آنچه دوست میدارم

اواز را دوست دارم. چه خواندنش، چه شنیدنش. چه از دور، چه بم و چه گیرا.چه با صدای نازک، چه با صدای خسته چه نه، شاهوار و غنی. اواز خواندن را دوست دارم، زمانی که تکه اخر قطعه با پک اخر سیگارت هم‌نفس میشود. زمانی که بالایت میبرد از سرخوشی و پایینت می اندازد از کوه‌بار غم، اواز خواندن را دوست دارم.
نوشته را دوست دارم. چه خواندنش، چه نوشتنش. چه روی کاغذ چه روی شن چه روی دیوار با ذغال باقی مانده در ته و توه منقل‌. چه در وبلاگ روی گزینه انتشار سریع، چه در صفحه سفید بی نهایت ورد روی لپ تاپ. نوشتن را دوست دارم برای حروف اضافه ای که نیازی بهشان نداری اما میشوند ابزاری برای اینکه قلم خودت را پیدا کنی.
جا انداختن را دوست دارم ، چه رختخواب باشد چه زیر انداز چه ملحفه. به شرط خنکای هوا، جا انداختن را دوست دارم.من مگر چه از این دنیا خواسته ام به جز همین شرط کوچک؟ به جز همین مواجی ابر روی سرم برای پیدا کردن ارامش؟ جا انداختن را دوست دارم چه برای خودم چه برای دو نفرمان چه برای تو که قهر کرده ای و روی تخت نمیخوابی. دوست دارم.

مانیای دلچسب

این روز ها در حال تجربه هیچ سوگ فلسفی ای نیستم.
هیچ بیماری ای که به مرگ برسد را تجربه نمیکنم،
هیچ نا امیدی ای که امانم را ببرد، هیچ غمی که زنده زنده بسوزاندتم،
این روزها از هر خوابی استقبال میکنم، از هر بوسه ای لذت میبرم ،
داشتم به او می‌گفتم ، که این روزها باد خنکی که کولر روی دستانم می اندازد خوشحالم میکند،مزه ی تلخی چایی، سردی سیگار، قرمزی هوس های اروتیک زیر پوست تنم، لحظه ای مرا از دنیا قرض میگیرد و غرق شعفم میکند. این روزها نمیدانم دنیا از چه قرار است. گاهی، خیلی، یادم میرود.

دیشب ساعت چهار صب

واقعا، من، یا ما؟
احساس میکنم خیلی تو زندگیم بی عقلی کردم.بی عقلی نه، بهتره بگم بی سیاستی پیشه کردم. یک صداقتی که به کسخلی میگرائه. و چیزی به جز این نمیشه اسمش رو گذاشت.درگیر بحران هویت شدم یه جورایی. نمیدونم کیم. چرا ارتباطام اینمدلی بوده. چرا اینجوری میرفتم حموم حتی. چرا و چرا و چرا.من کیم؟ ایا زندگی کردم؟ یا فقط واکنش نشون دادم؟ چند تا کار کردم که به نوعی زندگی کردن بوده. ولی خیلی کارها هم واکنش بوده صرفا. مثه اینکه تو بیفتی تو دل ماجرا. البته وقتی بهش نگاه میکنی همش در دل ماجرا افتادنه و نقشی نداری. فکر میکنم تنها جایی که نقش داشتم تو زندگیم انتخاب فیزیک بوده. فیزیک عزیزم، برای تحصیل.و انتخاب ویالن برای هنر.که یعنی، بین انتخاب های مختلف برگزیدم و رفتم تو دلش. بقیه اش، یه جورایی جبر بوده.شاید اینا هم هست ولی من خبر ندارم هنوز ریشش کجاست. حالا کل این ماجرا اهمیت داره؟ نمیدونم.

من سیگار زیاد میکشم و چایی زیاد میخورم. کافه میرم ک سیگار بکشم و چایی بخورم. ترجیحا نه، حتما. این هم نوعی گزینشه؟فکر نکنم.احتمالا نه. سیگارو که میگن ی دلیل روانشناختی در نوزادی داره که ادم میلش میکشه انجام بده. چایی هم خب به جای شیک و هفته ای سه بار بیرون، چایی و هفته ای هفت بار بیرون. بیرون رفتن چی؟ گزینشه یا جبر؟ نمیدونم.

چقد چیز نمیدونم. و چقد هویت از هم گسیخته ای دارم.

این پیامو چن وقت پیش گذاشتم تلگرامم.تو چنلی ک تنها ام توش و مینویسم:

|أریحا|:

حس میکنم یه زندگی پراکنده و پر از ریخت و پاش و بی نظم داشتم

همه چی پخش و پلا

اتفاقات زیاد

غیر منسجم

راجب انسجامش یه نظرایی دارم ولی خب غالب چیز دیگه ایه.

داره عذابم میده این مسئله.

تو همه چی بی بند و بار بودم.

حتی توی غذا خوردن هم بی بندو بار بودم

تو پول خرج کردن

تو کافه رفتن

ی روز میخوردم، سه روز نمیخوردم، دوباره یه روز ی غذا از بیرون می‌گرفتم ، سه روز نمیخوردم

تو لباس خریدن.هرچی دسم اومده پوشیدم، تو همشون یه ایتمایی تکرار میشه و یه اسم «گنگ» میخوره روش ولی بی بند و باریه

تو لباس جمع کردن تو خابگا

پخش و پلا.

بی اهمیت.

تو درس خوندن حتی.

هیچوقت مداوم مداوم و اونجوری ک باید نخوندم. با اینکه معدلم پونزدهه و جزو ده نفر ورودیمونم

ولی خب

تو روابط ک دیگه نگم.

حرفش نزدنیه.

تو هنر.

تعهد فقط تو رابطه نیست‌

تو هیچی اون تعهدی ک باید رو نداشتم.

بچه حتی تو حموم رفتن هم دیسپلین نداشتم

ی روز با مایع پرسیل سرمو شستم ی روز با شامپو خاطره ی بار با شامپو خودم ی روز با صابون.

تراپی رو شروع کردم. همین دیروز پریروز. وقتی که حدودت یه هفته از نوشتار این پست میگذشت. به هرحال، اون بهم چیزای جدید داده برای گشتن. برای پیدا کردن. حالم بهتره، به نسبت چندین روز پیش. اروم ترم. ولی بازم توی فکرم. گذشته، حال و اینده، چرخه ای که چرخه نیست‌. خط هایی که انگار به موازات هم دیگه پیش میرن.

میخوام امسال شاد تر باشم. شاد تر‌ خیلی شاد تر‌. خیلی خیلی زیاد. اهداف چارصدو سه روی صفحه شطرنج بازگردانی احساسات و زنانگی میچرخند. باید فهمید. دلیل اینکار هارو. باید فهمید ، دلیل این اهداف رو. 

شاید، زندگی از پس نا امیدی، بعد از بیرون امدن از مه و غبار سنگینش، شیرین تر باشه.

در ۴۰۲ چه گذشت

از ابتدای چارصدو دو، شروع یک رابطه بود، بعد یک فارغ التحصیلی، بعد یک پارتی ب مناسبت تمام شدن، بعد یک شکست عشقی، بعد شروع تراپی، بعد شروع دارو درمانی، بعد تمام شدن ترم، رفتن به تهران برای دوره های مختلف، بعد دیدن دوستان قدیمی، بعد دیدن یک دوست وبلاگی، بعد رفتن به زنجان با ادم های نیمچه سم، بعد بازگشت به خانه،بعد تمام شدن قرص ها، بعد شروع پنیک اتک های پشت سر هم، بعد اشنایی با یک جوان، بعد شروع ترم، بعد پایان اشنایی و رابطه با جوان، بعد گیر کردن در باتلاق عشق تمام شده، بعد استادیاری برای یکی از استاد های خفن، بعد اشنایی با یک مرد دیگر، بعد دوباره گیر کردن در باتلاق همان عشق قبلی، بعد دعواهای متعدد و بسیار و ناسازگاری های فراوان با دوستان قدیمی، بعد دارو درمانی مجدد، بعد اشنایی با ی دوست جدید دیوانه ، بعد فرار از اتاق و ساکن شدن در جای دیگر به صورت قاچاقی ، بعد رانده شدن از انجا، بعد یک مستی فوق العاده با یک جمع جدید، اشنایی های جدید، بعد قطع ارتباط با دوست دیوانه، بعد یک روز قلات رویایی، بعد اماده شدن برای عروسی، بعد دوباره گیر کردن در باتلاق عشق قدیمی، بعد جدا شدن از مرد تازه امده، بعد تصادف کردن بدون گواهینامه، صافکاری و کارهای مردانه که یونیسکس شدن، بعد اشتی های فراوان و پذیرفتن های متوالی، بعد خواندن مداوم برای کنکور، تست های متوالی، بعد اتمام پروژه مغز، بعد دیدار با مادر بعد از بیست سال، بعد پایان ترم، بعد اشنا شدن با یک انسان جدید، بعد قطع یک ارتباط یا یک دوست صمیمی قدیمی به صورت فجیع، بعد اشنایی با یک انسان دیگر جدید، بعد برگشتن به خانه برای عید. و بعد هم تعطیلات. و حالا هم اینجا.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان