مرگ و دوشیزه

مرگ دقیقه ای به تو خیره میشود. چشم در چشم یک‌دیگر ایستاده اید و من دقیقه ای دور تر به نظاره نشسته ام. در کالبد سیاهش رعشه کوچکی افتاد و قدمی به عقب رفت. تو هنوز ایستاده بودی و متعجب، از اینکه چرا میخواهد جانت را، جان لطیف و مهربانت را، جان تازه از خاک دمیده ات را برباید. مرگ قدمی عقب تر رفت و بطری شیشه ای کوچکی که اب زندگانی را در ان میریخت از دستش افتاد و شکست. ارواح رومی و مصری و بابلی از ان بیرون جهیدند و در هوا پراکنده شدند. تو به سمت مرگ رفتی. دستت را روی شانه اش گذاشتی و در اغوشش کشیدی. مرگ، افتاده و حیران چشمانش را بست و گریست. من دقیقه ای دورتر به نظاره نشسته بودم و ایستادم. نه تو مانده بودی، و نه مرگ بر جهان ما دیگر حاکم بود.

۲:۵۶ دقیقه شب

تنهایی اینجا یه جور دیگه ایه میدونی. دیگه مثل اوایل که اومده بودم غصه دار نیستم. نمیگم وقف پیدا کردم. حتی نمیگم دارم زندگی میکنم اینجا. نمیدونم، یه مدل گذروندنه. نمیخوامم ازش ایراد بگیرم خیلی. اوایل که اومده بودم همش به این در و اون در میزدم که زندگی کنم. خوب زندگی کنم. چمیدونم میرفتم تاتر، میرفتم بیرون، تنهایی وقت میگذروندم. از خوابم ایراد میگرفتم. خودمو مجبور میکردم برم دانشگاه. خودمو مجبور میکردم غذا درست کنم. وقتایی که غذا ی مدت همش از بیرون میگرفتم حس بدی داشتم از خودم بدم میومد. فکر میکردم زندگی توی یه جای تازه باید پرفکت و جدید و عالی و روبه جلو باشه. حتی فکر میکردم اینجا میتونم پارتنر خوب و مناسبی پیدا کنم که به اهدافم و ارزوهامم نزدیک باشه. و تو ذهنم هی سناریو میساختم. و خب خیلی هم حس بدی میگرفتم از این موضوع.
الان خب که دراز کشیدم تو تخت و شب از نیمه گذشته میگم اره تلاش کردن خیلی خوبه و اینا. ولی برای چی سعی کنی مچ زندگی رو اول بگیری. برای چی سعی کنی زود همه چی رو حل کنی. بترسی از اینکه زمان بگذره. ب خدا من روز اولی که پامو گذاشتم بهشتی اینجوری بودم که میخوام تو همه درسا ماکس شم. بعد دیدم خیلی سخته برام. انقد اذیت شدم سر کلاس الکترودینامیک. انقد اذیت شدم سر امتحان شبیه سازی. بعد کم‌کم رفت جلو دیدم شبیه سازی رو میتونم در حد توانم تو فرجش جمعش کنم. از اونور الکترودینامیک اونقدرم که نشون میداد اذیت کننده نبود میشه جمعش کرد. یا حتی استادم خوب گفت که ترم اول برو بگرد برای خودت بین همه موضوعات و نزار ذهنت بسته ب ی چیز باشه. درسته الان موضوعی که انتخاب کردم برای پژوهش همون چیزیه که قبلا هم میخواستم ولی این وسط بقیه چیزا هم نگا کردم هرچند برام جالب نبودن. الان اخر ترمه و بلاخره یکی رو پیدا میکنی باهاش کار کنی. عجله یه جاهایی برای چی؟ یا حتی این موضوع پارتنر پیدا کردن. خب من با اینکه دخترم ولی اگر از کسی خوشم بیاد جلو میرم. حتی شده در حد یه پیام ساده‌. و این حس عذاب وجدانم در اصل از فرهنگ منفعلیه که توش بزرگ شدم و هنوزم دارم زندگی میکنم. شاید گاهی اوقات هدفت رو حتی باید بزاری پیدا کردن عشق زندگیت! و این خیلی بهتر از زندگی یکنواخت و خالی از هیجانه. هرچند با توجه به شرایط زندگیم از دوسال پیش تا الان و وضعیت بخش عاطفیش باید بگم قبول کردن درخواست ها و جلو رفتن ها برام سخته. مثه قبلا نیستم‌. ترجیحم اینه خودم از یکی خوشم بیاد.و ذهنمم درگیر این قسمتشه.
وقتی میشه حلش کرد اضطراب بیش از حد چرا؟ بگذرونیمش دیگه. بزاریم بره جلو. به معنی تسلیم نیست گاهی. ب معنی صلحه.

ریتا و محمود

یه اهنگی از مارسل خلیفه گذاشتم پخش شه. خودم یه جوری گریه کردم که انگار عزای برادرمه و قران رو داره عبدالباسط میخونه و نوحه رو عبدالحلیم حافظ. یه تایم های مشخصی توی زندگیم نشستم و برای درد های مشترک انسان های دنیا زانوی غم بغل گرفتم. به قول احسان عبدی پور سهمم رو از غم اینجوری ادا کردم. من که دستم نمیرسه به پسر بچه های فلسطین و زندانی های سیاسی سوریه و مادرهای یمن و قبیله های گرسنه افریقا و خونه های اتیش گرفته لس انجلس. اما میتونم گریه کنم یه ذره و ناراحت باشم. راستش رو بخوای بیشتر برای خاورمیانه گریه میکنم. بدبختی و هرزگی و شهامت و بیچارگی و تنهایی و ایستادگی و ترس خاورمیانه رو ستایش میکنم. تمام چیزهایی که از احساسات غلیظ انسانی میخوام رو داره و عین جادوعه.

یکی شدن رو با سلول ب سلول بدنم احساس میکنم. انفجار درونی رو احساس میکنم. پاشیدگی روحم میره زیر زبونم. مغزم تو غصه های ریشه دار و اصیل غرق میشه. تنم ماهیتش رو از دست میده و تنها چیزی که میمونه نفس نفسیه که میزنم.

خابم میاد.۹ صبح شنبه.خابگاه.

پایان‌نامه

در ساعت چهار و بیست دقیقه صبح روز جمعه ۲۱ دی ماه ، در پایان یک روز فوق العاده تخمی و مزخرف و پر از احساسات بد،موضوع پایانامه ام رو انتخاب کردم.
شب بخیر

شکستن لیوان شکسته

همه چیز خوب میشه عزیزم. دوباره میخندین کنار هم، همو میبینین، باهم وقت میگذرونین، اسکویید گیم رو ریواچ میکنین. همه چی خوب میشه عزیزم. باهم میرین مهمونی، باهم عرق میخورین، دونگ کافه همو میدین، تو سرما تلفنی حرف میزنین، تو گرما ویدو کال میکنین، دعوا میکنین سر ماکارونی و سالاد سسی، اشتی میکنین با یه نخ سیگار. همه چی خوب میشه عزیزم. ولی تو این لیوان رو هر سری وقتی میشکونی یادش میره لیوان بوده. شک میکنه که لیوان بوده. غصش میگیره که لیوان بوده. ناراحت میشه که لیوان بوده. بدش میاد که لیوان بوده. عذاب وجدان میگیره که لیوان بوده.چندشش میشه که لیوان بوده. بعدش میگه من که اخرش هم شیشه برنده و تیز و ب درد نخور و خطرناکیم ذاتن، هر بار که بشکنم دست میبرم. هیچکسم که لیوان شکسته رو دوس نداره، چون آخرش هم شیشه برنده و تیز و به درد نخور و خطرناکی بوده، پس بیخیال. دیگه لیوان نمیشم. شیشه میمونم. نه منتظر کوره، نه منتظر شیشه گر.
یه ذره انتظار توم مونده، اونم نمیخوام دوباره بشکنه. پس منو بزار روی تپه های خاکی دور از دسترس، که حداقل افتاب بهم میزنه یه نوری بدم، یه بازتابی بکنم، یکی فک کنه ادمیزاد اینجا پر زده. یه روزی یکی تو این چایی میخورده.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان