یک‌احساس خوب، یک حس جانکاه

بغلم نشسته بود. بغلم کرد و بغلم ماند و گفت چقدر خوشحال است که اولین بار که عاشق میشود،من را دارد و میتواند راجع به ان با من حرف بزند. من خندیدم و قربان صدقه اش رفتم اما ناگهان چهره ام غمگین شد. خودم نمیدیدم چه شکلی شده ام ولی از چیزی که میخواست از دهنم بپرد بیرون فهمیدم اوضاع چطور است. امدم بگویم: عاشقی دردناک است. که خوردمش و قورتش دادم و فرستادمش همانجایی که همیشه مانده بود. داخل دلم. لای لایه های معده ام به شکل معده درد عصبی، پیش گلویم به شکل بغض ، هضم بشود و برود توی خونم، برسد به چشم هایم به شکل اشک. نگرانش شدم. نگرانش هستم. نگرانش بودم. میدانم که درد خواهد کشید. منتظر دلخوری های یهویی و بی منطق اش هستم.
میدانم که چیزهای خوبی هم دارد. میدانم لحظاتی دارد مثل بهشت. اما بیخیال. خودمانیم دیگر. از عشق معمولا چه چیزی میرسد و به چشم می اید؟

تغیر نظریات

حالا تو بگو سلطه غرب، تو بگو موج نوی فرهنگ، تو بگو کثافت خالص. فرقی ندارد عزیز من. یک اتفاق است که میفتد. به هر حال ، از بین این همه رابطه یک نفر پیدا میشد که به من خیانت کند.
خودت را فشار دادی که گوله گوله اشک مثل آن تگرگ های درشتی که چند روز پیش در تابستان ایتالیا ریخته بود روی سر عابران پیاده، از چشمانت بیفتد پایین و همه چیز را با خاک یکسان کند. بشورد و ببرد. نریخت. چکه ای که شیر اب ظرفشویی خانه مان میداد هم بیشتر از اشک های من بود. ولی خب، به نظرم زیادش هم بود. من که در خودم عیبی نمیبینم. به قول مهدی هم ماست فروش نمیگوید ماستش ترش است. نه خیر نه تنها ترش نبودم، خوشمزه و با محبت و غلیظ و جا افتاده هم بودم. وقتی شکرآب بودیم میرفت سراغ اکسش. هزاران سال است نشسته ام روی این مسند روابط ازاد و اخر کار چوبش در ماتحت خودم است که میرود. تنهایشان میگذاری میروی تا سر کوچه، میبینی با رفیقه شان خوابیده اند و همین ک توله پس نینداخته اند بس است. تنهایشان میگذاری میروی دم دکه یک کارت شارژ ایرانسل بخزی، مشغول خراشیدن ان تکه ی خاکستری هستی که میبینی با سه نفر تا مرز نود پیش رفته اند. تنهایشان میگذاری میروی کپه مرگت را بگذاری بخوابی که فردا بلاخره زود از خواب بیدار شی، میبینی با عکس دوست دختر رفیقشان جق زده اند. حالا تو بگو این غربی های کثافت، من میگویم این بستری که ادمیزاد ازش متولد گشته. من که گفتم. ماستم ترش نبود. نرمم بود اتفاقا و دل را نمیزد. دوست داشتی بیشتر بخوری. بابا تو مسلمان هم باشی باید قبول کنی قابیل میخواست مخ زن برادرش را بزند. تازه انموقع کسی نبود توی دنیا. همین سه چهار نفر ریخته بودند روی کره زمین. چه برسد حالا، که از ترک دیوار زید میریزد روی زمین. دستت را بگیری زیر ناودون خانه خوشکل و تپل مپل و سفید مفیدش می اید میشود زن زندگی ات. برای چند صباحی. وجدان هم که خوابیده زیر درخت البالو. بیخیال دختر. حالت را کردی، مالت را بردار و از دیار فکر های شبانه سفر کن. رفتنی رفته است. امدنی می اید. حواست جمع باشد از این به بعد. به هرکی امد نگی سلام چه خبر. به هرکس رفت نگی چرا رفتی. توی چشم هایم نگاه کن، یک کمبودی داشته است دیگر جانم. خودت میدانی. خودش می داند. مگر نه؟ حالا بگو ببینم، چه خبر؟ این روزها کجاهایی؟

هور

باشگاه. ازش متنفرم. جلسه اول بود و انقد پلانک زدم مردم.
اومدم کافه بغل. یه موهیتوی شیرین گرفتم. یه تابلو روی دیواره
یه باره، یه زن و مرد نشستن. یه مردیم اونور تنها نشسته. تو ذهنم همفری بوگات توی کازا بلانکاس. شایدم همفری بوگات توی داشتن و‌نداشتن.هرچی هست قشنگه.
اهنگای خوبیم دارن. همه دهه ۶۰ میلادی. حس خوبیه.
هوا گرمه. خیلی گرم. و من دیگه کلافگی و بلاتکلیفی رو با تمام وجودم ایگنور کردم. ریختمش زیر قالی. و منتظر نیستم ببینم چه پیش می اید. کارهای جانبی میکنم.
لیسانس دانشگاه شیراز تموم شد. خداحافظی هارو کردیم.رفتنیا رفتن و موندنیا موندن. هرکه بود خوش، هرکه نبود... چی بگم. خوش تر!
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان