تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

هیچ چیز فریاد پیروزی سر نمی دهد

دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.

من ناراحتم. خیلی ناراحتم. به قدری ناراحتم که سر حدات خودباوری امیخته با قدرت اطمینان، درچشمم تار و کبود است. من تسلیمم، من پذیرای این حزنم و تسلیمم. تسلیم شدم. من ناراحتم و خاطرم یک لحظه از اندوه رهایی نمیابد. 

بکشید من رو حرومزاده ها. من شکست خوردم.

حالا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. همه تنم غم است.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان