دکه پیش استادیوم: روز دوم

از وقتم لدت بردم اما به بطالت. تقریبا میشه گفت از 9 تا 5 بعد از ظهر در حال تلف کردن وقت بودم.و نتیجش اینه که لا به لای افکار نامناسبم الکترو خوندم و ریاضی فیزیک رو نرسیدم بخونم. حالا باید با این ساختار یک بار مصرف برنامه های روزانم چیکار کنم؟ یعنی وقتی شما باید یک روز هفته رو اختصاص بدین به یک چیز و نمیدین، تا 7 روز اینده خبری از  اون چیز نیست. و من الان اینکارو کردم.

هرچند نمیتونم بگم بی مصرف بود چون بلاخره میانترم الکترو دارم. اما خدا میدونه چقدر از وقت مفید عزیزم رو به فاک فنا دادم.

به چیزای خوب ولی فکر کردم.

بحث گذشتن و تغیر کردن با لیلا و الهه بود و از لیلا پرسیدم میخوای کجا بری؟گفت نمیدونم.شاید ترکیه.باید ببینم کارم چجور پیش میره تا عید.ولی دیگه کاری به هیچی ندارم و میخوام برم. چند روز پیش سر کار یک دختری رو که همیشه میومد دیدم که دست شوهرش رو گرفته بود.شوهره عراقی بود، اینجا دختره رو صیغه کرده بود و اولین کاری که کرد اینبود که یه خونه براش خرید.بعدشم 700 ملیون زد به حسابش.من به این مرد نگاه میکنم و از سر و ریختش خوشم نمیاد ولی دختره رو دیدم که سرشو گذاشته بود روی شونش و داشت فیلم میدیدتوی گوشی. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که: این مرد به این دختر ارامش داده.شاید منم باید دنبال کسی باشم که بهم ارامش بده.

این هارو لیلا گفت.من بهش گفتم که بعضی مواقع باید اجازه بدیم دیگران دوستمون داشته باشند.ما همش دیگران رو دوست داشتیم لیلا و براشون سر و دست شکوندیم و کلی خودمون رو اذیت کردیم.باید یک فرصتی بدیم تا وقتی خسته ایم فقط کسی باشه که مارو دوست بداره.حتی اگر ما نداشته باشیم. اشکالی توش نیست.اگر مردی بود، من ازت حمایت میکنم. هرکسی که باشه و تو قبولش داشته باشی.لیلا بودن کافیه.

ازش راجع به  مسافرت تنهایی پرسیدم. این بحث سفر کردن خیلی وفته تو خونه ما داغه. پدر مجرد هی سنگ میندازه تو کارم و من هی عصبی تر و عصبی تر میشم و همیشه بهش میگم دیگه این طنابا جوابگوی من نخواهند بود. داره کم میاره و من از این بابت خوشحالم.فقط دلم میخواد دیالوگ یکی از دوستامو بگم: خدایا اگه من بنده خوبتم، خودت جورش کن. از لیلا پرسیدم.گفتم تو مشکلی نداری؟ببین اگر مشکلی داری با تنهای سفر کردنم، بگو بهم و فکر ناراحتی من رو نکن.

منتظر بودم جواب بده. استرس داشتم.دلم میخواست صادقانه جوابم رو بده و دلم رو راحت کنه. دیدم یهویی حرفم رو قطع کرد، گفت ببین، تو اگر بری، هر اتفاقی برات بیفته، بمیری، زنده بمونی، اتفاق اشتباهی بیفته(همینو نگفت دقیقا) من مشکلی ندارم. شاید از حرفم ناراحت بشی ولی نشو.صادقانه گفتم.

وقتی این حرفارو زد بال در اوردم.اصلا قبلم از جا کنده شد. جا خوردم.خشک شدم. خوشحال شدم. دهنم بسته شد. خیلی خوشحال شدم. شما لیلا رو نمیشناسین، ولی لیلا اسطوره حفاظته. لیلا اسطوره مراقبت و مادریه. و این لیلا امروز این رو گفت.

خیلی خوشحال شدم از این افسارگسیختگی کلامش. از حسن ارادتی که به من داره.وقتی بهم گفت میدونم تو خودت از پسش برمیای خیلی خوشحال شدم. اینکه میترسه ولی بازم از تصمیمم دفاع میکنه و از جانب خودش هیچ مشکلی نداره.برای حمایت روی رضایت رو کم کرده. باعث شد امروز به خودم و زندگی ای که پشت سر گذاشتم افتخار کنم. با اینکه چیز خاصی توش نبوده، ولی انگار خوب جواب داده.

کل نقشه ماسوله و جاهای دیدنیش رو گشتم.من عاشق ماسوله هستم. برنامه برای ماسوله حتمیه. ولی اینکه از ماسوله کجا برم نمیدونم.شاید کندوان، شاید نمک ابرود، شاید تالش.شایدم ماسال. به دریا فکر میکردم. من عاشق دریام. عاشق دریا.تنها جاییه که میدونم توش به ارامش میرسم.

اتفاقی، اهنگ های سهیل نفیسی رو پلی کردم. سهیل نفیسی. در دو بازه متفاوت. اهنگ خنیاگر عمگین در بازه مرداد. و اهنگ یار عزیز در پائیز. یادم به تصویری میفته که ازش داشتم و رفتاری که داشتم. برای لحظه ای مثل افتاب ذوب شده، گرم و زنده شدم. چقدر خوشبخت بودم از بهمن 98 تا پیش از تیر 99.خیلی خوشبخت.چه فراموش نشدنی بود.چه لبخند های شیرین و کودکانه ای داشتند ریحانه و شازده کوچولو.با اینکه تموم شده ولی من اون دختر اون دوران رو دوست داشتم.مثل بچم میمونه الان و دلم میخواد سرش رو نوازش کنم و بگم عزیزم، لحظه ها گذشتنی هستند...  وقتی اسکرین شات پیام های اون دوران رو یه بار خوندم از خودم و این حجم از عاشقانگی تعجب(خجالت) کردم و گفتم این منم؟.چند روز پیش داشتم فکر میکردم این هفت ماهی که گذشته رو ازش خوشحالم یا نه؟ اصلا رابطه ای پیش میاد دوباره که داخلش واقعا خوشحال باشم و واقعا در طولانی مدت زیبا بمونه و چیزی خرابش نکنه؟در کمال تعجب دیدم پیشفرض ذهنیم اینه که توی همه روابط در حال بحث کردن و سر کله زدنم و چقدر ادم توی ذهنم خسته بود. شاید 6 ماه دیگه، یه سال دیگه شاید دو سال دیگه شاید یه سال دیگه امادگیش رو پیدا کنم باز.ولی فعلا نه واقعا. امروز دیدم که دلم میخواد توی همون تصویر تا پیش از تیر باقی بمونم و بهش فکر کنم. الان که تموم شده، چقدر سبکم و اسودم. چقدر خوبم.چقدر خوبه. 

امروز روز خوبی نبود از نظر قول های که دادم. اما از نظر های دیگه روز قشنگی بود.

اهنگ: یار عزیز قامت بلندوم، بی چه نتای، تا عقدت ببندوم.(لینک ساوندکلود است)

دکه پیش استادیوم:روز اول

با اینکه کوئیرم رو خراب کردم اما ناراحت نیستم.وقتی جواب کامل رو دیدم فقط گر گرفتم و فهمیدم دنیا دست کیه.پیام های میناتان رو تا اخر گوش میدم. وقتی فکر میکنم میبینم مشکل من ایمان نداشتن به اون چیزی هست که میدونم.انفصال بین افسانه و ریاضی از ایمان نداشتن میاد. تصمیم میگیرم: از این به بعد اشتباه کردن رو به جون میخرم.

پیام های نانی رو سین میکنم که از تنهایی سر کلاس درس میگه.اینکه همه دارن باهم کنفرانس میدن اما اون حتی هنوز توی گروه های درسی عضو نشده.هر روز باید پیام های مدیرشون رو داخل گروه بخونم که غیبت های روزانه رو اعلام میکنه.پدر مادر ها بی توجهند. مدیر اما مسئله به حد انرژی هسته ای براش اهمیت داره.یاد بابام میفتم وقتی تو دوره احمدی نژاد رفتیم راهپیمایی و همه داد میزدن:انرژی هسته ای، حق مسلم ماست. بابام ولی میگفت انرژی بستنی. واقعا بستنی دوست داشتیم، اب هویج و بستنی مغازه عامو بستنی فروش توی لین یک، دست چپ. به نانی میگم تو الان با این مشکل درگیر هستی و با اینکه مشکل کوچکیه به خاطر توالی مشکلات بیشتر اذیت میشی.همچنین، تو قبلا این تنهایی رو تجربه نکردی.پس چند مشکل باهم داری: مشکلات متوالی، مشکل ناخوشایند جدید، مشکل ناخوشایند جدیدی که قبلا باهاش درگیر نبودی، مشکل ناخوشایند جدیدی که در مقابل باقی مشکلاتت کوچکه و تو توقع اینکه بخوای انرژی رو از روی اون مشکلات بزرگتر برداری و بیاری روش رو نداری، مشکل ناخوشایند جدیدی که وقتی تمرکز رو از باقی مشکلات روش پخش میکنی، به کارهای دیگت نمیرسی و این خودش مشکل جدیده.

اینهارو میگم.اما شفاف سازی فایده ای نداره. الان باید فقط بشنوم. 

با اسکوانچی راجع به مشروبات الکلی حرف میزنیم و غر میزنه که معدش خراب شده.همزمان باید ناهار بخورم و زود باروبندیلم رو بردارم برم کتابخونه.کمد احمد شبیه کمد نارنیاست.هر جور لباسی بخوای توش پیدا میشه.یه شلوار جدید کش رفتم و پوشیدم. ماشین دم در بود. سوار که شدم پسره شبیه بهنام بانی بود و گفتم میرم سینما مهر.گفت چه خبره دیروز که برای کور ها برنامه گذاشته بودن امروزم ازاین خبراست؟گفتم به نظرت من کورم؟ گفت به خاطر عینکت میگم. عینکم رو کلاس یازدهم سیب گلاب تپل برام خرید. از ممدجیگر پسر عمه قذافی که داشت حراجشون میکرد. متاسفانه یکم کجه و فقط میتونم موهامو باهاش جمع کنم بالای سرم. یکم شکلش عجیبه. راننده شبیه بهنام بانی بود ولی در ابعاد خیلی لاغر تر و با صدای نازک تر.گفت مامان اینا چطورن؟گفتم مگه شما منو میشناسین؟گفت عه تو منو نمیشناسی یعنی من نباید بشناسم؟ چند بار رسوندمتون تو ماشین خاب بودی.البته حافظه بچه ها خوب کار نمیکنه. وقتی گفت توی ماشین خاب بودم برای یک لحظه جا خوردم. چقدر مزخرف میشم وقتی خابم میاد و یا توی ماشین خابم. ترجیحم اینه کسی نبینتم.خدا میدونه قیافم چه شکلی بوده. گفتم ممنونم، سعادت اشنایی نداشتم.حافظه شما بزرگترا هم مثه اینکه هنوز خوب کار میکنه.میخنده. بهنام بانی بحث جدیدی میاره وسط و صحبت میکنیم.میگه میری کتابخونه شیطونی کنی یا میری درس بخونی. میگم به قیافم میاد اخه شیطونی میرم درس بخونم میگه اره به موهات میاد. بحث به مهاجرت میرسه.میگه الان موندم چیکار؟تو ابادان؟ تو این وضع.مجرد بی حوصله .شب تا صب دم اژانس با ده تا مجرد مثه خودم.گفتم اره.الان باید میرفتی، موندی اینجا راننده مهد کودک شدی. منظورم خودم بودم.چون هی اصرار داشت که کوچیک و بچم. دم کتابخونه میخام کرایه رو حساب کنم که میگه برگشتن با چی میای.گفتم میرم سر خیابون ماشین میگیرم.گفت خب خودم میام دنبالت یه زنگ بزن. گفتم مزاحمت نمیشم ممنونم ازت و کرایه رو میدم و خداحافظی میکنیم و پیاده میشم. بحث داغ مهاجرت. همیشگی و تموم نشدنی. 

توی کتابخونه با روناک سلام و احوال پرسی میکنم.شروع میکنم به حل کردن.جزوه مینویسم و سوال هارو بدون نگاه کردن حل میکنم.چند تا چیز جدید یاد میگیرم.یه سوال از روناک میپرسم و جوابم رو میده. میشینه و حرف میزنیم.میگه تو کنکور همه عوض میشن.میگم اره توی بحران همه تغیر میکنن. از بی معرفتی ها میگه و میگه من میخام یه کسی بشم برای خودم. توی دلم مطمنم که میشه. از دانشگاه میگم.از درزاده میگم و جریان تابع خطی. تعجب میکنه. خوشحال میشم. بحث عشق باز میشه.میگه باید برات مفصل جریانم رو بگم.خیلی مفصل. از روناک خوشم میاد. نگاهش روشن و صداش دلبرانست. دوست دارم همیشه باهاش حرف بزنم و دردل کنم.بعضی از ادما کشش و جاذبه عجیبی دارن. وقتی از کتابخونه رفت بیرون نگاهش میکردم که چطور مثل یه کوه پابرجاست.4 سال در بحران بودن چیز کمی نیست.

از کتابخونه میام بیرون.به این فکر میکنم که توی مسیر به چی فکر کنم. تصمیم میگیرم که یه بازی بسازم برای زمانی که پیاده میرم و میام.اما امروز سعی میکنم به چیزایی فکر کنم که تاحالا بهشون فکر نکردم.مثلا ایمپلنت دندون.یا رد شدن از دریای کارائیب. به جایی نمیرسه. میرسم سر دکه پیش استادیوم. میگم یه نسکافه بزنه و 5 تومن پول خورد برا کرایه بکشه. 3 تا مرد نشستن رو بروم و دارن حرف میزنن.نسکافه میخورم و داغه و منتظرم تموم بشه. وایسادم و تکیه دادم و نگاه اسمون کردم که چقدر بزرگه و یادم به استوری محمد افتاد که نوشته بود: خداحافظی با غول های منظومه شمسی؛زحل و مشتری تا سال دیگه از اسمون شب ما رفتند. از اقا تشکر میکنم و منتظر میشم تا یه ماشین بگیرم.سوار که شدم برای اینکه بیکار نباشم لیست ادم هایی که میخام باهاشون حرف بزنم و هر چند وقت یه بار سراغشون رو بگیرم رو به ترتیب اهمیت مینویسم. فکر میکنم که دیگه کی.که دیگه کی.کی کی کی. دفتر رو برمیدارم.دلم نمیخواد به لیستم فعلا فکر کنم. شاید تا امشب کاملش کردم.یعنی میکنم.باید.

روز اول روز خوبی بود. امروز، یکی از روزهای سرنوشت ساز بود.

ارومم. خوبم.

پی نوشت:

با ارشیا راجع به هیجهایک حرف زدم. دورنا رو معرفی کرده.با دورنا حرف میزنم. باید توی تقویم دنبال روزای خلوت باشم. البته اذر ماه اول باید بگردم چون میخام با سیب گلاب تپل برم شیراز. اگر حرف زدنم با دورنا اوکی شد، برای عید برنامه هیچهایک میریزم.

با دیو سفید و دخترش و پیترچک رفته شمال. عکس میگیره و میفرسته. همش میگه جات خالی.ولی جای من خالی نیست.خودش میدونه چرا.منم میدونم چرا.

شعر امروز از نزار قبانی:

نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتاب‌ها
و تابلوها
و گلدان‌ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد

(خحسابی همه جارو بهم میریخته تا به مرحله ملافه ها برسه. بعدشم میرفته زاویه 23/5 درجه کره زمین رو دستکاری میکرده:))))))) به نظرم حماسی و شور انگیزه. )

چله

از امروز تا 39 روز دیگه:

1)هر بار بعد از درس خوندن ازمون کوتاهی میگیرم تا ببینم تونستم به خوبی یاد بگیرم یا نه.درسته همه چیز مجازیه، ولی من نمیخوام درس خوندنم به سبک و سیاق مجازی بودن باشه.

2)ساعت 10 به بعد درس خوندن تعطیله و هر روز بلا استثنا ویالن میزنم. درسته خیلی سرم شلوغه ولی خجالت میکشم وقتی استادم میاد بهم پیام میده و پیگیر موسیقی منه.من اصلا تو مرامم نیست یکی دنبالم بیفته برای  کارام، خودم همیشه دنبالشون میفتم.این یه قانونه.

3)لیست درست میکنم از ادمایی که دوستشون دارم و به ترتیب اهمیت روزی رو مشخص میکنم که به تناوب، احوالشون رو بپرسم، این مدت خیلیا بهم پیام دادن و من اصلا یادم رفته جواب بدم و فکر کردن چیزیم شده و اومدن دوباره حالمو پرسیدن!

پی نوشت: هرجور شده دارم خودم رو به با نظم بودن وقف میدم. از طرفی باید مقدار استرسم رو زمانی که طبق الگو کار نمیکنم کاهش بدم. البته جالبه بگم که طبق الگو کار کردن برای من اینجوره که فرد منظبتی رو توی ذهنم میسازم که طبق یه سری الگو همیشه کارش رو انجام میده و من میخوام شبیه اون باشم.فرد خیالی که هر روز کاراشو انجام میده خنده  این ادم را حاج اقا جایگزین میکنم.اگه دوست دارید بدونید حاج اقا کیه باید بگم یکی از پسرای مذهبی دانشگامونه و خیلی خیلی هم درس خونه.اگه میخواید بدونید چرا اسمش رو گذاشتم  حاج اقا باید بگم که یه بار شمارش رو گرفتم گزارش کارهای ازمایشگاه رو برام بفرسته و وقتی پیام دادم و جوابمو داد، نوشت لطفا شمارم رو پاک کنید، صلاح نیست. اینجوری شد که اسمش بین ما شد حاج اقا صلاح.

 امروز دختری رو توی کتابخونه دیدم که به محض اینکه نگاهش کردم برام 2 تا خاطره تداعی شد: خاطره دیدن فاطمه توی سالن غذاخوری پرشیکا: دختر خیلی پسرونه ای که به محض اینکه وارد شد و نگاهش کردم  غذاشو گرفت و اومد سر میزنم نشست و گفت تو لزی؟ گفتم نه.گفت چرا مخفی میکنی گفتم نه. بایسکشوالم ( اون زمانا فکر میکردم که اره) بعد رفت اونور نشست و کلی باهم حرف زدیم. یک جمله جالبی گفت: هر وقت ادمایی شبیه خودمون رو توی مسیر خابگاه ببینیم میشناسیم.

خاطره دیدن ستاره توی خابگاه 14: ستاره دختر چشم درشت زیبایی بود که 3 ماه تمام میومد تو سرمای پائیز دم خابگاهمون تا شبا تو حیاط من رو ببینه. اینو زمانی فهمیدم که داشت بهم اعتراف میکرد چقدر دوسم داره و میخواد باهم باشیم. به این گزاره اعتماد نداشتم تا اینکه بهم گفت هر شبم داخل یک اتاقی میخوابیدی.راست میگفت من وقتی خابگاهی بودیم هر شب اتاق یک نفر از دوستام بودم. ستاره ادبیات میخوند و یه سال از من بزرگتر بود و سیگار زیاد میکشید. فقط تونستم بهش بگم که ببین من مرد این مسیر ها نیستم. نمیتونم.

امروز اون دختر رو دیدم و اون هم دقیقا همین احساس رو بهم داد.و فکر میکنم الکی هم نبود چون بعد از دو بار چشم تو چشم شدن اتفاقی بهم گفت بیام و رفتم پیشش و گفت میای بریم بیرون؟ گفتم  برای چی؟گفت همینجوری.. بریم. گفتم دارم درس میخونم. و بعدش راجع به رشتش حرف زدیم. ریز نقش و جالب بود و متولد 81 که داشت برای کنکور انسانی میخوند. گفت اسمت چیه؟گفتم ریحانه. بعد گفتم اسم تو چیه؟ گفت لیلا.

 امروز احمد خوشکله جواب کامنتمو تو 6 خط کامنت داد و به خوبی قابل ادامه دادن به سمت و سوی یک مکالمه مثل ادمیزاده.ولی حوصله ندارم.احمد در چهارچوب تحلیل سیاسی میکند. و اسکوانچی در خصوص احمد یه چیز فوقالعاده گفت.گفت و میخوای کسی رو تخریب کنی که تمام عمرش همه سعی کردن تخریبش کنند و حداقلش اینه که از تجربش استفاده میکنه تا در مقابل تخریب تو دووم بیاره. حرفش فوق العاده بود. 

امروز احساس بهتری داشتم به خودم و درس خوندنم. ثمرات امداد غیبی دوم. همچنین وقتی به کاواک ذهنیم فکر میکردم یهویی عبارتی رو دیدم روی دیوار که ایت الکرسی بود و نوشته بود الهم اخرجنی من الظمات الی نور. همزمانی جالبی بود و فقط همین. و کمی بغض...

کاواک

 امروز که میرفتم کتابخونه از طریق سبز عبور کردم.طریق سبز اسمیه که به یک تیکه از جاده کنار پارک دادم که درختا بلند شدن و از دو طریف یک راه باریک توی هم فرور فتن.

 اما اصلا رویایی نیست. در اصل خیلی شکنندست و کلا به طریق سبز احساس خوبی ندارم.شهر ما شهر سوزانیه و انقدر هوا گرم میشه که تقریبا هیچ موجود زنده ای نمیتونه دووم بیاره بیرون توی تابستون ها مگر به این شرط که بهش رسیدگی بشه. به فضای سبز اصلا اینجا رسیدگی نمیشه و ارزش و اهمیتی براش قائل نیستند و دیگه یک چیز پذیرفته شده هست این چیز. تقریبا هر چیزی که کاشته میشه به راحتی از بین میره.

برای همین فکر میکنم این درختا پوچن.این درختای که الان بلند شدن، موندنی نیستن چون ذات اینجا با حضور دائمی اون ها نمیخونه. این درختا توی ذهنم ادمای بیچاره ای هستن که هر لحظه ممکنه برن و اگرم موندن اصلا نمیدونن چرا اینجا ان.سستن.برای همین نمیتونم به سبزیشون اعتماد کنم و فکر میکنم این طراوتشون دروغینه. بله روی دیگه قضیه اینه که بگیم این ها خیلی قوی و فلان و فلانند که تو این شرایط زنده موندن و طاقت اوردن و باعث افتخارن و باید بهشون بالید.

ولی هیچ چیزی نمیتونه ذهنمو عوض کنه. این درختا برای من نماد  زرد گسستن هستند.نمیگم درخت خوب نداریما، ولی نخل برای من بیشتر واقعیه تا هر درخت دیگه ای توی جنوب. همونجورکه توی شمال با دیدن درخت ها احساس میکردم در برابرشون کمرم خم شده توی جنوب هم داخل روستاها با دیدن نخل احساس میکنم دارم وارد قلمرو شون میشم.

برعکس هرچقدر که از خوزستان فاصله میگیرم این احساس که طبیعت الان سر جای خودشه و همه چیز درسته رو بیشتر دریافت میکنم. یادمه 2 سال پیش توی دزفول اخر پارک شهرداری یک درخت خیلی خیلی قطور بود کنار وسایل ورزشی. رفتم بغلش کردم. احساس میکردم که خیلی بزرگوار و خاموشه. دوستش داشتم. اولین کتابی که دم دستم بود رو برداشتم و ادرس درخت رو داخلش نوشتم. فکر کنم کتاب انسانی زیادی انسانی نیچه بود.

کتابخونه جای خوبیه. ولی وقتی درس میخونم انگار هیچ زمانی نگذشته.ذهنم روی مسئله هست ولی انگار نیستم. بعد از دو ساعت میبینم که کلی جزوه نوشتم و جلو رفتم و مسئله های حل شده رو حل کردم ولی انگار هیچی نگذشته. ذهنم شبیه یه کاواک شده که هرچی نوره سریع میبلعه و روشن نمیشه. به محض یادگیری و وقتی مطمن شد که مسئله تموم شده خاموش میشه. نمیدونم باید چیکارش کنم. از مشکلات اساسیمه. وقتی میبینم بقیه انقدر احساس خوب دارن به کاراشون خیلی تعجب میکنم. اینکه میبینم مثلا میان میگن امروز فلان درسو خوندیم و ازش خوشحالن.  من ولی انگار هیچ زمانی برام کافی نیست و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام. وقتی سرم رو رو بالشت میزارم ادم خودم نیستم. نمیدونم باید چیکار کنم.

وقت امداد غیبیه. اتفاقا چند روز پیش هم از یک بسته امداد های غیبیم استفاده کردم و ثمرش این شد که به طرز عجیبی دلم اروم شد. یک مسئله مهم رو هم حل و فصل کردم و پروندش رو بستم و اب از اب تکون نخورد تو دلم.

الانم یدونه امداد غیبی میخوام.یدونه با قدرت پرتوی ایکس که بتونه نفوذ کنه. 

پی نوشت نداریم امروز.

اما اهنگ داریم.گوش بدیم به INTO THE STORM  از بلایند گاردین. 

Release me
From my pain
Give it to me
How I need it
How I need it
How I need it

We are following
The will of the one
Through the dark age
And into the storm
And we are following
The will of the one
Through the dark age
And into the storm

بابت این بند خیلی خوب از داداش رضا ممنونم، و بعدش از رضا، و بعدش از مزوسفر که من رو اشنا کرد باهاش.

نامه خصوصی برای مزوسفر (رمز: اسمت داخل سایت بوک پیج ب فارسی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان