خیلی وقت است چیزی ننوشتم. راستش رو بخوای چیزی برای نوشتن ندارم. یعنی هرجا که این جمله تمام بشود، یا با خواب یا با مرگ یا با بی حوصلگی، ب نوعی راضیم. البته فقط من باب نوشتن. وگرنه، هنوز راه زیاد است برای پیمودن. بکذار برای ریحانه ج بنویسم. به نوعی حس کثیفی دارم نسبت به اینکه از احسان مقاله طلب کردم. چون احسان به ریحانه خیانت مرده و من چون روابط را انجور که باید نمیبینم، همیشهه در مرز بین غلط کردن و نکردن سردرگمم. او به ان یکی خیانت کرده، ان یکی برای من تعریف کرده و من، نه گذاشته ام و نه برداشته ام، از خیانتکار دو عالم طلب کمک کرده ام.و این به نحوی ازارم میدهد. ارتباط من و ریحانه زیاد نیست. اما چون در این مسئله اعتمادی بوده، نمیتوانم به خوبی با این کنار بیایم که ... خب در مسئله متقابلی من هم به او اعتماد کردم و گفتنی هارا گفتم. این یعنی من خطا کارم؟ نمیدانم. اطلاعی ندارم. این جمله میتواند از دیالوگ های بی مورد و خسته کننده جلوگیری کند. ایا میتوانم به ریحانه بگویم؟ لزومی نمیبینم. ایا اگر بفهمد ناراحت میشود؟ امکانش هست. من و ریحانه شاید سالی یک بار اینجور حرف بزنیم. و من تنها دوستش نیستم. من با او حتی صمیمی هم نیستم. این گذار از دل به دل هم نتیجه تنهایی و بی حوصلگی ما بود. حالا مقصرم یا نه، نمیدانم. اصلا، مهم نیست که مقصر باشم یا نه، جلب رضایت اورا برای چه میخواهم؟ میخواهم ادم خوبی باشم؟ دورو خطاب نشوم؟ ولی سوال من فقط در وضعیت کاری ما بود. همین و بس. شاید باید روی لحن صمیمانه ام با دیگران، با غریبه ها، با خیانتکاران، با مظلوم ها و ... کار کنم. شاید این درسی است که خیانتم به ریحانه ج را قابل بخشش میکند.