وقتی از سن اومدم پایین، فقط به این فکر میکردم که چطور در مقابل ش.ع.ا.ر دانشجو م.ی.م.ی.ر.ر ذلت ن.م.ی.پ.ذ.ی.ر.د، اینها جون سالم به در بردن؟ وقتی توی متن سخنرانیم این رو گفتم و ۶۰۰ نفر این رو داد زدن، احساس کردم الان توی پژواک صدا پودر میشم.
اقای فیلیپ موریس عزیز، در منطقه 11 ما همیشه بحث شماست. از روی لب نمی افتی. هرکسی با شما یک شبی تا صبح سر کرده است میدونه چی میگم. ناکارش کردی. القا کننده حس ملتسمانه بخششی در پایان یک روز مزخرف. الارم بی غیرت دم دمای طلوع خورشیدی که روی اعصاب نمیری. در حوالی شما، ضریب شکست حوادث تغیر میکند. مثل کاتالیزور، از جنس پول سر ماه، محول الحالی. محبت بی چشم داشت دم دستی ای هستی که وقتی توی جوب تنهایی میپلکیم نجات دهنده ای. فقط احمق ها دست کمت میگیرن. تو جاسوس لحظه های شر و ور گفتن من و رفیقمی که نرخت زیاد نیست. میخریمت وقتی ترنسلیت میکنیم el pueblo unido . میخریمت وقتی نوشته های گوشه پرت نیمکت کلاس هارو با خودمون تکرار میکنیم. میخریمت وقتی بسمه تعالی روی تخته رو میبینیم. میخریمت وقتی ابراهیم منصفی گوش میدیم. میخریمت پای شعرای براهنی، میخریمت به وقت غلغله ی خارزمی. میخریمت به بهونه هر هفت شبی که با روز قبل به سمت اشفتگی شیفت تازه ای زدیم. اقای فیلیپ موریس عزیز، بعضی شب ها طی العرض میکنیم پنجشیر، بعضی شب ها فصلارو دور میزنیم و میریم بهار عربی، بعضی وقتا میریم سر بخت بلوک شرق، حوصلمون که سر میره یه بلیط میگیریم یه راست زندان نلسون ماندلا. جیکت در نمیاد. در مجموع ساکت و مغرور و سردی. یه چند تا طرح واره روانشناسی تنگ این قیافه نامعلومت زدم و برام مهم نیست که چقدر درستن.تا زبون باز نکنی و بگی زیاده روی کردم ادامه میدم. کلا اینجوریم، کشو تا جایی که جر نخوره میکشم. وقتی هنوز استانه رو رد نکردیم ول نمیکنم. گاهیم رد میشما، ولی اپسیلونو میل میدم به سمت صفر و حدشو میگیرم تا ماسمالی شه. این کوپنا هم یه روزی تموم میشه و من میمونم و تابعی که بلد نیستم ازش هوپیتال بگیرم. اقای فیلیپ موریس، قول بده اون روز، یه جایی قایم شی و بیای به دیدنم. ترجیحا بعد از حضور غیاب، ترجیحا با همون تیپ مستر دارسی توی کتاب غرور و تعصب.
دیشب بلاخره بعد از مدت ها اروم شدم. خیلی اتفاقی بود، یعنی تو فکر میکنی همیشه یه برنامه ای باید بچینی تا ارامش اونجا بیاد سراغت ولی اینمدلی نیست. غافلگیرت میکنه. یهویی سر و کلش پیدا میشه. وقتی میاد زور نزن نگهش داری. هی بهش فکر نکن که عه چقدر ارومم، هی سعی نکن فضا بسازی برای اینکه دو دیقه ببشتر پیشت بمونه. نه، همونجوری که داری هر روز راه میری از خابگا۱۱ به خابگا۸، همون مدلی قدماتو بزار و فکرتو سامون بده. اصرار کنی قهرش میاد. وقتی داشتیم سوار اتوبوس دسغیب میشدیم دیدمش. تو لبخند راننده. تو سرعتی که تو پیچا داشتیم. تو باد خنک اواخر ابان. تو بوی طالبی. تو اهنگ famuse blue raincoat لئونارد کوهن، اونجا که میدونه، و میفهمه، صادقانه و بدون نفرت میشه دلتنگ یک نفر که از پشت بهت خنجر زده بشی و کار شاقی نکردی و عجیب نیست. زجر عمیقی میکشه وقتی دوست صمیمیش زنش رو اغوا میکنه و میبره، ولی با خودش کنار میاد و میگه ممنون که نگرانی ها و مشکلات رو از توی چشمای لیلی جین پاک کردی. هر دوشون رو دوست داره و این حماقت نیست. صرفا، انسان بودن این شکلیه.به طریقی.
وقتی داشتم پیش خودم فکر میکردم هیچی به ارامش و لبخند نمی ارزه، انگار دوباره یک کلیشه ای رو شده باشم، خودمو سرزنش کردم.ولی به ثانیه نکشیده فهمیدم ارزشش به اینه که بارها و بارها تجربش کنی و هر بار برات تازگی داشته باشه. انگار که این زندگی، یه جاهاییش، دست از جالب بودن بر نمیداره.