تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

مهدکودک شیاطین

روز اولی که اومد،سلام نکردم، تفنگ پلاستیکیشو از دستش گرفتم و تق، شلیک کردم. گربه رو باید دم حجله کشت. خصوصا دخترای کوچیک بین۵تا۷ سال که خیلی فرز و بامزه هستن و دوتا دندون جلوشونم افتاده.
موهاشو گیس کردم از دو ور، فرق زدم براش و گفتم دوست داری پرنسس باشی یا جنگجو؟ گفت جنگجو.
بعدش هم دستبند رو بهش دادم، دستامو محکم بست و مظلومانه تسلیم شدم.
پی نوشت: من از بچه ها خوشم نمیاد.
پی نوشت دوم: بیا باهم بازی کنیم. و توپ آبی رو گرفت جلوم. و با ۲۱ سال سن، دهنم اب افتاد.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان