بوسه ی تابستانی

خانم ها دم اتاق اب درمانی همهمه کردن، پیرزن ها سرشون رو از اب میارن بیرون و برای اینکه سهم روزانه دمپایی بهشون برسه توی اب دستو پا میزنن، تا مبادا فراموش نشن. دم در هم تقریبا پر است از ادم هایی که همراه های بیماران داخل اب رو گول میزنن تا یک جفت دمپایی گیرشون بیاد و برن توی استخر ۹ متری انتهای سالن.

خانمی روی صندلی نشسته بود و می‌گفت چه عجب، شلوغ شد، چرا یه مدت خلوت بود؟ گفتم خب فکر کنم مردم کمتر مریض میشن. لبخندی زدیم، و وقتی برگشتم فهمیدم این پومودوروی جدید هم گذشته و حواسم نبوده متوقفش کنم. روی صندلی میشینم و با دوست بیمارم حرف میزنم و فاصله ی دو سه متریمون رو امواج طولی صوت پر میکنند.

امروز، دما ۵۱ درجه باید باشد، اما چندان فرقی با روزهای دیگر نمیکند.اینها به کنار، من به لب های کوچکی فکر میکنم که صدها کیلومتر دورتر،  زیر این آفتاب تسلیم خورشیدند. حیف نیست این زیبایی بدون سرپناه باشد؟ تکرار باشد ها در دو جمله تقریبا پشت سر هم، باشد، باشد عزیزم، باشد، فقط یک چیزی باشد و ان هم بوسه عزیز من، بوسه، تنها چیزی است که در این هوا میچسبد.و بعد لبخند شیطنت امیز تو و چشم هایی که ثانیه ای بعد باز میشوند...

مریض جدید اومد و جمله قبلی نصفه موند، ولی به انتها نمیرسونمش، به کارم میرسیم، و بعدا، دوباره به بوسه ۵۱ درجه ای فکر میکنم.

پی نوشت: اینجا مثل مهدکودک است، بله است، چون واقعا هست و عامیانه برنمیتابد. شوهر ها و برادر ها و خواهر ها و بچه ها، یکی یکی می ان دنبال ادم بزرگ ها و میبرنشون. خانم ها هم بدو بدو دست شوهر یا برادر یا خواهر یا بچه هاشون رو میگیرن و از روزشون میگن، امروز یکم بیشتر لیزر پرتوان گذاشتم، امروز مثه روزای قبلی فیزیوتراپی گردنم خوب بود، امروز نزدیک بود تو قسمت کم عمق ۵۰, سانتی متری استخر غرق شم، امروز...

پی نوشت دوم: احساس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم. هم درس خوندم، هم کار کردم، و الانم با ته حسابم میخوام برم کتابی رو بخرم که عاشقشم و تا صب یه ضرب بخونمش. خب... این روزها، دوتا چیز بیشتر موجب خنده من نمیشه و‌ یکیشون نوشته های بوکوفسکیه.

دیگ حلیم(2)

سری دوم نوشتار دیگ حلیم در سی و هفتمین سال حضور.

1) دستام درد گرفتن از بس هم زدم. همو صدا میکردن که زود باش زود باش تموم شد بیا هم بزن حاجت بگیر هی مگه نمیخوای شوهر کنی بیا هم بزن هی مگه بدهی نداری بیا هم زن هی مگه بخت سبز نمیخوای بیا هم بزن هی مگه دختر جوون نداری بیا هم بزن هوی مگه خواهرت شهر غریب نیست بیا هم بزن اگه مریض داری بیا اگه نذر داری بیا اگه گرفتاری بیا و یکی میومد و یه همی میزد و یه چیزی میخواست و میرفت داخل و به بعدی میگفت نمیخوای بری؟ دارن زیرشو خاموش میکننا. 

2) من و کیتی و کدو مثه بچه ادم نشسته بودیم و نوبتی خودمون رو باد میزدیم و شالمونو محکم تر میبستیم که یه وقت یه چیزی نیفته توی دیگ، و هم میزدیم. تا یه جاهاییش نه برای حاجتی و نه با نیت قبلی، وظیفه ای بود که باید انجام میدادیم. از یه جا به بعد اونا محکم تر هم میزدن و نیت میکردن، یه دستشونو میزاشتن روی سر من و دعا میکردن تا خدا به هممون نظری کنه و نجاتمون بده. من هم میخندیدم و ساکت میشدم تا کارشون تموم شه و به مارمولک زیر جاکفشی نگاه میکردم. توی نگاه مارمولک یک بدبختی خاصی بود و انگار میفهمید هوا چقدر گرمه. پای دیگ نشسته بودم و هی مطمئن تر میشدم که به علت و معلولی که به نذر و نذورات میرسه باوری ندارم، به قدرت اسم های ادم های مقدس هم همینطور. جهان اهمیتی به بی باوری من نمیده و به عقیده من واقعه 1400 سال پیش هنوزم داستان شکوهمند و شنیدنی ایه.

3) روی کاشی ها نشسته بودم جای کیتی، و اون جای من داشت اب جوش اضافه میکرد و میگفت دیگه دمش بدیم. و به این فکر میکردم که چقدر از دعا کردن خودخواسته جدام. هیچ دعایی به ذهنم نمیرسید. کدو سالهاست  داره برای جان لاک دعا میکنه و هر سال یه جوری اینو میخواد که منتظرم اسمون شکافته بشه و معجزه بشه و خورشید بیفته کف زمین. میخوام یه چیزی بهش بگم ولی جلوی خودمو میگیرم. چرا این صحنه قشنگ رو خراب کنم؟ هی میگردم دنبال یه دعایی، چیزی، هیچی پس ذهنم نیست که بگم.

4) تموم شد، همه رفتن داخل. نشسته بودم بیرون و به این فکر میکردم که هر سالی که میگذره، به سالی که من قراره صاب مجلس بشم و حلیمو بار بزارم نزدیک تر میشیم. بعد همه خاطره های شورانگیز کودکیم میاد جلوی چشمم ، همه اون سالها، دنبال هم دویدن ها، پاک کردن گندم توی سینی های روهی، روضه های همسایه های احمد اباد و لقمه های نون و پنیر اخر مراسم بعد از گریه های الکی با دخترای محله و چادرای سفیدمون وسط مجلس زنا و سرمای کولر پنجره ای روی دستای پر مو و بچگونمون موقع سینه زدن و حتی نمیدونستیم چرا اونجاییم. خونه، پسردایی های بابام و پسرعمو های مامبزرگم، عموهای لین و دایی های الشرلی، فامیل های مادری سوسانو و دوستای جومالی و خاله زنک بازیای رفیقای ملوین. چه روزهایی.

5) میخوام برم داخل. و نگاه اخرو  میندازم به حیاط. ادامه دهنده این یادگاری در اینده منم. من این رو برای جاودانگی روزهایی از دست رفته و در ذهن مونده، انجام میدم.اسمش مهم نیست. حتی دلیل  پشتش هم همون قبلی نخواهد بود.

6) خیلی بهش فکر کردم امروز، چقدر دوست داشتنی و عزیز هستی برای من هنوزم. و خب، دوستت دارم. اما یک دوستت داریمی که بعدش اما هست. به هرحال، فکر میکنم احساساتم در حال منظم شدن هستن. در حال تبدیل به ملغمه ای اشفته و مشخص.

مجموعه وبلاگ های گویا

این یک لیست از وبلاگ هایی هست که توی وقت هایی که میخوام بخوابم یا تازه از خاب بلند شدم یا تو تاکسیم یا تو دسشویی یا منتظرم فیلمم دانلود شه یا حوصله ندارم برم یه لیوان اب برای خودم بریزم پیداشون کردم، رندوم و احتمالا، سرگرم کننده و جالب.

اکثرشونم از "وبلاگ های بروز شده" بلاگفا هستن. (به دلایل بی اهمیتی که نوشتنشون مفت نمی ارزه.)

 در ضمن، وبلاگ با یک متن از نویسنده معرفی میشود:

1) من از تمام دنیا خواستم حالم را خوب کند لطفا.تمام دنیا نشسته بود توی بالکن روی صندلی چوبی اش غروب آفتاب را تماشا میکرد و سیگار میکشید.گفتم یک دقیقه توجه ات را به من میدهی؟میشود حالم خوب شود لطفا؟تمام دنیا دستم را گرفت،به میدل فینگرم اشاره کرد،یک نگاه رفیق وقتشه راه بیفتی به من کرد و گفت گو فاک دم آل. 

و من؟من راه افتادم و هی حالم دارد بهتر میشود..

http://tanzania.blogfa.com/

2) همیشه از اون دوتا میترسیدم و نفرت داشتم،درسته ،اونا زرنگ بودن،خانوادشون دوسشون داشتن،همه بهشون اعتماد میکردن چون تیز و فرز بودن،با استعداد بودن،و تمام روزایی که تو دبستان می‌گذشت سعی می‌کردم ازشون بهتر باشم و خودم و به همه ثابت کنم که از اونا بهترم،ولی همیشه دیر میرسیدم،دوست داشتم من مبصر میشدم ولی همیشه معلم میگفت:اول شیرازی!
دوست داشتم من سرگروه بشم ولی همه بچها میگفتن:تو نه،برو کنار!بین رضوانیان و شیرازی قرعه کشی میکنیم!
من...من همیشه پس زده میشدم...

http://1384shakiba1384.blogfa.com/

3) خب اینجا در این سه ماه چه گذشت؟ هیچ. از زندگی در اینجا سه چیز را فهمیدم. اول اینکه جبر جغرافیایی حقیقتی انکار ناپذیر است. اینکه شما یک جایی به دنیا آمده باشی، یا فقط چند صد کیلومتر آن طرف‌تر به دنیا آمده باشی تمام زندگی‌ات را تکان می‌دهد. مثلا کافی است شما از غرب آلمان با یک فلیکس باس راه بیفتی و به پراگ بروی. مسیرْ هفت هشت ساعتی بیشتر نیست، اما از مرز که رد می‌شوی آدم‌ها را مقایسه می‌کنی. خسته‌ترند، شهر کثیف و قدیمی‌تر است، تعداد مست‌ها و خفت‌گیرها بیشتر است و گداهایی که روی آرنج و زانو خم شده‌اند و گدایی می‌کنند بسیار زیادتر است. این دیگر خود بدشانسی است. یا همین قیاس را بین مالمو و گدانسک کنید که یکی بالای دریای بالتیک است و دیگری پایین‌اش. اهل گدانسک دنبال یک لقمه نان‌اند و از احوالات‌شان پیداست که حیران‌اند، مردم مالمو انتخاب می‌کنند که در کدام فستیوال موسیقی آخر هفته شرکت کنند. حالا خوبی ایران این است که تقریباً تا چند صد کیلومتری‌اش هم خبری نیست و جز فقر و نکبت در آن خاورمیانه‌ی کوفتی پیدا نمی‌شود. خیالمان راحت است.

http://khookekhiki.blogfa.com/

4) میدانم یک شب وقتی از خواب می‌پرم می‌بینم دنیا برعکس شده و سیاره‌ی زمین رفته توی مدار زحل . وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم می‌توانم زحل را با آن کمربند هایش ببینم . یک شب می‌شود که من بیدار می‌شوم و می‌فهمم همه‌ی مورچه‌های دنیا درواقع ارواح مردگان هستند و هر انسان پس از مرگ روحش به میلیون‌ها قسمت تقسیم می‌شود و به درون تخم های لزج و کوچکی که در لانه‌ی مورچه‌ها جمع شده می‌خزد . میدانم یک شب خواهد رسید که از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم عقربه‌ی ساعت ها بر‌عکس میچرخند و تو رو‌به‌رویم ایستاده‌ای.

http://neutrophil.blogfa.com/

5)  ولی من من هنوز همون دخترک چشم بزرگ خودبزرگ بین هستم .همو.ن دخترک شیطانی که مدام در جستجوی ارزوهای بزرگ است .شاید پروسه یائسگیم به خاطر ازدواج شیدا جلو افتاد .دختر 22 ساله ام عروس شد .باز هم به دلیل همون طی طریق زندگی .و بعدش یهو من باید مادر زن می شدم و باید پیر می شدم .

http://zanabi.blogfa.com/

6)+خیلی وقت نشد که بوشهرو بگردیم چون بیشتر درگیر کارای اسباب کشی و جچیدن وسایل و این داستانا بودیم و شهرو هم بلد نبودیم. ولی تقریبا هر شبو لب دریا رفتیم. یه روزشم من با احسان رفتم. اونجا که نشستیم رو پله های بالای صخره ها، خرخاکیای دریایی ( یه سری موجود بودن که نمی دونستم اسمشون چیه شبیه خرخاکی بودن) رو میدیدیم ، احسان سیگار می کشید و من اهنگ می خوندم، جزو بهترین لحظات این مسافرت شد برام. بوشهر شهر زیبا و ازادیه... با مردم خوشدل... پایه... شبا همه لخت توی اب بودن. زن و مرد... مناین صحنه رو دوست داشتم . ای کاش یه روزی همه مردم ایران انقدر شاد باشن ! :)

http://mylovemylife2.blogfa.com/

7)دلم می خواهد بغلم کند؛ سفت، طوری که هیچ‌کس نتواند من را از چنگش در بیاورد. طوری که هیچ‌کس نتواند چترش را برای من باز کند، پسته‌های لب‌بسته‌ام را بشکند و دعوتم کند برای صرف چای در کافه‌ای معمولی. دلم می‌خواهد سفت بغلم کند همان‌طوری که دخترش را بغل می‌کند، به همان اندازه واقعی و سفت.

دلم می‌خواهد روی مبل‌های سه نفره بنشینیم. من تکیه بدهم به سینه‌اش و آلبوم‌های عکس‌هایش را نگاه کنم. نمی‌خواهم به فاصله‌ها فکر کنم. نمی‌خواهم به این فکر کنم که چه‌قدر از من بزرگ‌تر است. نمی‌خواهم به این فکر کنم که چندسال جلوتر از من دانشگاه رفته، درسش تمام شده، ازدواج کرده و بچه‌دار شده است.

از دنیا خیلی زیاد دیده. از درس خیلی زیاد خوانده و چیزهایی را بلد است که هیچ‌کس بهتر و بیشتر از او بلد نیست. عینک به چشمش می‌زند. عینکش خاص و زیباست. از آن عینک‌هایی نیست که به چشم همه ببینی.  دلم می‌خواهد عینکش را از چشمش در بیاورم. چشم‌هایش را ببندم و از ظرف آجیل برایش مغز بردارم و او با چشمِ بسته حدسش بزند. دلم می خواهد دست‌هایم را بگیرد. از ورزش‌هایی که کرده‌ام و چیزهایی که نوشته‌ام از من سوال بپرسد. برایش بگویم دلم شور چه را می‌زند ونگران چیست. دلم می خواهد بزنم به پایش. بهش امید بدهم که چک‌هایش نقد می‌شوند، طلب‌هایش را می‌گیرد، مال حلال به خانه‌اش بر می‌گردد. این‌جور مواقع او دیگر دکتر نیست. دنبال محصولات نفتی مسکو و ترکیه و اربیل نیست. او فقط و فقط معشوقه‌ی پیر من است.

http://zitana.blogfa.com/

8)من از آن روز به بعد مجبور شدم از روزنامه همشهری به مثابه چرک‌نویس استفاده کنم و در نهایت رتبه کنکورم سیزده هزار شد. یعنی رتبه پنج رقمی. گاهی فکر می‌کنم شاید اگر همچنان از آن کاغذ کاهی‌های نوستالژیک دوست‌داشتنی که بوی گوجه‌فرنگی می‌دادند استفاده می‌کردم حداقل یک رتبه هزار یا دو هزاری می‌آوردم. به هر حال این قضیه هم به تاریخ پیوسته است و همان‌طور که می‌دانید درباره مسائل تاریخی کاری نمی‌شود کرد به جز اینکه یک مورخ مثل من بیاید و آن‌ها را برای شما بازگو کند.

http://gouril.blogfa.com/

9)یکی از چیزهایی که به نظرم خیلی غمگین و پر ازحسرته اینه که ما قبل از رسیدن به چیزایی که می خوایم همش تشنه ی اونا هستیم ، تشنه ی با هم بودن ، ولی وقتی بهشون میرسیم دیگه نداریمشون ، مثلا داشتن یکی کنارمون ، انجام کارای باحال و خوشگذرونی ، سکس ، لاس زدن با هم و خندوندن همدیگه ، داشتن یک نفر برای خود . مثلا من همیشه دوست داشتم با جنس مخالف باشم ، حسش کنم ، ببینمش ، بو بکشم ، لمس کنم ، بخندونمش ، قدم بزنم باهاش ، باشم باهاش ، دلبری کنم و دوسش داشته باشم و عاشقی کنم . حالا دارمش ولی هیچ کدوم از این حسارو ندارم ، شب که میشه وقت میگذرونیم تا همه چی آروم بشه و تکی بخابیم . و این خیلی دردناکه که چیزی یا کسی رو بخای داشته باشی تا باهاش کلی کار کنی ، حالا داریش انگار نداریش.

http://gooshekareto.blogfa.com/

10)خلاصه که دارم آن زن چاق سینه آویزان قبیله ای می شوم که ورد می خواند بالای سر جن گرفته ها...

http://leavemealonepeople.blogfa.com/

(در شهریور۱۴۰۱ حس میکنم این بلاگ بالا یکی از اینده های احتمالی من است)

11)این تجربه هیچ. انقلابی در درون فرد به وجود می آورد. حالا شروع میکند به محاسبه نا خوبهای محل سکونت اخیرش در زمین. یک یک‌ ترازو را میزان میکند. سنگی در این می گذارد و سنگی در آن یک کفه ی ترازو نماینده ی محل تولدش و دیگری نماینده محل انتخابی اش. شاهین این ترازو همیشه درنوسان است و او گیج که انتخاب کردن ارزش است یا انتخاب شدن. حالا اگر ادمی باشد که مسئولیت هر انتخاب را صد درصد بپذیرد. کنار می آید که انتخاب کردن مهم است. می ماند. زندگی میکند.

http://shabanpour.blogfa.com/

دارای خاصیت اپدیت.

جنوبی ترین نقطه غربی ایران

1) گاهی اوقات اجازه  غمگین بودن و احساساتی بودنم رو از اطرافیان میگیرم. یعنی اگر وضعیت همه جوری باشه که بتونم ناراحت نرمال و طبیعیم رو نمایش بدم خیلی خوشحال میشم، و اگر جمع اینطر نباشه، بازم فرقی نداره، به مودم ادامه میدم.اگر خوشحال باشم و بقیه ناراحت باشن هم فرقی نداره. توی خوشحال بودن یه بردی هست که اگر داشته باشیش یعنی کارت درسته. ولی توی ناراحتی، این لذت رو بهشون میدی که توام مثلشون بدبختی، مثلشونی.خب، لعنت به این شباهت حقیقی.، هرچند ناراحتی های یک سری ها انقدر حال بهم زن و چندش اوره که ترجیح میدی گورتو گم کنی.به هرحال، من ادم مذهبی ای نیستم. یکی تو خونه روضه عربی گذاشت و گریه کردم و به کسی هم ربطی نداره که چرا. البته کسی نبود که ببینه ولی اگرم میدید، باور نمیکرد. به خاطر اولین و اخرین باری که توی بغل هم مثل طوفان بزرگ 1780 گریه کردیم، گریه کردم. زیاد نبود، با یکی دو بار کشیدن دست روی چشمام تموم شد و رفت.کاش بیشتر بود، انقدر که بی بی سی تیتر میزد یه خونه توی پرت ترین شهر جنوب غربی ایران به دلیل سیل غرق شده توی خودش با ده بیست نفر مفقودی. 

2) نشسته بودم روبروی جان لاک و ناهار میخوردیم. پرسیدم: به نظرت ما بازنده ایم؟ نه خب باید ببینی تعبیرت از بازنده بودن چیه. نه ببین منو انقدر من من نکن، به نظرت ما بازنده ایم یا نه این سوال بله و خیره.، خب اره به نظرم هستیم. میدونی من کی فهمیدم بازنده ایم؟ کی فهمیدی؟ زمانی که خونمون روبروی مسجد بود یه شب این زنا داشتن تعریف میکردن که وقتی توی روستا بودن کارتون قاچاق های کله گنده قبیله رو میزاشتن توی تنور تا وقتی  کمیته میاد خونه انارو چک میکنه، نبینه جنسا از کویت رسیدن. بعدش فهمیدم ما بازنده ایم. میخندی؟ اونموقع تازه 16 سالم بود. (نفر سوم اومد توی بحث) : وای کاشکی هنوزم کارتون هارو داشتم، الان اگر میفروختمشون خیلی پول به جیب میزدم. (نفر سوم از بحث میره). پسر، ما هنوزم خیلی بازنده ایم.

3) بعد از شرجی، الان این سومین کیک فنجونی ایه که میخورم. من از شرجی بدم میومد و از کیک فنجونی هم همینطور. الان، دلم میخواد برم توی شرجی بشینم و کیک فنجونی بخورم. بهترین ترکیب دنیا. اما الان هوا شماله و شرجی رفته، الشرلی و ملوین هم بقیه کیکارو خوردن.

4) ملوین گفت: حالا وقتی خریده بودمش همه به به  چه چه که این پمپه اتوماتیکه ، وقتی فهمیدن باید فشار اب پشتش باشه تا روشن شه همشون بام دشمن شدن و فوش دادن. گفتم درسته  ادما لاشین ولی این از حماقت تو کم نمیکنه.هر خری میدونه فشار اب منطقه ما اندازه شاش مردیه که سنگ کلیه راه هشو بسته و ملوین هم تو اداره اب کار میکنه.

5)  سر شارژر گوشم کجاست؟ با توام عزیزم، سر شارژر گوشیم کو؟ همینجوری نگاهش کردم. دوباره گفت سر شارژر گوشیم کجاست عزیزم؟ باز هم نگاهش کردم،  بعد نگاه سیم کرد، گفت این اصلا سیم شارژر من نیست. از خنده پوکیدم. پس این سیم کی بود. مهم نیست، تا وقتی استفاده کنی و کسی نیاد خرتو بگیره که مال منه، استفاده کن.

6) چه بدن قشنگی بود. دلم برای چایی ای که از دستش گرفتم و نداد بهم و خودش قلپ قلپ میداد بخورم تنگ شده. از شکلات هوبی هم خوشم نمیاد. تو بچگیم هاتف برای الشرلی از بندرعباس میورد و یواشکی میداد بهش تا ثابت کنه عاشقشه، منم هرجا میدیدم سرمو مثل گاو مینداختم پائین و میخوردم و برام مهم نبود مال کیه. بعد از اون، هوبی میخوردم چون برای من یاد اور بچگیه. از بهترین چایی های عمرم بود. بعضی از ادما اینجورین، به قول پوریا عسکری : پسر دکتر درسته دیر یاد میگرفت تستای فیزیک رو ولی وقتی یاد میگرفت شاهکار میکرد.

7) همیشه به این فکر میکنم اب و هوا و پول و بزرگی و کوچیکی خونه و سبز بودن فضای اطراف هیچ تاثیری توی حال خوبم نداره. کف خیابون بخابی یا تو کاخ ، نون خشک بخوری یا زرشک پلو با مرغ، بهترین کافه بری یا سر کوچه بستنی حبیب یه شیرموز بزنی، فرقی نداره. همش حرف مفته.

8) یه روزی یکی بهم میگه اخر هفته بیا بریم تجریش یه چایی بخوریم. منم میگم عه، تو از کجا فهمیدی من دلم میخواست یه روز برم تجریش؟ حالا مطمنی یه چایی دستمون میدن؟ تو که تاحالا تهران نبودی. اونم میگه اره، کافه نبود هم، یه پاکت تی بگ میخریم، دوتا لیوان یه بار مصرف، یه اب جوشم از یکی میگیریم دیگه دشواری نداریم. منم میگم ایول، پا میشم 10 12 ساعت تو اتوبوس میشینم، میرسم، چایی میزنیم، شبش برمیگردم. اونم میگه اره، منم همینطور. 

اهنگ زندون از داریوش.لینک دانلود مستقیم است.

تا اخر خط رفتم و پیاده شدم.

بعد از بغل طولانی و القای حس محبت به کسی که کمتر از 24 ساعت به عملش مونده بود رهاش کردم تا با اخرین نفری که تو حیاط  بود خداحافظی بکنه و بره ، بعدش برای اینکه به سنت ریختن اب پشت سر مسافر طعنه ای بزنیم یه دیگ بزرگ ذخیره اب شور لوله رو پاشیدیم تو کوچه پشت سر ماشین و هر هر خندیدیم. قبل اینکه برن اومدم برم دسشویی ولی مردد شدم و برگشتم تا لحظه اخر رو هم ببینم. هیچ اتفاق خاصی در لحظه اخر نمیفته. همینجوری وایساده بودم دم در و کلم مثه یه جنگل اشفته اتیش گرفته بهم ریخته بود و کسیم توجهی بهم نداشت. یه خداحافظی کوتاه  با الشرلی کردم و اونم رفت. بعدشم رفتم کارمو بکنم و ببینم امروزم سوسک زیر سنگ میاد بیرون یا نه.

 داشتم لیمو هارو میچلوندم توی لیوان که دیدم داره میره بیرون.گفتم شب بیا، نگرانت میشن و پشت سر هم زنگ میزنن و حوصله ندارم صدای بوق تلفن بره روی مخم و مجبور شم ساعت دو شب در رو وا کنم. شکرش خوب حل شده بود، دوتا تیکه یخ بیشتر داخلش ننداختم. لیوانو گذاشتم توی فریزر و با سو ظن نگاهش کردم و ترسیدم یخ بزنه، نه بهتره بزارمش تو یخچال تا خیالم راحت باشه. زمان خنک شدنش رو با زمان بیرون رفتن ملوین واگستاف هماهنگ کردم. در یخچال رو بستم ولی بازم مطمن نبودم.

دیشب تا قرون اخر رو خرج کتاب کردم. تو خیابون که داشتم برمیگشتم یه مرد سن بالا رو دیدم که داشت سیگار میکشید. موهاش بلند و تقریبا پرپشت بود. چیز خاصی راجع بهش توجهم رو جلب کرد: پیرهنش سفید و خیلی تمیز بود. یکم مردد شدم ولی به 5 ثانیه نکشید که برگشتم و گفتم ببخشید، میشه یه نخ به من قرض بدید؟ یکم متعجب شد و البته مشخص بود فکرش جای دیگست. با تعجب و مشغولیت پاکت رو بهم داد گفتم یک پاکت نمیخوام، یک نخ فقط. گفت دوتا بیشتر توش نیست و یه جوری گفت که انگار هیچ اهمیتی نداشت که اون لحظه چه چیزی داره اتفاق میفته. برای من هم مهم نبود، پاکت رو گرفتم و رامو کشیدم و برگشتم سمت خونه ای که شام دعوت بودیم.

فندک و پاکت رو برداشتم و گذاشتم روی جا کفشی. کتابمو اوردم و یه قلپ از شربته خوردم که خیلیم شیرین نشده بود. عیبی نداشت. وایسادم تو حیاط و برای بار چندم تو این دو هفته فهمیدم دیگه از شرجی بدم نمیاد، باهاش راحتم هستم. در خونه رو قفل کردم و محض اطمینان کلید رو گذاشتم روی در بمونه تا اگر کسی کلید داشت و گذرش به اینور خورد نتونه درو وا کنه تا وقتی بند بساطم توی حیاطه. نشستم. کتابو وا کردم خوندم. انگار روایت بعد دیگه ای از خودم توی دنیایی به فاصله یه تار مو رو بوکوفسکی نوشته بود. همیشه با این پدرسوخته های بدبختی که بوکوفسکی راجبشون مینوشت احساس نزدیکی میکردم. نزدیکی که نه، عاملا داخلشون بودم، خودشون بودم. اون قسمتی از خودم که نشونش نمیدم به بقیه.

همینجوری میخندیدم و جلو میرفتم و از این شربتی که خیلیم شیرین نبود میخوردم و میرفتم جلو. تا صفحه 178 یه نخ دیگه مونده بود، خواستم بزارمش برای بعدا ولی گور بابای بعدا. وقتی تموم شد، همون حالت تهوع همیشگی اومد سراغم. اومدم داخل و لم دادم روی تخت. هوا معمولی بود، گفتم شاید اگر باد خنک بخوره به صورتم بهتر شم پا شدم برم تو هال که یهویی قیافه خودمو تو اینه دیدم. پسر، من واقعا شبیه هنری چیناسکی بودم. 

برادر جان از داریوش.لینک از اپلودر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان