پیرمرد پولدار فراری

یه روزی که توی خونه سالمندان حوصلم سر رفته، به این فکر میکنم که چرا امروز طبق تایم همیشگی سرپرستار از در نیومده تو تا کلیدارو بزاره توی اتاق مستخدمین و لباساشو عوض کنه؟ هنوز چند ثانیه از فکرم نگذشته که سرپرستار با موهای بهم ریخته و رنگ و روی سرخ شده درو وا میکنه و میاد داخل. چند تا از این پیمردای خرفت و بوگندو نگاهش میکنن و اونم انگار فکر میکنه همه عالم و ادم رازش رو فهمیدن، سریع دست به موهاش میبره و مرتبشون میکنه. منو ایلیویا خندمون میگیره و به هم سلقمه میزنیم و با خباثت نگاه سرپرستار میکنیم. 

نگاه ساعت میکنم، 8:34 دقیقه. پس دوشنبه ها ساعت 8:34 دقیقه کلید از  توی اتاق مستخدمین برداشته میشه. خمیازه مصنوعی میکشم و چند تا پلک محکم میزنم و یعنی مثلا خوابم میاد. بعدش خیلی اهسته از جام بلند میشم و میرم سمت اتاقم. درو اروم پشت سرم میبندم و هول هولکی میدوم سمت کمد کنار تخت. از زیر لباسای قدیمیم جعبه ی شکلات رو در میارم و بو میکنم. از زیر ورقه پلاستیکی ای که شکلاتا توشن، دفترچمو در میارم و یاد داشت میکنمک روزهای زوج، ساعت 8:34 دقیقه کلید توی اتاقه. 

با اختلاف 3 دقیقه نسبت به روزهای فرد. دوباره از روش میخونم تا مطمن باشم درست نوشتم. یک دفعه تعجب میکنم،من هنوز یادمه چجوری بنویسم. صدای قدم های یک نفر رو از توی راه روی چوبی میشنوم و سریع همه چی رو میزارم سر جاش.به زور از روی زمین بلند میشم. یک وری میفتم روی تخت و نفس نفس میزنم. اسپری لعنتیم کجاست. توی جیب جلوی لباسم نیست، کجا گذاشتمش. نمیتونم تکون بخورم، فقط دستامو میکشم روی میز و با لرزش برش میدارم و دو سه تا پیس میزنم توی دهنم. نفسم بالا میاد.

روز 24 جولای 1977 درحالی که همه دارن تلوزیون نگاه میکنن، به سمت اتاق مستخدمین میرم، هزاران بار این صحنه رو تمرین کرده بودم ولی الان یادم نمیومد که باید چجوری در اتاق رو باز کنم. خیره میشم به دستگیره و با خودم میشمرم ثانیه هارو تا زمان از دستم در نره. انگار برق گرفته باشتم، یادم میاد و دستگیره رو میچرخونم. دسته کلید روی یخچال کوچیک ولو شده. کلید کوچیک سیاه رو از داخلش در میارم. و میزنم به چاک. 

26 جولای 1977 بعد از یک روز و نیم گشتن دنبال کلید، یادم میاد که توی جیبم بوده. میخوام به خودم لعنت بفرستم اما زبونم نمیچرخه. همه چیز خیلی کند شده. قسمت اولیه ی نقشم تموم شد. حالا باید چیکار کنم. دفترچه رو برمیدارم، قسمت دوم رو میخوام بخونم اما نمیتونم ترکیب این کلمه ها جفت هم چه معنی ای میدن. غروب شده اما هنوزم به دفترچه خیره هستم. ممکنه یک نفر بیاد. نگاه به کلید توی دستم میکنم، برای چی این رو برداشتم. اصلا کلید کجاست؟ من کی این لباس هارو پوشیدم؟ یادم نمیاد.

با صدای ایلیویا از خواب بیدار میشم. و تام و بن و جیمز. نگاه میکنم و میبینم پنجره اتاقم باز شده. ایلیویا من رو تکون میده و میگه بلند شو، مک. باید بری. از جام بلند میشم و میبینم پنجره باز شده. و تام و بن و جیمز وایسادن جلوی پنجره و با اون لبخند های احمقانه به من نگاه میکنن. از  کنارشون رد میشم و پامو از پنجره میزارم بیرون. سرمو میچرخونم و با بهت نگاهشون میکنم. خداحافظی نمیکنم. 

بعدشم با اخرین سرعتی که میتونم میدوم سمت بینهایت.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان