موج

زیر پل فهلیون، سمت نور اباد، یه مشت اب و یه مشت جوشش و یه مشت سنگ و یه مشت مورچه و یه مشت چمن و یه مشت دل خجسته جمع شدند.

مشستم، سنگ کوچیکی رو توی اب پیدا کردم که منو یاد تو میندازه. یک ذره خاکستری شده، بقیش رنگ اسمون شبه.

افتاب داره غروب میکنه، صدای یک قل دو قل بازی کردن علی و تارا و خاطره میاد. سنگا به هم برخورد میکنن و جرینگ صدا میدن.

پرنده ها رد میشن از روی سبزه های اون سمت رودخونه. شکم عرق خوری علی رو مسخره میکنیم. گرد شده. انگار چارساله حاملس.

باد میوزه.جیرجیرکا صدا میدن. من به یاد توام. سنگو گرفتم توی دستم و منتظرم دوشنبه برم بدمش اقای صادقی تا برام گردنبندش کنه.

من به یاد توام، و شخصا دلم برات تنگ میشه.

بازی زندگی و پنج داستان دیگر

طبقه بالایی کافه fered نشسته بودیم و دعوا میکردیم.

گوشیش رو خیلی اروم زد روی میز تا جای دستش باز بشه و بگه : فکر کردی فقط خودت اذیت هستی؟ من هم فلان و فلان و فلان،

و داشتم نگاهش میکردم که چطور با دقت ناراحتی هاش رو می‌گفت و سعی میکرد منطقی باشه و از رخداد هرگونه خطای شناختی جلوگیری کنه. لذت میبردم.

من هم دستام رو بردم بالا و شروع کردم با دست دعوا کردن، که فلان کارت و فلان کارت و فلان کارت رو مشکل دارم و فلان،

بعد، همینطور که میگفت وقتی با دست با من صحبت میکنی عصبی میشم و منم میگفتم همین که هست، گفت پس چشمام رو میبندم که نبینم، سیگار رو دادم به اون دستم و گفتم بیا بیا نگام کن دیگه با دست باهات حرف نمیزنم و چشماشو ب زور باز کرد و تا دیدم داره میبینه، خیلی ریز با اون دستم انگشتام رو تکون میدادم و وقتی مچم رو گرفت زدم زیر خنده.

اومد ازم گلایه کنه زدم زیر داد و بیداد و گفتم نه نمیتونم تحمل کنم ازم ایراد بگیری تورو خدا نکن و اروم سرزنشم کن و‌ گفت باشه باشه و گفت و گفت و منم همینجوری که میشنیدم نق و ناله میکردم که وای حالا چیکار کنم انقدر اشتباه پشت اشتباه بار اوردم؟ و اونم همزمان که به غر های من گوش میداد با دنده چهار فوران میکرد.

برای یک لحظه نگاهش کردم، و دیدم همینجوری فکش داره میجنبه و چشماش داره اتیش میگیره و ابروهاش رو داده بالا و دوتا نبات رو حل کرده توی چاییش و مثه گربه ناز نازوی کوچولو که قهره میخواد نبات منم برداره، دستش رو گرفتم و گفتم عزیزم واقعا دوستت دارم.

قیافش رو‌ کج کرد و‌گفت معلومه! این منم! 

زدم زیر خنده، و‌گفتم افرین، عاشق اینم که این رو بگم و تو هی بگی اره! معلومه که باید دوستم داشته باشی! این منم! و احساس قدرت بهت دست بده.

نباتم رو بهش دادم. تو کل خیابون داشت نبات میخورد. اگر جلوش رو نمیگرفتم میخواست کیک یه بچه ای رو برداره و فرار کنه.

و وقتی نبات میخوره واقعا زیبا تر از همیشست. براش این سری یه بسته نبات زعفرونی میخرم.

هیچ چیز بدون اکنون وجود ندارد

یادم نمیاد کجا بودیم و داشتیم برمیگشتیم که به خاطره گفتم بزار همه ی حس های بد و خوبت، همه ی اضطراب ها و لطیفیاتی که در خودت احساس میکنی ازت عبور کنه. مثل یه مشت نور، یه مشت پرتوی لیزر هلیوم نئون ازمایشگاه اپتیک.

امروزم که باز نشسته بودیم، یادم به یه تکستی که قبلا خونده بودم افتاد و معنی فهمیدم دلم نمیخواد ادم سه ثانیه بعدم حمال سه ثانیه قبلم باشه. دلم نمیاد.روش غیرت دارم. نگرانشم. حمایتش میکنم. مراقبشم. و همه اینها چیزی به جز درک هوشاری در لحظه رو نمیطلبه.

حس های بدم رو دوست دارم. احساس میکنم حس های بدم هم چاره ای به جز اینکه بیان و در من جاری بشن و فضای اطرافم رو پر کنن ندارن. حس های بدم بچه های کوچیکی هستند که از صبح تا شب با فکر به گذشته و اینده نامعلوم و تغیر یافته مداوم در حال بیگاری کشیدنند. حس های بد واقعا هشدارند. یک هجوم غیر منتظره از چیزی که انتظارت رو میکشه و قسمتیش حاصله از کارهای خودته.

هیچ چیزی تصادفی نیست. به عنوان یک ادمی که داره فیزیک میخونه دلم میخواد این رو باور کنم تا بلاخره یک روزی یک جایی یک دانشمندی پیدا شه و بگه چرا یک سیستم سه ذره ای با انرژی  -u به خودش اجازه میده سه حالت متفاوت اسپینی اختیار کنه و چرا احتمال رخداد رو طبق اصل ترمودینامیک و مکانیک اماری یکسان میدونه. چون باور دارم جهان باید منطقی ترین چیز ممکن باشه و قطعا، به سمتی پیش خواهیم رفت که این معماها حل میشند. حتی اگر طبیعت در آن واحد در حال تغیر تمام اصول باشه ولی چون سرعت ما برای پردازش به قدرت اون نیست، این رو نفهمیم.پشت هرچیزی دلیلی هست.

تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدحِ باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
گرسنمه. هنوز کلی کار دارم. باید برگردم خابگاه لباس بشورم و غذا درست کنم. گوشیم خاموشه.مشتاقم، نه منتظر.انتظار یک معنی منفی میده. لاکن اشتیاق در طول لحظه جاریه. در مختصات بودن جاریه.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان