بخشش لازم نیست اعدامش کنید.

خیلی وقت است چیزی ننوشتم. راستش رو بخوای چیزی برای نوشتن ندارم. یعنی هرجا که این جمله تمام بشود، یا با خواب یا با مرگ یا با بی حوصلگی، ب نوعی راضیم. البته فقط من باب نوشتن. وگرنه، هنوز راه زیاد است برای پیمودن. بکذار برای ریحانه ج بنویسم. به نوعی حس کثیفی دارم نسبت به اینکه از احسان مقاله طلب کردم. چون احسان به ریحانه خیانت مرده و من چون روابط را انجور که باید نمیبینم، همیشهه در مرز بین غلط کردن و نکردن سردرگمم. او به ان یکی خیانت کرده، ان یکی برای من تعریف کرده و من، نه گذاشته ام و نه برداشته ام، از خیانتکار دو عالم طلب کمک کرده ام.و این به نحوی ازارم میدهد. ارتباط من و ریحانه زیاد نیست‌. اما چون در این مسئله اعتمادی بوده، نمیتوانم به خوبی با این کنار بیایم که ... خب در مسئله متقابلی من هم به او اعتماد کردم و گفتنی هارا گفتم. این یعنی من خطا کارم؟ نمیدانم. اطلاعی ندارم. این جمله میتواند از دیالوگ های بی مورد و خسته کننده جلوگیری کند. ایا میتوانم به ریحانه بگویم؟ لزومی نمیبینم. ایا اگر بفهمد ناراحت میشود؟ امکانش هست. من و ریحانه شاید سالی یک بار اینجور حرف بزنیم. و من تنها دوستش نیستم. من با او حتی صمیمی هم نیستم. این گذار از دل به دل هم نتیجه تنهایی و بی حوصلگی ما بود. حالا مقصرم یا نه، نمیدانم. اصلا، مهم نیست که مقصر باشم یا نه، جلب رضایت اورا برای چه میخواهم؟ میخواهم ادم خوبی باشم؟ دورو خطاب نشوم؟ ولی سوال من فقط در وضعیت کاری ما بود. همین و بس. شاید باید روی لحن صمیمانه ام با دیگران، با غریبه ها، با خیانتکاران، با مظلوم ها و ... کار کنم. شاید این درسی است که خیانتم به ریحانه ج را قابل بخشش میکند.

زولبیا بامیه با چایی

دوست داشتن یک پدیده سیال است. یعنی اگر دست من بود اولین درسی که در چارت تحصیلی فیزیک می‌گذاشتم، مقدمات اموزش عشق جاری در صنایع متحرکه (ادم ها) میشد. بعد یک درس مشترک مختلطتش میکردم بین علوم پایه ها و مهندسی ها. هم مفهوم و هم کاربرد. هم صفا و هم بیل زدن پای کشت زار محبت.
تو دیگر عزیز من نیستی‌. من از دست تو ناراحت و عصبانی هستم. از اینکه چرا دیگر یاد من نمیکنی. چرا دیگر رودخونه روان بین ما محل چه چه موجک های اب نیست. ناراحتم ‌ قهرم. برو گمشو اصلا. دلم نمیخواهدت.
پوف. الکی گفتم. بیا این سه واحد را باهم پاس کنیم.

معسل هندونه ای

میدانی، چیزهای خنک، هوای ابری، برگ های سبز بعد از باران، صفحه سفید وبلاگ، ساعت های اینه ای که یکهو چشمت میخورد و میبینی، چایی داغ وقتی نبات در ان حلز ولز میکند، مرا یاد تو، نمی اندازد. تو تجربه خوش بودن در این لحظاتی عزیز. حیف.

سرفه های مکرر

منگی سیگار اول صبح مثل اولین دیداریست که در ان گفتی: میتوانم با تو در ارتباط باشم؟ و من تصدیق کردم که بله و هزاران ساعت بعد از ان واقعه، همچنان معتقدم که بله و بله و بله. نزارقبانی میگفت، اگر همه حرف ها بین ما تمام شد، از نو با من اشنا شو. من اما هنوز حرف های زیادی با تو دارم لاکن در رویا ارزو میکنم از ابتدا با تو اشنا شوم.هرچیز خوب و بدی که تجربه کرده ایم را دوباره در اغوش بگیرم و بجویم عزیزم، این بار اول نیست. بیا تنگاتنگ و اینه وار همدیگر را ببینیم حتی اگر هزاران ساعت از واقعه گذشته باشد. تو برای من نویی، صندوقچه ای هستی که منبت رویش جلا خورده و خشک نمیشود. با تو که حرف میزنم، دست میکشم روی چوب. با تو که حرف میزنم دست میکشم روی عمق دریا، با تو که حرف میزنم میلیاردها ستاره تبدیل به ابرنواختر میشوند و اتش میگیرند.تو ساربان لحظه های گر گرفته منی که شتران قلبم را رام میکنی انگار نه انگار فصل مستی لوک انهاست.اینگونه ای تو. مثل منگی اپل صبح بعد از یک نخ سیگار.

نسکافه قبل از پیاده روی

تو فکر میکنی که مستثنا هستی و لاکن نه. حتی خورشید هم ساعت ها خیره میماند به دریا تا بلاخره زیر وسعت کبودش به خواب برود. تو فکر میکنی نشدن، یک مسئله لاینحل است. تو گل میمالی به نقطه اغازین ماجرا و همه چیز را میخواهی بار بعد، درست شروع کنی.از دست خواهی داد. از دست خواهی رفت. مثل یک برگ که می افتد از درخت گل کاغذی صورتی حیاط. مثل برنجی که ده دقیقه تا دم امدن فاصله دارد اما صبر نمیکنی دانه هایش قد بکشند.

من با این روزگار سر درگم چه کنم که راه رفتن مورچه ای روی زمین، بحران روانی ام تلقی میشود؟

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان