نشستیم. میلرزیدی. دستت رو گرفتم و گفتم من اینجام. نلرز.اروم میشدی، شلوغ میشدی ، پر میشدی، و دوباره میلرزیدی. و بازهم میگفتم من اینجام ، نلرز. دوباره بوسیدیم هم رو، تو صورتم رو بین دست هات گرفتی.بی حیا تر از اونی بودیم که توجه کنیم چه کسی میاد و چه کسی میره؟ نه. هی می ایستادیم و جهان می ایستاد تا دوباره در هم حل شیم. تو گفتی موهام بوی خوبی میده. من گفتم ببین! ب نظرم زندگیه بعد از این لحظه ها واقعی نیست.تو گفتی چطور انقدر میتونی توی الان زندگی کنی؟ گفتم چون الان تو اینجایی. و دوباره. و دوباره. و دوباره...
از ده سال پیش که تورو غارنشین ذخیره کردم توی گوشیم ، تا دیشب که این اهنگ رو فرستادی. به مناسبت نشدن. به مناسبت مناسب نبودن. به مناسبت ترس ها. به مناسبت حیف بودن. عشق یک روزه ی من. هیچکس من رو به اندازه تو نفهمید. و اگر اجازه میدادی، تا عمیق ترین نقطه غار با تو میومدم.