تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

چشمان دفن شدگان

اوایل کرونا، یه مطب درب و داغون با دیوارهای پلاستر و زمین سیمانی ساخته بودن توی ایستگاه هفت. وضعیت شدید اورژانسی خوزستان به حدی بود که نصف بیمارای اون درمونگاه از شهرایی غیر از ابادان صف میکشیدن روبروش. همهمه، شلوغی، کثافت و مریضی. هر سری میرفتم یه چیزی چشمم رو میگرفت و مثل کسخلا زل میزدم به صفحه های کتاب قطوری که نمیدونم چرا باید اونجا میبود. هر سری، یک قسمت.

الانم مثل سگ مریض شدم و سینوزیتام دهنمو سرویس کردن. امشب رفتم اونجا امپول بزنم، برش داشتم و خوندمش. صفحه اولش رو کنده بودن. دیگه واقعا مصمم شده بودم بلندش کنم و ببرمش. نمیدونم چرا پنج ثانیه اخر این کارو نکردم و گذاشتم سر جاش.

پشیمونم. و سری بعدی، یه کیف با خودم میبرم.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان