خلا بین زمان فهمیدن و زمان احساس فهمیدن

امروز بعد از ظهر مثل چند روز گذشته، کاملا وقت ازاد داشتم برای اینکه به خودم شک کنم و شروع کنم به پرسیدن. درحالی که دوتا امتحان سنگین پشت سر هم دارم و گزارش کار یکیشون مونده، و همش در تلاش این بودم خودم رو برگردونم به چارچوب و حتی تا مرحله عمل هم رفتم اما گذاشتم تحت تاثیر شرایط قرار بگیرم و محو شم و عقب بیفتم و الان در اخر شب ازشروع امروز؟ راضیم.

اول اینکه حس میکنم در حال اماده شدن برای پرداختن وامی هستم که از زندگی گرفتم. اولین کاری که میکنم اینه که سعی میکنم با خودم روراست باشم و ببینم دین هایی که توی گردن خودم میگذارم عمیقا من رو قراره به کجا ببرند و هزینه این نایس بودن های موقتی من رو به چه چیزی تبدیل میکنه. سیکل معیوب روابطم رو ترمیم کنم. فقط میخوام تلاش کنم که از گرد و خاک پاکش کنم و این مود رادیکال رو ازش بگیرم و یک بار برای همیشه از شدت الودگی کم کنم. و حتی، اگر واجب شد کاملا بپذیرم که شاید دست نزدن به این تنظیمات اولیه بهترین کار ممکنه و اتفاقا با همین عیبش بپذیرمش. نمیخوام توی 25 سالگی به "بهتر شدن" فکر کنم. میخوام اونجا کارم از ادم خوب یا بد گذشته باشه. اگر خوبم ادامه بدم و اگر بدم هم همینطور. فقط، نمیخوام این دوگانه رو با خودم حمل کنم. و قطعا منظورم از خوب و بدی چیزی هست که خودم فکر میکنم نه اون چیزی که دیگران فکر میکنند. و اگر کسی ازم راجع به این خوب و بدی و مرزشون پرسید؟ هیچوقت راجع به قانون های یک نفر کنجکاوی به خرج نده چون نمیخوای که بدونی WHAT IS ACTUALY GOOING ON.

مسئله بعدی که بهش فکر کردم فراموشی غیرنرمالم و احساس FADE شدگی هست که حتما باید منشاش رو پیدا کنم و علاوه بر اون چراییش و چگونگیش رو بفهمم. و سعی کنم حداقل مورد فراموشی رو کنترل کنم.از هرکسی بتونه بهم کمک کنه کمک میگیرم تا این مشکل حل شه. باخت های زیادی برای این مسئله دادم. من جدیدا اگر حواسم نباشه، واقعا نمیتونم به حافظم اعتماد کنم که بهم حرف درست رو میزنه یا یک پله رو جا انداخته و عمدا نمیگه. در این بی اعتمادی، به ماشین افزار مغزم شک دارم و احساس میکنم دیگه نمیخوام مچ این برنامه ریزی پیچیده رو بگیرم، برعکس مشتاقم بیفتم توی دامش و باور کنم کد بندی نشدیم. به حدی که بتونم به هرانچه میگه عمل کنم. من، تسلیمم.

مسئله بعدی پس زنی هست. متوجه شدم اکثر چیزهایی که دوست دارم رو پس میزنم.مداوما پس میزنم و نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.  از یک جا به بعد تصویری از چیزهایی که دوست دارم رو ساختم و به رویا و خیال اونها وابسته هستم، و حتی فکر کردن به اونها رو هم هی پس میزنم. یک دره عمیقی بین کاری که باید انجام بدم و دسترسی به نورون ها برای عملیاتی کردنش وجود داره که باریک و بسیار طولانیه.

یک نکته جالب. من متوجه شدم چند دقیقه زمان میبره تا بین مطلبی که متوجه شدم با احساس فهمیدنم ارتباط بر قرار شه. این چند دقیقه معمولا خالی و بدون فکره.خلا هست.

همچنین، مسئله دیگه ای که بهش فکر میکنم جنسیت کاربردی هست. شخصا احساس میکنم نیازی به زن یا مرد بودن ندارم تا زمانی که پارتنر یا دوست یا گروهی وجود داشته باشه و ازم توقع بره جنسیتی اتخاذ کنم. بعضی مواقع به این فکر میکنم دقیقا وقتی نشستیم روی تخت و مشغول فلسفیدن یا فکر کردن راجع به فیزیک و جنگ و سیاست هستیم، جنسیت توش دخالتی میکنه یا نه. اگر بگن راجع به یه موضوعی فکر کنین و لغت های جنسیتی که موجب افکار حاشیه ای جنسیتی میشه رو حذف کنن، ابر تفکرات یک مرد با یک زن تفاوتی داره یا نه. امیدوارم نداشته باشه. بی جنس بودن ممکنه بعضیا رو اسوده تر بکنه. میخوام بگم از اینکه بخوام یک نقشی رو بازی کنم تا مدتی لذت میبرم که محرکی داشته باشم. در غیر اون صورت، ترجیح میدم چیز خاصی نباشم.

چیز دیگه ای که بهش رسیدم مسئله وفاداری بود. همیشه توی ذهنم وفاداری یک قله هست که باید از همه چیز بگذرم تا بهش برسم.منظورم از گذر کردن لیترالی گذر کردنه. وفاداری یک تیکه غیر همجنس بود که با تف چسبونده بودنش به کل مسئله و حضورش درخشان کننده بوده. درحالی که الان به این نتیجه رسیدم که اشتباه فکر میکردم. وفاداری یک چیز خارج  نیست. یک چیز درونه. بیرون  و روی جلد نباید دنبالش گشت. اون لای کلمه های کتابه. این باعث میشه به رفتار هام در قبال یک نفر بیشتر دقت کنم و تصور اسطوره ای از وفاداری یا خیانت نسازم. چون برعک چیزی که فکر میکنیم، اونقدر ها عمل به اینها مهیب و خونه خراب کن نیست و با تجربه جس "من اینجا وفاداری کردم و پاس داشتم" یا " من اینجا خیانت کردم" احتمالا مارو برق نخواهد گرفت. میخوام بگم عملا چندان هم بعد از درک اینها معجزه ای رخ نمیده و مجازات (یا پاداشی، البته چون من منظورم بیشتر روی خیانت هست توی این قسمت پس از وجهه مثبت ماجرا چشم میپوشم) ای نازل نمیشه. همه چیز عادی تر و معمولی تر از چیزیه که فکر میکنیم یا در کتاب ها نوشته شده. اساسا در صددم بگم خیلی اسطوره سازی ها دقیق و واقعی نیست. اگر خیانت کنید مطمنن در طول مسیر رخ داده و ذره ذره به زندگی بدهکار شدید. اما زندگی موقع پس گرفتن قرضش و زنده کردن پولش جدی و گرسنست و همه رو یک جا میخواد.یا حداقل این فکریه که ما میکنیم بعد از اینکه یک جایی لغزش های ما خودش رو عیان کرد. در هر صورت، نه خیانت کردن مسئله خاص و فاجعه ایه انجام دادنش و نه وفاداری در خیلی جاها، اما رودر رو شدن دنیا با شما و انتقام/جبران اون همیشه غافلگیر کننده خواهد بود.

مسئله بعدی ای که بهش فکر میکنم اینه که بهتره ادم دست از اینکه با یک سری ویژگی های هراس اورش عزیزانش رو روبرو کنه و بخواد ژرفای نیاز و التماس برای موندن رو صرف اطمینان در چشماشون بخونه و در اعمالشون ببینه، برداره. این کار بدیه و بهتره بنیان یک چیزی رو این قرار ندین. هیچکس از اینکه احساس امنیت نداشته باشه خوشش نمیاد. من اول همه به خودم میگم که این اخلاق رو ترک کن.چون میدونم هر مدت زمانی که رابطه طول بکشه ، کیفیتش رو اطمینان تنظیم میکنه. دوست دارم ببینم شیر گاوی که پسر مزرعه دار با افتادن دنبالش و کتک زدنش و ترسوندنش دوشیده  چه مزه ایه.

همچنین دارم به تفاوت نیاز به مراقبت و ایجاد رابطه فکر میکنم. هرکسی از ما مراقبت کرد و احساس  کردیم میتونه مراقبمون باشه لزوما کیس مناسبی برای ایجاد رابطه عاطفی نیست. همچنین ما نباید فکر کنیم چون میتونیم از یک نفر مراقبت کنیم، حتما باید فرد رو وارد رابطه عاشقانه کنیم. در ضمن، هرچقدر فکر میکنم میبینم نیاز به رابطه جنسی خیلی شخصی هست. یک فرد میتونه رابطه جنسی داشته باشه اما لزوما عاشق اون فرد نباشه. پیشتر، عقیدم برعکس این بود و سالها قبل عقیدم موافق این جمله. سه دوره جهش کافیه تا درک کنم ما به "نیاز" نباید بیش از حد بال و پر بدیم. مسئله اینه که نیاز جنسی رو در حد نیاز نگه داریم. اتفاقا اگر این نیاز رو مقدس کنیم، روابط بیشتر بر اساس نیاز شکل میگیرن. توقع از رابطه جنسی با فردی که دوستش داریم عوض میشه. در صورت خوب نبودن دنیا روی سرمون خراب میشه چون این نیاز مقدس رو افسانه ای میدونیم که ته دنیاست و غول مرحله اخر. باید به نیاز فرصت ابراز داده بشه ولی نه در هیئت دلیلی برای تمام روابط و عمل ها یا حتی وابستگی ها.باید بیشتر بهش فکر کنم. اما مراقبت شدن به همراه رفع این نیاز بهترین ترکیب ممکنه. و بازم میگم لزوما به معنای رابطه نیست.

مگر اینکه بخوام یک فکری برای معنای رابطه بکنم و از نو بسازمش که ایده بدی هم نیست.

خیله خب. همینا بود. فعلا شب بخیر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان