عزیزم، بحث هزینه هاست.

یک بار دیگه یک نفر بگه مدت دیگری خواهیم مرد، و کسی به خاطر نخواهد سپرد، پس هرکار دوست داری بکن، اگر کسی از عمر فانی ادمی حرف زد، اگر کسی از بعد های دور صحبتی کرد که همگی ریق رحمت رو سرکشیدیم، اگر گفت جسارت داشته باش و جملش رو با زر مفتی راجع به اینده به اخر رسوند، مکالمه رو باهاش قطع کن و خانوادش رو به قتل برسون.

بزدلانه ترین مدل جرئت ورزی همینه واقعا. اینده ننگرانه ترین روش که موجب کارهای احمقانه میشه. و از شانس خوب ما، تصادف های مناسب در جاهای مناسب بعد از اختیار کردن این روش، مارو از عواقب دور نگه میداره. به خدا روش فریبکارانه ایه، من اگر از یکی بدم بیاد و بخوام اغواش کنم برام یک کار بدی بکنه حتما از این در وارد میشم و خرش میکنم.

فکر کنم برای همین قهرمان ها توی فیلم ها انقدر مهمن. یک چیز درونی،  یک گنجینه درونی دارند، یک ثروت بی انتها که هزینه هیجانات و انتخابات اشون رو از طریق هیجان و انتخاب میپردازند.

برای همینه قهرمان نیستم.

سگ رحمت ب "وبلاگ های بروز شده" بلاگفا. اینجارو وا میکنی تبلیغه که میپاشه تو صورت ادم.

لاست:اغازی بر یک پایان

 بدون واژه ای برای توضیح...

لاست تموم شد.

هفتم امرداد هزاروچهارصدو یک هجری شمسی. 

ساعت هشت و ده دقیقه و چهل و هشت ثانیه صبح.

ایا بلاخره سوگواری خواهم کرد؟

سوگواری بعد از هرچیزی لازمه. گاهی اوقات در حین رخ دادن سوگواری میکنیم.گاهی میگذاریم تموم بشه و بعد به سوگ بشینیم. چیزیکه مشخصه، اگر یک چیز عمیق و اثر گذار رو تجربه کرده باشیم تا مدت ها سوگ ریشه های حاشیه قالی زندگی مارو سیاه میکنه و همینجوری که میبافیم و جلو میریم، باهامون میاد. گاهی اوقات سوگ رو تجربه نمیکنیم. در اصل، به صورت مصنوعی تجربه نمیکنیم. چون از دفاع منطقی و عقلانی در مقابل بروز احساسات استفاده میکنیم و به قدری که اون ماجرا لایق به سوگ نشستنه بهایی بهش نمیدیم. 

به زندگی من خوش امدین.

پی نوشت: در روز پنجم، شیشم بیماری خوبم و بهتر شدم. فکر میکنم این ماجرا فردا روز اخرش باشه.

اخرین بازدید:دقایقی پیش

در چهارمین روز بیماری، به مرور بهتر شدم. اما نقاط نامرتبطی از بدنم درد میکنن. شکمم، و گلوم. که اثری از التهاب یا گرفتگی نداشتند تا چند روز پیش.به هرحال، یک خمودگی دائم پیله بسته دورم. تنها لحظاتی شادابم که مشتق گیری های ساده ریاضی فیزیک رو میفهمم. اشک از چشمام جاری میشه و ادامه میدم. صد دقیقه ویدو رو توی سه ساعت باید ببینم. تا الان یدونه تمرین داده که نتونستم حل کنم. یک کار در کلاس داد، که حل کردم. وقتی میخوام شروع کنم به یادگیری طفره میرم، در میرم، شونه خالی میکنم. اما وقتی شروع میشه نمیتونم چشم ازش بردارم. بهم یک اضطراب مبهم زیبایی میده که تحریکم میکنه ادامه بدم. هر وقت مطلبی رو میخونم حس میکنم الان یک نفر ازم یک چیزی  میپرسه. پس باید بدونم. گوشه های بی اهمیت و مسخره من رو درگیر خودشون میکنن. بعد، ثانیه ای بین فهمیدن و درک فهم وقفه میفته و باتری رو به خاموشیم شارژ میشه.گاهی به نمره 6 از 6 دیفرانسیل چارلی فکر میکنم. خوشحال میشم، انگار کسی از نزدیکانم موفق شده. هرچند این خبر برای 3 سال پیشه، اما چارلی از ما بود. از فیزیک. به این فکر میکنم که به هدف بزرگتری باید فکر کنم. تقریبا به روتین عادت کردم. به سم زندگیم، روتین. روزانه شاید چهار پنج ساعت مطالعه میکنم و دو سه ساعت درس میخونم. در باقی مواقع مریض و خوابم. روتین درد اور ترین و کشنده ترین چیزدنیاست. از روتین متنفرم. حقیقتا متنفرم.به هدف بزرگتر باید فکر کنم چون حس میکنم اهداف الانم موقتند و در حال انجام. باید یکم دیدم رو باز کنم. چرا فیزیک.چرا سیستم های پیچیده و چرا علوم اعصاب محاسباتی. نه، سوال های من اینها نیستند. یا حداقل، جوابی که دارم سوال رو هرز میکنه. به نظرم خیلی جاها، جواب به سوال ارزش میبخشه. فعلا فکر میکنم بهتره با خودم غریبگی نکنم و بپذیرم که عاشق پیچیدگی ام. اینها به سوالات بالا جواب های قابل حدسی میده. دلم نمیخواد وارد بشم، و بعد اتفاقی که در ابتدا توی فیزیک برام افتاد تکرار بشه. به خودم اجازه اشتباه میدم. هی رشته هارو عوض میکنم.هی علایقم رو مرور میکنم. تعارفی ندارم و سردرگمی رو طبیعی میدونم. قرار نیست انتخابم مقدس باشه. قراره مفید و عقلانی باشه. نزدیک به خودم باشه. پس، باید بیشتر بهش فکر کنم.

شب ها قبل خواب دنبال نوشته های مشابه میگردم. بلاگفا رو باز میکنم و توی وبلاگ های بروز شده میگردم. گاهی کامنت میزارم. اکثریت نویسنده ها خانم هستند. حوصله خوندن ندارم، به همون چند خط اول بسنده میکنم. منتظر کسی هستم انگار، وقتی نگاه میکنم به نوشته ها. به هرحال، کار هیجان انگیزیه برام. یادم به یکی از خواننده های وبلاگم افتاد، میگفت من تفریحم خوندن وبلاگه. غریب دور، من هم همینطور.

 امروز یکی از دوستان قدیمی بیان هم خداحافظی کرد و وبلاگش رو منتقل کرد. بیولوژیست عزیز، در اکثر مواقع خوشحال و در باقی مواقع روشن باشی.

چشمان دفن شدگان

اوایل کرونا، یه مطب درب و داغون با دیوارهای پلاستر و زمین سیمانی ساخته بودن توی ایستگاه هفت. وضعیت شدید اورژانسی خوزستان به حدی بود که نصف بیمارای اون درمونگاه از شهرایی غیر از ابادان صف میکشیدن روبروش. همهمه، شلوغی، کثافت و مریضی. هر سری میرفتم یه چیزی چشمم رو میگرفت و مثل کسخلا زل میزدم به صفحه های کتاب قطوری که نمیدونم چرا باید اونجا میبود. هر سری، یک قسمت.

الانم مثل سگ مریض شدم و سینوزیتام دهنمو سرویس کردن. امشب رفتم اونجا امپول بزنم، برش داشتم و خوندمش. صفحه اولش رو کنده بودن. دیگه واقعا مصمم شده بودم بلندش کنم و ببرمش. نمیدونم چرا پنج ثانیه اخر این کارو نکردم و گذاشتم سر جاش.

پشیمونم. و سری بعدی، یه کیف با خودم میبرم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان