تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

اخرین بازدید:دقایقی پیش

در چهارمین روز بیماری، به مرور بهتر شدم. اما نقاط نامرتبطی از بدنم درد میکنن. شکمم، و گلوم. که اثری از التهاب یا گرفتگی نداشتند تا چند روز پیش.به هرحال، یک خمودگی دائم پیله بسته دورم. تنها لحظاتی شادابم که مشتق گیری های ساده ریاضی فیزیک رو میفهمم. اشک از چشمام جاری میشه و ادامه میدم. صد دقیقه ویدو رو توی سه ساعت باید ببینم. تا الان یدونه تمرین داده که نتونستم حل کنم. یک کار در کلاس داد، که حل کردم. وقتی میخوام شروع کنم به یادگیری طفره میرم، در میرم، شونه خالی میکنم. اما وقتی شروع میشه نمیتونم چشم ازش بردارم. بهم یک اضطراب مبهم زیبایی میده که تحریکم میکنه ادامه بدم. هر وقت مطلبی رو میخونم حس میکنم الان یک نفر ازم یک چیزی  میپرسه. پس باید بدونم. گوشه های بی اهمیت و مسخره من رو درگیر خودشون میکنن. بعد، ثانیه ای بین فهمیدن و درک فهم وقفه میفته و باتری رو به خاموشیم شارژ میشه.گاهی به نمره 6 از 6 دیفرانسیل چارلی فکر میکنم. خوشحال میشم، انگار کسی از نزدیکانم موفق شده. هرچند این خبر برای 3 سال پیشه، اما چارلی از ما بود. از فیزیک. به این فکر میکنم که به هدف بزرگتری باید فکر کنم. تقریبا به روتین عادت کردم. به سم زندگیم، روتین. روزانه شاید چهار پنج ساعت مطالعه میکنم و دو سه ساعت درس میخونم. در باقی مواقع مریض و خوابم. روتین درد اور ترین و کشنده ترین چیزدنیاست. از روتین متنفرم. حقیقتا متنفرم.به هدف بزرگتر باید فکر کنم چون حس میکنم اهداف الانم موقتند و در حال انجام. باید یکم دیدم رو باز کنم. چرا فیزیک.چرا سیستم های پیچیده و چرا علوم اعصاب محاسباتی. نه، سوال های من اینها نیستند. یا حداقل، جوابی که دارم سوال رو هرز میکنه. به نظرم خیلی جاها، جواب به سوال ارزش میبخشه. فعلا فکر میکنم بهتره با خودم غریبگی نکنم و بپذیرم که عاشق پیچیدگی ام. اینها به سوالات بالا جواب های قابل حدسی میده. دلم نمیخواد وارد بشم، و بعد اتفاقی که در ابتدا توی فیزیک برام افتاد تکرار بشه. به خودم اجازه اشتباه میدم. هی رشته هارو عوض میکنم.هی علایقم رو مرور میکنم. تعارفی ندارم و سردرگمی رو طبیعی میدونم. قرار نیست انتخابم مقدس باشه. قراره مفید و عقلانی باشه. نزدیک به خودم باشه. پس، باید بیشتر بهش فکر کنم.

شب ها قبل خواب دنبال نوشته های مشابه میگردم. بلاگفا رو باز میکنم و توی وبلاگ های بروز شده میگردم. گاهی کامنت میزارم. اکثریت نویسنده ها خانم هستند. حوصله خوندن ندارم، به همون چند خط اول بسنده میکنم. منتظر کسی هستم انگار، وقتی نگاه میکنم به نوشته ها. به هرحال، کار هیجان انگیزیه برام. یادم به یکی از خواننده های وبلاگم افتاد، میگفت من تفریحم خوندن وبلاگه. غریب دور، من هم همینطور.

 امروز یکی از دوستان قدیمی بیان هم خداحافظی کرد و وبلاگش رو منتقل کرد. بیولوژیست عزیز، در اکثر مواقع خوشحال و در باقی مواقع روشن باشی.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان