تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

با صد هزار مردم، بی صدهزار مردم

 دادم زدم اهای، رویای متحصن روی سقف خانه ی قلب زمخت  و پر از چاله چوله ی من. ببین که چطور پاهایم در چسبناکی امید گیر کرده و‌ در نمی اید. مگه باتو نیستم؟ بیا درم بیار الان منو قورت میده.

چیزی نگفت، یه قلپ از نوشیدنی طلوع عصیان غربت خورد و انگشت فاکش رو نشونم داد.

پی نوشت: چه حرف هایی که با تو نزدم. چه حرف هایی که با تو زدم ای تو، ای زیبای بی تکرار.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان