هیچ چیز فریاد پیروزی سر نمی دهد

دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.

من ناراحتم. خیلی ناراحتم. به قدری ناراحتم که سر حدات خودباوری امیخته با قدرت اطمینان، درچشمم تار و کبود است. من تسلیمم، من پذیرای این حزنم و تسلیمم. تسلیم شدم. من ناراحتم و خاطرم یک لحظه از اندوه رهایی نمیابد. 

بکشید من رو حرومزاده ها. من شکست خوردم.

حالا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. همه تنم غم است.

دوش از این غصه نَخُفتَم

درسته که یه جاهایی اهنگامون مورد علاقه هم نبود و شاید به زور سلیقه همو تحمل میکردیم، یه جاهایی تفاهمی توی فیلمایی که میخواستیم باهم ببینیم نداشتیم و برنامه های هفتگی به بهونه های مختلف خود به خود کنسل میشد و از این بابت نفس راحت میکشیدیم، یه جاهایی حرف منو نمیفهمیدی و نمیتونستم باهات درد دل کنم چون اصلا درکی از شرایط نداشتی یا اگرم داشتی، به حدی پرت بود که ترجیح میدادم نگم، یه جاهایی هم من نمیفهمیدم تو چی میگی و مجبور میشدی بیش از حد توضیح بدی و حوصلت سر میرفت، یه وقتایی بوده که من عصبانی میشدم و ازت توقعای بیجا داشتم، یه زمانایی هم حواس پرتیا و بی توجهیای تو زیاد میشد و از هم دلخور میشدیم، یه روزایی حال نداشتی حتی صبح بخیر بگی و یه شبایی به زور بیدار نگهت میداشتم. حتی بعضی مواقع، برای اینکه توی ذوق طرف نخوره به جکای هم خندیدیم و به این فکر کردیم این دیگه چه شرو وریه.

ما چیزای مزخرف زیادی رو توی زمان کمی باهم تجربه کردیم، احساس ناکافی بودن، خطر طرد شدگی، ذهنیت تونلی، ترس از همجنسگرایی، بی پولی، ضایه شدن جلوی بقیه، شکست های تحصیلی، بی توجهی و مسخره شدن، پوچی، بیخوابی، افسردگی بعد از افطار، شرم تراپیست رفتن،رد دادن، زنگ خطر زندگی کارمندی، اصطکاک ایستایی ماکزیمم جلوگیری غرایز، سگ مستی و ...

 و بهترین چیز رو باهم  تجربه کردیم: درمان.

تو دوست خیلی خوبی بودی. و ناراحتم از اینکه رفتی.از اینکه گند زدی به تاریخی که داشتیم.من گذشته رو دست نخورده باقی میگذارم، بهت قول میدم. به ادم احمق و ساده و بزدل و دوست داشتنیه 6 مهر 1400. من هرچی از 15 16 سالگی تا دی 1400 داشتیم رو نگه میدارم. هرگز نیا، هرگز برنگرد. هر بار که برگردم، باز هم، بدون ذره ای شک و تردید، و حتی با علاقه بیشتر، همین مسیر رو میام.

مطمئنم.

لینک متنی از بلاگفا

6:56 دقیقه صبح است و هنوز نخفتم.

جنایت و مکافات

کتاب رو میذارم کنار، و جمله اخر داستایوفسکی که احساس میکنم با شیطنت خاصی گفته شده رو میخونم. نفس میکشم و یاد اردیبهشت میفتم، اردیبهشت سخت در کنار رودیان راسکولنیکف بیمارم. عزیز بیمار من که همیشه در حال رفتن بود، همیشه سودای ترک کردن داشت، مثل صفحه 458 کتاب، مثل صفحه 766 کتاب، مثل صفحه 1 و باقی ورق های سفید تا نخورده. اشک نمیزاره درست ببینم، حتی اشک نمیزاره درست بشنوم.چرا انقدر به ما سختی دادی با اون کلافگی و پوچی همیشگیت؟ببخشید که این بندها دور پاهای نحیف تو هستند و فکر میکنی میتونی از دستشون راحت شی، از اینکه جسارت رفتن رو زندگی یکنواختت ازت گرفته متاسفم. میدونم انفجار در یک قدمی تصمیم های توعه ولی اینکار رو نمیکنی. میفهمم که یک جایی در زندگی میخوای این تو باشی که ترک میکنی و دیگران رو در حسرت دیدن دوباره ات منتظر نگهداری. عزیز من، هیچ چیز بهتر از این نیست که کسی در جایی منتظر تو باشد، و هیچ چیز بدتر از این نیست که باشی و بروی و جایت خالی نشود. از نفرت حضور دائمی خودت در زندگی ای که مسئولیت هایی که به دوشت افتادن نمیزارن به چیزی که میخوای برسی اگاهم. رودیان راسکولنیکف عزیز من، کاشکی سونیایی داشتی برای خودت و مامن اسایشی میشد برای قلبت. دونیای زندگی خودت رو پس زدی ولی اون امیدواره یک روز دیگه تو رو خواهرانه در اغوش بکشه و بگه دوستت داره. مثل زمانی که از اون دورها براش نامه میفرستادی و تشویقش میکردی تحصیل کنه، دوستت داره. تصمیم های اشتباهی گرفتی که نمیتونم تورو به خاطر اونها سرزنش نکنم. نمیتونم برای اینکه من رو دوست نداشتی تورو سرزنش نکنم. ببخشید که من هم روی دوش تو وظایف سختی رو گذاشتم.ببخشید که ازادی تورو ازت گرفتم و در عمق جانم همیشه متوقع محبت بودم. من رو ببخش که بیان نکردم، ببخش که به ندرت ابراز علاقه کردم و ببخش که از اینکه بگم چقدر ارزشمندی فرار کردم.ببخش که مثل کودک های رنج کشیده که هرچقدر ظلم بیشتری در بچگی و جونی بهشون میشه تقدس و وفاداری بیشتری پیدا میکنن، پیدا نکردم و برعکس، تصویری بی احساس و بی تفاوت از خودم ارائه دادم تا از خطر شکستن در امان باشم.من رو برای تمام لحظاتی که حق خودم رو میخواستم و تنفرم رو به روت میوردم ببخش.

تو تنها تر از این بودی که بتونی به نجات دیگری فکر کنی.به چیزی که باید چنگ زدی و در عمق ناباوری اون هم تنهات گذاشت. ناراحتم که روزگار انقدر با تو بیرحم بود. اشکال نداره، بیا در اغوشم، یک روز به اسپانیا میریم و لب ساحل تا جا داره مشروب میخوریم و همه رازهام رو برملا میکنم و به اونها میخندیم و توام از زن هایی که توی زندگیت بودن حرف میزنی و میگم تا اخرین لحظه عمرم فراموشت نمیکنم. و صادقانه دوستت دارم. 

پی نوشت: هنوز هم 9 مرداده؟انگار سه روز گذشته.

لینک اهنگ از ساندکلاد است. تقدیم به تو الکساندر نیمه تمام غمگین من.

نبرد با شیاطین

درحالی که دیشب با خوندن سری ترسناک نبرد با شیاطین که مختص کودکان ۱۲ تا۱۶ ساله مثل چی ترسیدم و خواب دیدم یک موجود عجیب دنبالمه که مثل انسانه ولی جنسش فرق میکنه، هی میپریدم و صدای تقه های اروم خونه همسایه بقلی باعث میشد نظریم مبنی بر حضور انواع اقسام جن توی خونه تایید شه و صدای جیغ جیغ پرندم که مثه پیرزنیه که خشتکش رو یکی جر داده رو اعصابمه، سگ سیاه بدبینی هم خابیده روم میگه ادرس وبلاگتو عوض کن تا کسی پیدات نکرده و بعد در گوشه ای اشفته از قسمت بی انتهای جهان در اسایش به لگد کردن گل بپرداز و در تنهایی ابدی بمیر.

همه شما زامبی ها

موهامو توی دستم میپیچوندم و نگاه سنگین روی خودم رو احساس میکردم که چندان نمیفهمید چی بهش گفتم و برای همین زل زده بود بهم، بعدش یهویی یه جرقه ای خورد ته بصل النخائم که میگفت تو این سن دقیقا توقع نفهمیدن است که زیبا و معصوم و گوگولی اش میکند و اجازه میدهد عمرش رو به اخر برسونه، و اینکه بخوای بفهمه نا به جاست. به هرحال، بحث دیشب سنگین و سمی بود مثل غذای چربی که با مواد اولیه بی کیفیت هم پخته شده باشه و هرچقدر هم تو یه فر خوشکل و مجلل بپزیش که هود بی مکث 10 ملیونی هم بالای سرش خرخر کنه، بازم فقط روغنی و غلطه. هنوز سر معدم مونده بود برای همین بازهم بحثشو با یکی از اعضای محترم سرزمین اسرار زندگیم باز کردم و گفتم ببین، نه چون دنبال شنیده شدن هستم و اینجا جای خوبیه می‌خوام اون قسمت رو نادیده بگیری که مربوط به خودته، چرا ؟ انگار اینجوری ب نظر میاد که میخوام تورو خطاب قرار بدم و بهت بگم هیچ دفاعی از خودت نکن و نادیده بگیر حرفمو.ولی اصلا اینجوری نیست و مخاطبم تو نیستی. صادقانه میگم و میتونی مطمن باشی. بعد همین که احساس کردم فضای امن رو فراهم کردم و بذر اطمینان و صداقت رو پاشیدم روش شروع کردم تمام قد روی محتوای خطی علت و معلول شاشیدم و گفتم باید همیشه به این فکر کرد که این چیزها به ذهن همه میرسه، و میدونم که توی زمین یکه با استدلال های اینچنینی بازی جلو میره بازنده هستم و دستو پا زدن من زیر حجم قضاوت های دیشب که شخصی هم شده بود به این دلیل بود که میخواستم قضاوت بشم چون عمیقا تمنا میکردم این رو نبینم. اینکه تمنا میکردم چه چیزی رو به جای اون برخورد ها ببینم رو نگفتم. انگیزمم این بود که حرف جدید زدن و خط کشیدن روی علت و معلول طبیعی و بازخورد هایی که توقعشون رو داشتم، نیازمند یک کشیده ابداره.نیازمند رنج کشیدنه. رنجمو کشیدم و یک چیز دیگه ای هم کشیدم خط قرمز روی تلاشی بود که برای ساختن یک دوستی بود. و از این بابت خوشحالم، ترجیح میدم در مجاورت اون ادم همیشه معذب باشم تا یک دوست. یک اشنا باشم تا یک دوست یک پدرسوخته ی زبون نفهم باشم تا یک دوست یک پفیوزی باشم که دغلبازه تا یک دوست و از این بابت خوشحالم. بهتره ادم بده ی روزگار و بخت برگشته یک سری ادم ها باشم و از لذت مصاحبت باهاشون به دور بمونم.ولی  عمیقا جالب بود،  دیشب با یک روحیه  انتقادپذیری و گفتگوی مفید شروع شد، ولی دست اخر به افولی رسید که من دیالوگ شیطان توی کتاب دینی دبیرستان رو بیان کردم.

[2:02 PM, 7/29/2022] -: قطعا همینطوره.
ولی انتخاب نهایی با خودشه
[2:02 PM, 7/29/2022] +: و اون دیگه انتخاب می‌کنه که تصمیمش چی باشه
اما تو نمی‌تونی بگی از انتخاب این موضوع کاملا بی‌انگیزه بودی
[2:02 PM, 7/29/2022] -: نیست؟
[2:02 PM, 7/29/2022] -: چرا حق انتخابو ازش میگیری
[2:02 PM, 7/29/2022]-: مگه خمیره
[2:03 PM, 7/29/2022] -: ببین، چرا میخای راجب انگیزه من حرف بزنیم؟
میخوای ب خاطر انگیزم منو محاکمه کنی. منم میتومم تا صب بگم انگیزم این نبوده.
کما اینکه گفتم، انگیزم توصیف بود. همین.

به این سوال مهم فکر کنیم، اگر یک چیزی باعث بشه روش رو تغیر بدیم، ایا لزوما حساسیت برانگیز بوده؟  حساسیت برانگیزی چیز شخصی ای هست یا نه؟ اشاره به معلولیت یک فرد با اشاره به چشم ابی بودن یک فرد تفاوتی دارد یا نه؟ بحث اونها این بود که این کلمات حساسیت برانگیزند، چون توی ذهن باقی موندن پس حتما نکته ویژه ای بوده که موجبات به خاطر  سپردن رو فراهم کرده. پس با انگیزه ای بیان شدن که موجب تغیر در روش بشه. گوشه ای از بحث منم این بود که حساسیت ها شخصین، و همچنین، اگر بخوایم اینجوری نگاه کنیم تمام توصیفات ما از یک ادم حساسیت برانگیز و خاص هستند و ما با شنیدن هرکدوم از اینها. نه به صورت یک پارچه بلکه تک تک و خورد خورد با شنیدن هرکدوم ، تغیر عقیده بدیم نسبت به برداشتمون از طرف مقابل. یک نکته اینجا وجود داشت: 

[12:57 PM, 7/30/2022] -: ده دیقه بعد
[12:57 PM, 7/30/2022] -: بحث مرضیه شد
[12:57 PM, 7/30/2022] -: و من دوباره همون سناریو رو از عمد تکرار کردم. هرچند اگر این بحث قبلش پیش نمیومد، باز نم از کلمات تپل و ازدواج کرده استفاده میکردم فقط برای توصیف و فهم بهتر.
[12:58 PM, 7/30/2022] -: و این سوژه ها مدام در حال تکرار شدن هستن.بعد به این فکر کردم که فرهنگ ما، فرهنگ مترقی ما، گوش شنوای ما، چطور داره از یک سری چیزها عبور میکنه. چطور چارچوب اخلاقیات اون گروه واژه تپل رو تمسخر امیز نمیدونه در حالی که کمتر از دو ماه پیش یکی از دوستام بابت اینکه به یه نفر گفته بود تپل خودش رو سرزنش میکرد.این اگاهی وجود داره به صورت پیشفرض. نمیدونم از چیه، انگار همون روح اجتماعی ماعه ، که میدونه حتما طرف مقابل  هم میدونه این حرف غلطه. روح اجتماعی ما تو اون گروه، به کار بردن کلمه معلولیت رو نه تنها خاص بلکه حساسیت برنگیز میشمره...

 میدونم برای تو فریبکارانه به نظرمیاد ولی به این فکر کن که ادم باید از علل برگرده و به بک گراند برسه. باید به پشت این ماجراها رسوخ کنه، اونوقت که اون سیر جلو رفتن برای تو مهم میشه میفهمی خیلی هم باختن در زمین علت و معلول خطی و قابل پیش بینی درد نداره. هرچند که باختی نبود، اما تقلیل بود و تقلیل بود. بهخداما از کلمه عبور کردیم، ما باید از توهم فهمیدن عبور کنیم.

به هرحال زیبا ازم نخواه این تفاوت های حداقلی رو نبینم و ژاک لکان درونم هی انگولکم نده. این پیرمرد اخر منو میکشه.

لینک اهنگ از ساندکلاد

پی نوشت: سگ تو روحم اگر بلاخره ننشینم و هرانچه باتو داشتم رو مرور نکنم و پروندتو نبندم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان