دکه پیش استادیوم: سی و نه و چهل: پایان چله

یک رابطه رو شروع کردم، یک رابطه رو تموم کردم.یک دعوای بد رو اشتی دادم، یک تعوای بد رو تحربه کردم و دستم رو شستم، یک دوستی جدی تر رو پایه گذاشتم، ویالن رو کوتاه مدت کنار گذاشتم، برای معلمی درخواست دادم، دکتر رفتم، منظم تر شدم، سیگار جدید امتحان کردم، با دوست قدیمیم تلفنی حرف زدم، پرخاشگری رو کمتر کردم، یک انیمیشن شروع کردم، از یک درس ضربه خوردم، توسط یک استاد مورد قضاوت بد قرار گرفتم، هامیلتونی رو فهمیدم، استاد مورد علاقم رو پیدا کردم، طرح اولیه انجمن فیزیکدانان مرده رو ریختم، به کس دیگری در امور برنامه ریزی اعتماد کردم و به کار بستم، ریاضی درس دادم،به شدت مضطرب شدم، به شدت گریه کردم، به شدت خندیدم، روی وسواسم پا گذاشتم، به شدت فکر کردم، در تله  رابطه با فردی که نمیتونم حرفش رو باور کنم نیفتادم، با افراد جدید اشنا شدم، دوسدختر تقلبی شدم،حسودی نکردم وقتی میشد کرد، رژیم گرفتم، پیاده رفتم، پاتوق پیدا کردم، فال حافظ گرفتم، سنگینی سینه رو ب چشم دیدم، دلتنگ شدم، دعوا کردم، قهر کردم، به قهوه به صورت کوتاه مدت اعتیاد پیدا کردم، قسط گوشی دادم، تصویری حرف زدم، سکوت کردم، فاتحه فرستادم، استرسمو مدیریت نکردم، احساس بیخود بودن کردم، به خودکشی فکر نکردم، سردرگم شدم، بیخیال نشدم، دو نفره فیلم دیدم، سرماخوردم و چهل روز به پایان رسید.

دکه پیش استادیوم:سی و سه تا سی و هشتمین روز

من عاشق تعریف کردن هستم. چیزهای مختلف رو تعریف کنم. ولی به همون اندازه که وقتی خشم روی هم انباشته میشه ادم به بی حسی میرسه، وقتی تعداد چیزهایی که باید تعریف کنم روی هم انباشته میشه دیگه حس گفتنم نمیاد. در اصل گم میشم. توی حجم این روزمرگی هایی که فقط وقتی تعریفشون میکنم به شگفتیشون میرسم. وگرنه، روزه دیگه. میگذره.

برنامه ریزی های من همیشه به صورت ساعتی تا مبحثی بود که باید هر روز برسم تا توی n روز کل فصل رو جمع کنم.

حرفم اشتباه بود!

قذافی چهارشنبه هفته پیش برام یه برنامه ریخت و توی اون همه چیز ساعتی بود.مثلا تو هر روز یک و نیم ساعت وقت داری که مکانیک تحلیلی بخونی و هر کدوم از این پارت ها نیم ساعته هستن.

اولش مردد بودم،چون بابا مکانیک تحلیلیه ها! نیم ساعت هر پارتی؟؟ اونم یک و نیم ساعت در هر روز؟؟ 

بازم حرفم اشتباه بود!

چون نیم ساعت میشینم پای کتاب، و تازه فهمیدم نیم ساعت چقدره.واقعا میگم، تازه فهمیدم توی چهاردقیقه میشه چه کارهایی رو کرد.میشه یه مثال رو خوند و فهمید. میشه یه صفحه رفت جلو. البته تاثیر یه سری چیزها  هم هست که یکم اضطرابم رو کم کردن و n در صد به خاطر برنامست! چون من وسط یه بحث جذاب همه چی رو تموم میکنم و فردا بدو بدو و با اشتیاق میام ادامشو بخونم و تا فردا تو کفشم.

تا دو هفته پیش من یه خط میخوندم و وقتی بهش فکر میکردم دیگه نمیتونستم بشینم یه جا باید میرفتم انرژیمو خالی میکردم. حالم بد میشد. فکرشو بکن؟ یک خط. دقیقا از دو پاراگراف کم کم رسید به یک خط.الان نه. یکم بهتر شده همه چی. فکرشو بکن میرم تو صفحه خداحامی که ازش سوال کوانتوم بپرسم، بعدش انقدر فکر میکنم به سواله به یه سوال دیگه میرسم.اون سوال رو حل میکنم جواب این سوالم داده میشه و بعد باز میگم باید یه سوال بپرسم و باز یه سوال میاد و اونم انقدر میگردم تا حل میشه. بعدشم صفحه چت خداحامی رو میبندم و از واتساپ میام بیرون. احساس میکنم مخم داغ میکنه از بس میپرم از یه چیزی به یه چیز دیگه و انقدر کوانتوم حساسه که سخت میشه توش سوال پرسید چون نمیدونی به خاطر کوانتمه یا به خاطر ریاضیاتی که هنوز نخوندی.

میانگین انلاینی اینستاگرامم از 3 ساعت و نیم به دو ساعت و 19 دقیقه رسیده. خوبه. راضیم.

اگر مشکل تمرکز و نرسیدن به کارهاتون دارین برنامه detox رو نصب کنید.دیگه نمیزاره برید سمت گوشیتون قفلش میکنه به طرز وحشتناکی. و این عالیه.

دیشب که زدم زیر گریه هم هاجر تو حیاط شروع کرد جیغ زدن و قد قد کردن و هم مینا تو قفس. احساس میکنم خالی شدم و نیاز بود دیشب گریه کنم. من یکم خنده دار گریه میکنم.یعنی قیافم یه جوری میشه که طرف مقابل نمیدونه بخنده یا گریه کنه. و دیشب رو خوشحالم که تو خونه تنها بودم چون اول اینکه قشنگ عععععربده میزدم و هم اینکه مطمنم خیلی خنده دار شده بودم.با اینکه سالها از اتفاقات تلخ دوره نوجوانیم گذشته ولی هنوزم وقتی از اون ادم های همیشگی ضربه میخورم یاد اون روزا میفتم و دیگه نمیتونم جلوی اشک خودم رو بگیرم. زخم کهنه.

اون انتخاب کرد که کدوم سمتی باشه. من البته بارها تو پستام راجع به اینکه چطور با دشمنم دوستی میکنه و دل من رو میشکونه نوشتم و هر بار هم باز بهش برمیگردم و میگم ریحانه ببین، عاقل شو و دستت رو از این ادم بشور.ولی چه کنم، نمیشه. دیشب هم باز ساید خودش رو انتخاب کرد و با اینکه میدونست حال روحیم چجوریه رنجوندتم. بهش گفتم نمیبخشمش و بلاکش کردم. خیلی بده که خانواده یک نفر باشی، ولی اون خانواده یک نفر دیگه بدونه خودش رو.

با جومالی دعوام شده بود و بعدش اومد خونمون و باز بحثمون شد و بعدش دیگه حرف نزدم باهاش. البته در مقابل چیزهایی که میگفت فقط تونستم بخندم و سرمو به نشانه تاسف تکون بدم.

چند روز بعدش اومد، و بقلم کرد. گفت میدونی که تو زندگیم کی هستی، خواهرمی، دخترمی، عزیزمی.منم بقلش کردم و بغل، بهترین چیز برای اون لحظه بود.بوسش کردم و دوباره بغلش کردم و دوباره بوش کردم و بوسش کردم و دوستمو انداختم دور گردنش و با ی دستم صورتشو گرفتم و نگاه چشاش کردم چون باید میدیدم که اون عمق همیشگی داخلشونه .خیلی گرم و صمیمی و خوشحال شدم که اشتی کردیم. نیازی به معذرت خواهی نبود، نیاز به یک بغل بود. بغل کردن الگوی سابقم.

اهنگ گوش بدیم؟

لیل و اوضه منسیه_ می نصر لینک ساوند کلود است.

می نصر خواننده لبنانی است. البته این اهنگ رو فیروز هم خونده ولی من نسخه می نصر رو بیشتر دوست دارم.

متنش رو میزارم. بزنین گوگل ترنسلیت حالشو ببرین.

لیل وأُوضة منسیة .. وسلّم دایر مندار

عِلْیِتْ فینا العلّیة .. ودارت بالسهرة الدار

 

والعلّیة مشتاقة .. عَ حبّ وهمّ جدید

فیها طاقة والطاقة .. مفتوحة للتنهید

وضویّة البیوت تنوس

فانوس یسهّر فانوس

وإنت بقلبی محروس .. بزهر الحرقة والنار

 

یا ریت الدنیی بتزغر .. وبتوقف الأیام

وهالأُوضة وحدا بتسهر .. وبیوت الأرض تنام

وتحت قنادیل الیاسمین

إنت وأنا مخبّایین

نحکی قصص حلوین .. ولا مین یدرى شو صار

 

یا أُوضة زغیرة زغیرة .. فیها بحبّی تلاقیت

أوسع من دنیی کبیرة .. وأغنى من میّة بیت

تعبانة وبدّی حاکیک

حاکینی الله یخلیک

ونقّلنی عَ شبابیک .. اللیل و عَ سطوح الدار

دکه پیش استادیوم: روز سی و دوم و سی و سوم

یک مشکل همیشگی من اینه که بعضی ادم هارو دیگه نمیتونم بعد از یک چیزی که ازشون میبینم باور کنم. دقت نکردم ببینم تو چه راهی باهاشون قدم زدم یا در چه موردی دودره بازی یا حتی دروغ یا سهل انگاری کردند که این اتفاق افتاده ولی به هرحال اتفاق میفته و تنگ بلور میشکنه و منم مثل ادم های داخل داستان ها و اونایی که میتونن بگن: فلان چیز یکی از خصوصیت های منه، رفتار کنم  و بگم اره وقتی این اتفاق میفته دیگه نمیتونم طرف رو باور کنم.

همین اتفاق با دوست جدید ما افتاد وقتی من به بی ثباتی احساساتش پی بردم.قلبش برای اون میزنه، عاشق یکی بوده قبلا، الان کراشش فلانیه، با یکی تو واتساپ زر میزنه و فلان. ترسناک شد برای یک لحظه چون داشتم بهش اعتماد میکردم و رابطه صمیمی رو از یه سمت دیگه شروع کرده بود.

اشتباه کردم.

علاوه بر بی ثباتی احساسات من متوجه شدم که یکی دوجا حرفاش باهم نمیخونه.  این نخوندنه بود که طناب من رو کلا از این بشر برید.وگرنه داشتن روابط اجتماعی خوب و گسترده چیز بدی نیست و منم یه دوستم مثه باقی دوستا ولی باور نمیکنم دیگه چیزایی که میگه رو.وقتیم نتونم باور کنم نمیتونم تو طولانی مدت نقش بازی کنم.

دیروز از کتابخونه برمیگشتم و بازم به یه کلیشه جدید رسیدم.این حرفه رو لئون یه سال پیش وقتی داشت شوپنهاور میخوند بهم گفت.ما یه ذره ایم دراین دنیا.

داشتم از لای درختا رد میشدم و دقیقا همین حرف تو ذهنم پر رنگ شد. من یه ذرم بین همه ذره هایی که الان دارن تو پارک قلیون میکشن و از سرسره بالا پائین میرن و فلافل میخورن.کنش و واکنش دارم، در میان دیگران هستم و این یه قطره بودن در دریای بیکران هستی برام جالب و عجیب بود. این دریای بیکران منفصل. با فضاهای خالی بین ادم ها. من کیم و دقیقااینجا چیکار دارم؟ ماندگاری ها در اذهان کوتاه مدته.نقاشی ایکاروس. نقاشی ایکاروس.نقاشی ایکاروس.

از این جریان نتیجه گرفتم دلیل اینکه انقدر خودم رو به خاطر یک تقلب اذیت میکنم چیه؟ شب ها و عصر ها و ظهرها بحث میکنم و بحث میکنم و بحث میکنم از تقلب بد و تقلب بی ضرر و با تهرونی مدت ها حرف میزنم که اگر تقلب کنم عفتم رو از دست میدم. شرافتم رو. اونم مسخرم میکنه. خودمم گاهی خودمو مسخره میکنم.میخندم.((((((: عب نداره، پیش میاد. تقلب باعث میشه ادم همه توانش رو نزاره و دلش قرص باشه(قال میناتان)

امروزیه لبخند قشنگ بهم زد رفیق ناتمام. اخر امتحان تصویری بود و فقط من و اون مونده بودیم. قشنگ بود.دلم گرم شد.اونروزم به هاریکان گفتم. من همیشه یه دوستی هایی رو تجربه میکنم که یه نخ عمیقی داخلشون میمونه و بعد ها طرفین فقط به هم نگاه میکنند و ترجیح میدن هیچ چیزی رو نه بازگو کنند و نه تکرار.

شیخ و احمد، سنجاقک های کوچولوم رو قراره تصویری ببینم. احمد تایپش مثه تایپ منه.رنگشم نارنجیه. معلمه و کلاس پنجم درس میده البته هنوز دانشجوعه و هم سن ماست ولی مدرسه ها به جای اینکه معلم بازنشسته بگیرن تصمیم گرفتن دانشجو بگیرن. واسه همینم احمد دیگه میره مدرسه. خیلی خوشحال شدم. و برای یک لحظه ته دلم هم خالی شد و هم گرم. منم یه روزی استاد میشم؟

با سیب گلاب راجع به سه روز چار روز پیش و دکتر و اینا حرف زدم.البته توضیح ندادم.به شازده کوچولو هم فقط گفتم که ترسم بریزه.به اونم توضیح ندادم. روز اول مثه سگ ترسیده بودم.ولی امروز روز سوم هستیم.ولکام.

با بنی و قذافی خیلی خوب بود.قرار بود بریم ریکو رو ببینیم ولی بنی داره میره سربندر.برنامه جمعه کنسل شد.قذافی برام برنامه نوشته. میخوام به برنامش عمل کنم. توی حواس پرتی و جمع و جور کردن خودشون از من خیلی جلو ترن و با تجربه تر و فکر میکنم موفق تر. میخوام به توصیه های یک ادم با تجربه عمل کنم و طبق  اون جلو برم.

با مزوسفر تلفنی که حرف زدیم یه چیز خیلی زیبا گفت :میل فیزیک به محاسبه هست و میل علوم انسانی به تفسیر. میل چقدر کلمه به جایی بود.کلمه های به جا از هزارسطر توضیح انسان رو خلاص میکنند. توضیح دادن یه سری هم "ارزی" ها خیلی خوب بود. هرچند که باهاشون موافقم و کلیم مثال دارم همیشه ازشون و اصلا فلان و این حرفا، ولی شنیدن این قضایا از کسی که بر شانه علوم انسانی نشسته شنیدنیه.

خونه جومالی اینا باب خوابه. سال کنکور از ازمون برمیگشتم و تا شب میخوابیدم.بالای پشت بوم نرفتم ولی این روزا مقارنه با پارسال که انجمن شاعران مرده رو بالای پشت بومشون دیدم. یک سال گذشت و چه فیلم قشنگ و تاثیر گذاری بود برای من. دوسش دارم این فیلم رو.قلب گنده.

همش خستمه و سکون دارم. یه حس سنگینی جالبیه و خوشم میاد ازش. یه شعر بخونیم وبریم:

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

لأن روحی قد طاب ان یکون فداک

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

دکه پیش استادیوم:روز سی و یکم

در یک اذر هستیم.

حالت تهوع شدید دارم وهل و کندر تلخ توی دهنمه.

بر سر میلم مصالحه نمیکنم و همچنان صحبت نخواهم کرد. 

اومدم صحبت کنم و برای یک لحظه حجم گفتگو ها بالا رفت و حالم بد شد. از عمق جانم میگم دلم برای زمانی که مزوسفر پیام میداد و منم بدو بدو جواب میدادم و کلی شر و ور میگفتیم تنگ شده.سبک و راحت و بی تکلف.مثه پتوی مسافرتی، کتری مسافرتی، بالشت مسافرتی.

به ایشیزاکی پیام دادم و جوابم داد. دلم بدجور تنگ شده بود هفته ها در کلنجار بودم که پیام بدم یا نه. حال جسمی و روحیش خیلی بده‌‌. ولی طاقت اورده و داره میجنگه. 

دلم برای کیمیا تنگ شده.نصف ادم هارو شبیه کیمیا دیدم امشب. گفتگو ها رنگ کیمیا میدن. وقتایی که با هاریکان حرف می‌زنیم احساس میکنم گفتمانمون شبیه اونه.پی وی تلگرامشو دیدم.ازش گذر کردم...

شازده کوچولو از دستم ناراحت شده شاید. نمیدونم.

کافه۸ کافه جدیدیه که پیدا کردیم.بنی معرفی کرد بریم درس بخونیم اونجا.چقدر بوی کافه دانشگاه رو میداد. عاشقش شدم.

انیمیشن وقت ماجراجویی رو میبینم. احساس میکنم باید تفریحم رو تقلیل بدم به همین انیمیشن. زنده نگهم میداره و در کمال تعجب امروز احساس کردم خودم برای خودمم و بدون اینکه زیاد با کسی صحبت کنم هرجور دلم خاست رفتم و انیمیشنمو‌ دیدم و از وقتم استفاده کردم. بهم خوش گذشت.

نانی با مشاور حرف زد.خیلی خوشحال شدم.حالا انگار بزرگتر شده و امشب داشت از تصمیماتش میگفت. ممنونم از خانم جهرمی. از خانم موسوی.  از اینکه یه ادم مناسبه این مشاوره و وایب بدی بهش نداده و بهش کمک کرده و مشتاقش کرده. احساس میکنم قصه معلقی به سر رسیده براش. شکرت.شکرت.

بنشین لحظه ای، رو در روی من، چایم را با عطرت هم بزن.

و همین. احساس غریبیه. نه عاشقم و نه درگیر رابطه عاطفی ای هستم ولی  حرفم نمیاد و همچنین از چیزای عاشقانه اجتناب نمیکنم. اگر تو اینستا از روابط مینویسم به خاطر این نیست ک الان درگیر رابطه هستم.این همزمانیه وجود نداره و این برام عجیبه چون من درگیرش نیستم الان ولی راجع بهش مینویسم کاری ک‌معمولا برام پیش نمیومد. خلاصه یه خاکستری عجیبیه.ی گذاره انگار.از کجا ب کجا نمیدونم.اره، از کجای مبدا رو هم نمیدونم دقیقا.

خلاصه همین. میبینمتون.فعلا 

دکه پیش استادیوم:بیست و هشت و نه و سی

اینجا که نمینویسم

اینستاگرام هم که نمینویسم

تلگرام هم که نمینویسم

به کسی هم که راجع بهشون حرف نمیزنم

دارم چیکار میکنم دقیقا؟ 

یه لحظه از کار خودم متعجب شدم.یعنی این چند روز پر تلاطم و عجیب و پر از بالا پائینی رو ننوشتم؟

از احساس بی حسم نسبت به همه چیز و به اکثریت. از حجم مسیری که چند برابر پیاده میرم. از قدم های دوا دکتری. از حرف زدن های جدید و یافتن یک رنگ دلخواه در گفتگو با یه دوست. از معذرت خواهی ها و شفافیت. از تکرار مکررات. از اینک هم میخواستم یاد بگیرم تامل کنم در گفتار دیگری و هم میخواستم ارتباط نگیرم. از دیفالت احمقانه پس ذهن اساتید و تی ای ها. از بی میلیم برای اثبات خودم در ذهن یکی دیگه که نمیدونم برده یا باخته.هرجیزی که هست، میخوام بگم با اینکه 7 ساعت خوابیدم هنوزم خستم.بی حسم.شبیه بستنی نوتلا خیابون مالی اباد شیرازم.

پی نوشت: یه چیزی بگم؟ وقتی میخندم خودمو سرزنش میکنم.احساس میکنم انرژی اضافی میزارم. الان داشتم به این فکر میکردم که چه میمی بزارم پای عکس لاکپشت خسته(یکی از دوستان) و به میمه خندیدم و سریع پشیمون شدم. دیشبم وضعم همین بود. به میم ها که میخندیدم حالم بد میشد.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان