنده یا جانباز خارج شود و دمپایی را بدهد تا ما رویم و فدا شویم.
چادر پوشیدم و نشستم در محضر. پرسیدم حقیقت چیست و جواب گرفتم بمان تا بگویم. ماندیم و نگفت. بی خبر از عشق وقتی شنید مدتیست ترک نمازم قیافه اش در هم رفت و گفت نمازت را بخوان. برای لحظه ایی وسوسه شدم بخندم و انجا را بزارم روی سرم. نفهمید که از سر خودخواهی و سرکشی و ترک مذهب نیست که از قافله دور ماندم. و لنگم را هوا ندادم و پا روی پا نگذاشته ام و بساط معصیتم پهن نیست.و زجری که ما میکشیم از این احوال،هیچکس نمیکشد. نمره اش را داد و مال من را گرفت.و گوشزد کرد حاج خانم هم تحصیلات حوزوی دارند. بنده هم سر اسطاعتی تکاندم و زحمت را کم کردم.
کاش تماس بگیرم و محض مزاحمت هر شب یک مصرع داریوش برایش بخوانم:
شب اشیانه شب زده/چکاوک شکسته پر/رسیده ام به ناکجا/مرا به خانه ام ببر/کسی به یاد عشق نیست/کسی به فکر ما شدن/از ان تبار خود شکن/ تو مانده ایی و بغض من.
مرا به خانه ام ببر
به نقل از شخصیت های تاریخی کوچه هفت پیچ:آری او از دست ما مردم روزگار طی شش هفت سال بیش از دو هزار فرسنگ راه را سرگردان و در بدر این سوی وان سو گشت تا ثباتی به دست اورد...اما حقیقت انست که از همه این جاها که گفتیم،هیچ جا وطن او نیست:
دل رمیده ما شکوه در وطن دارد/عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد.
حرف دل: مدتیست در تلگرام چنلی ایجائیده ام برای حرف هایی که نمیتوانم به کسی بگویم.اما! بدجور دلم میخواد داغ دل خودم رو خالی کنم! به همین دلیل : یکی رو میبینی بعد از مدت ها، نه که خودش رو ببنی،مثلا اکانت تلگرام یا حساب کاربریش توی فلان سایت.بعد فکر میکنی!_قاعدتا همه موقعیت های اینچنینی به جمله"فکر میکنی..."ختم میشه :دی_وقتی فکر میکنی،به تمم مدت هایی که یک طرفه صحبت میکردین به نتایجی میرسی که از قبل میدونستیشون(توی چنل گفتم به نتایج عجیبی میرسی،ولی الان که فکر میکنم میبینم نه!چندانم عجیب نیست)مثلا درمورد ا.ز به این نتیجه که هرچقدر سعی کنی با وقار و متانت با این مسئله که از تو خوشش نمیاد کنار بیای،با جسارت و گستاخی بیشتر میتنگه تو احوالت.(تنگیدن یعنی رقصیدن ولی لفظ مودبانه ایی نیست لفظ حرصانه ایی هست:دی) و همیشه باب بی توجهی و به استخون قوزک پای چپ گرفتن پشت دره وتهدیدت میکنه.هرچقدر میخوای دوست باشی و انسان بای و ادمیزاد گونه رفتار کنی،باز هم تهش انگشت مبارک اشارشونو میکنن تا خرتناق تو حلقت.(نه الزامن انگشت اشاره حالا.شاید یه انگشت دیگه)ادما اینطورن؟متاسفانه یک سریا که قصد ارتباط بر قرار کردن باهاشون داریم اینطورن.برا شما پیش نیاد ایشالا!چون وسوسه میشین برین با اجر بزنین هیکل طرف و شیشه خوشونو بیارین پائین.هرچند،نه میدونم خونشون کجان،و نه میدونم هیکلش چقدریه.
معرفی:داستان همه شما زامبی ها از رابرت هانسون هانلاین رو بخونین!حتمن بخونین ها!
از برای آن که متعهد شده ایم برای بازپس گرفتن حق خویش در نوشتن، ماه سپتامبر را افتتاحیدم برای احوالم.
از امروز به بعد 27 روزنگاشت در اینجا خواهم نگارید، برای انکه بگویم هستم.
همراه من باشید.
مسابقه! هاتف توی وبلاگش یه مسابقه برگذار کرده و از همه دعوت کرده تو این چالش شرکت کنن!جوایز ارزنده ایی داره دوستان!خودتان و شناستان ^_^
****
ایده اش از انجایی سر باز زد که فهمیدم هانس کریستن اندرسن بایسکژوال بوده. و روزی نبوده که من در کودکی به کتاب مصور دختر کبریت فروشم دست نزده باشم.به حرمت او که جاودانه ایی را در رویایم بنا نهاد.
پی نوشت:
1 سپتامبر را ماه مشاهده پذیری دوجنسگراها مینامند.
2 تقریبا پنجاه برابر استریت ها،بای ها هستند که دوستدارند خودکشی کنند.
3 از اسی بلک،دختر ادبیاتی بیان،ممنونم که یادم انداخت"همدیگر را دوست داشته باشیم"
4 پرچم به مصابه این است که اگر دوست نداشتید،با انگشت سبابه دست راست تاپیک را ببندید.
5 اینجا من و مشتقات من را میخوانید.
6 این پست و این کار برای انجمن کتابخوانی بوک پیج بود،انجمنی که سالهاست در ان فعالیت میکنیم و حالا که میبینیم دارد میمیرد دست به شورش زده ایم.به هر دری میزنیم تا نفس بکشد.
و حال: شروع میکنیم:
کوچه شماره#1
قزوین بودیم.من و دختر عمویم از بچگی جوک های "کیسه میوه پاره شده و ریخته شده وسط خیابان را ول کن و برو و جمع نکن" رو درمورد قزوین شنیده بودیم.از اولی که وارد شدیم میخندیدیم.پارکی که توش نهار لمباندیم بوستانی بود دو طبقه.بر طبقه زیرین گل ها نشسته بودند و بر بالایی ما لش خود را بر زمین گذاشته بودیم.بساط را که جمع کردیم بنا نهادم بر رفتن.تابلوی اول پارک میگفت محل مطالعه ایت الله بهجت است.یا علی و تا اخر پارک زیر افتاب سوزان جزغاله گردیدم.از چهار طرف پلکانی میخورد به پائین.رفتم پائین.چیزی نبود.امدم بالا.چیزی نبود.از پسری پرسیدم اقا ایت لله بهجت که ملت را سر در پاچه نمیگذاشت!پس این چه شورش است که در حق ماست؟گفت نمیدانم.
از قدیم شنیده بودم مرحوم هرکس را که سیرت داغانی داشت به حرم خویش راه نمیداد.به یک چرخش سر دیدم یک در کشویی ان ته است و رویش نوشته شده کتابخانه.در ویترین ابمیوه فروشی بوفه مدرسه کتاب گذاشته بودند.اینقدر پخشو پلا که انگار یکی ان هارا خورده بود و پوستشان را ول کرده بود وسط.وارد که شدم...
بوی الکل به مشامم خورد.و فهمیدم که فکر نکنم بخواهم کسی را به حرم خویش راه دهم.
عصر باغ موزه صفویان را دیدیم.بی انکه ککم بگزد به دنبال راه پله هایی بالا میرفتم که با عنوان درشت توی صورت زن،نوشته بودند:ممنوع.
در این بین،کتابخانه مینو را دیدم.مثل بهشت بود.از خدا خواستم عیدی بدهد.چشمم به بخش دست دوم ها افتاد و وارد شدم.کتاب کوچه هفت پیچ پاریزی باستانی را خریدم.فقط میدانستم نویسنده اش را دوست دارم.این هم قسمتی از مقاله ایی در کتاب:
میگویندوقتی احمدخان اردلان به دستور شاه عباس قلعه رواندوز را در کردستان محاصره کرد،به دلیل طولانی شدن خواست برگردد و بیخیال شود که در راه پیرزنی را دید.پیرزن از خان پرسید که معطلی شما در تسخیر قلعه چیست؟خان احمد به شوخی گفت:راه دخول مسدود است.
پیرزن شوخ طبع پاسخ داد: در شب زفاف هم راه دخول مسدود بود منتهی چون طرف من مرد بود به یک حمله قلعه را گشود.
خان احمد به رگ غیرتش برخورد و ما وقع را به سربازان گفت.فردا دسته جمعی حمله بردند و اتفاقا در قلعه گشوده شد.
سوال : ایا اختیار پیرزن در ست خودش بود که اون روز از انجا رد شد؟ و ایا رگ غیرت مرد اگر اینقدر نازک نبود،حمله ایی صورت میگرفت؟به قول همین نویسنده: درست است که تاریخ بدون انسان ساخته نمیشود،ولی انسان ها هم ان را نمیسازند! نظر شما چیست؟
معرفی:به انجمن ما بوک پیچ هم سر بزنید.
وبلاگ شوکولاگ رو تازه پیدا کردم.وبلاگ هانس شتیر رو هم همینطور.از قافلشون عقب نمونین اعزاع!
اهنگی که چند روز پیش در پیج نوترال پیدا کردم را بشنوید.
محرم است.معصیت نکنیم.یا لااقل، کوچک هایش را پیدا کنیم.