دکه پیش استادیوم:روز پانزدهم: عبرت

Its the best to not staet a conversation you dont need to have.

تورا جمله نجات دهنده مینامم.و حضورت را امداد غیبی‌.

امروز با دکتر عزیزی حزف زدم. شرح مفصل میخواد این گفتگو که البته نصفه و‌نیمه باقی موند و قرار شد بهشون پیام بدم تا دوباره بحرفیم.

تجربه از خوندن کتابها حاصل نمیشه. تا وقتی وارد زندگی نشی نمیفهمی کتاب ها واقعین یا نه، و وقتی تشخیص دادی واقعا داره رخ میده یه چیزی، اونوقت میتونی واکاوی کنی، بگردی و پیدا کنی استعارش رو داخل کتابای رمان. داخل یک گفتگوی پر التهاب پشت جلد. داخل اظهار نظر دو شخصیت بی اهمیت در میانه راه‌. کتابها در xi+yj مبحوسند، ادم ها در  ۱۳ بعد. 

کی بود دیروز گفت تو ادم «فلانی» هستی. یه ویژگی مثبت بود، خواستم بگم من با تو اینگونه ام، وقتی نفر سومی بیاد باید قضاوت رو شروع کنی. سه مرحله تغیر، از خود به دیگری، و از دیگری به دیگران. مثل سه بار الکتریکی. بار اول و دوم به هم نیزو وارد میکنند اما اگر میخوای بدونی همه چیز چطور کار میکنه باید بار سوم رو قرار بدی.

پی نوشت: چرخزنان چند تا زیرسیگاری داره که مدلاشون خیلی قشنگن. اگه جاشو زنده بود براش اونو  میخریدم که نوشته: من زیرسیگاری نیستم، نعلبکی ام.https://charkhzanan.com/%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C

کلاس کوانتوم امروز زیبا بود، خداحامی بم گفت حالا که انقدر خوب درک میکنی توضیح میدی چرا تو کلاس اظهار نظر نمیکنی.  در حال حاضر این خط برام کوچکتربن اهمیتی نداره، فقط میخوام چن وقت دیگه که برمی‌گردم، اینجا ثبت شده باشه‌.

من معمولا ناراحتیام سه ساعت،چهارساعت،ده ساعت، بیست و چهارساعت بعد از اتفاق از بین میرن.ولی بیش از ۳۶ ساعت گذشته و من از درون بابت اتفاق روز چهاردهم بی حس و اشکیم.

حرف زیاده ولی خواب غلبه کرده. شب بخیر، لاویو سرن.

دکه پیش استادیوم: روز چهاردهم: تهمت

از عصبانیت داشتم میترکیدم. از تعجب. از مدیری که داشت داد میزد اره دروغ گفتم که برای پرونده بوده، تا بیای. گفتم چرا داری جلوی خودم مسئولیت پذیریمو زیر سوال میبری درحالی که قبلش بهم هیچی نگفته بودین و شمارم رو داشتین و خودم رو معرفی کرده بودم و بعد به من اینجوری میگین، من میومدم حتما روز اول هم گفتم من پای این ماجرا وایسادم.گفت نه نمیومدی. 

داد میزد، من فقط یه موجودی رو میدیدم که داره داد میزنه مسخرم میکنه و اجازه نمیده توضیح بدم تا همه چیز شفاف بشه. همه جا رو گذاشته بود رو سرش.

خانم قاصدی گفت مافوقمه من که نمیتونم جلوش بگم درست حرف بزن گفتم پس شماها انسانیتتون کجا رفته که میبینید با من چجور رفتار میکنه ولی هیچی نمیگید. اما من وقتی حرف میزنم بهم میگید اروم حرف بزن. من خبر نداشتم من هر روز میخونم ولی دارم میگم از این هشت جلسه سه جلسه رو. اسباب کشی داشتن نتونست به موقع بیاد غیبت خورد، خانم مدیر داره ارقامو جا به جا میکنه، شما هم رقمو اشتباه میکی، هم واینمیسی برات توضیح بدم، هم تهمت میزنی، هم اذعان میکنی که داری دروغ میگی خب این چه وضعشه؟؟؟؟

گفت من تورو نمیشناسم با یه برگه اومدی، گفتم من رفتم ثبت محضری کردم!!! شما خودتون گفتین، گفت نه من دیگه با تو کاری ندارم و وقت منو نگیر.

رفت بیرون، با قاصدی و بقیه حرف زدم، ارومم کردن، گفتن تو کوتاه بیا، شاید اونم اروم تر شد وقتی تو اروم باشی. ما نمیتونیم بهش چیزی بگیم. قاصدی شمارم رو گرفت، امضا زدم، تشکر کردم، به زور جلوی اشکم رو گرفتم بابت صدام عذرخواهی کردم،دم در وایسادم تا صحبت مدیر تموم بشه، داشت با یکی از والدین حرف میزد. من وایساده بودم و به حدی تیکه بار من کرد که حرفش نزدنیه.وایسادم، صبر کردم، توجه نکرد.نکرد، به زور جلوی اشکم رو گرفتم، گفت من چه مشکلی با یه بچه پونزده ساله میتونم داشته باشم، گفتم من سعی میکنم از این به بعد بیشتر با شما در تماس باشم. تشکر کردم، پشتشو کرد و رفت و نزاشت حرفم تموم شه. تو دفتر حرف زد، بعدش خداخافظی کرد، رفتم.

از تو حیاط، تا کتابخونه پیاده اومدم. و بیست دیقه تو خیابون انقدر عر زدم و گربه کردم که حد نداشت. تا همین دو ساعت پیش حتی سر کلاس الکترو گریه کردم.شدید. 

من مسئولیت قبول کردم و اعتماد کردم. امیدوارم جواب اعتمادمو بده.

خیلی بد بود. امیدوارم کسی این مشکل براش پیش نیاد. از این به بعد هر هفته سه شنبه صبح میرم مدرسه. 

از بدترین تجربه های زندگیم بود. از مدرسه متنفرم.

دکه پیش استادیوم: روز سیزدهم: طلسمی از نوجوانی

کلاس دهم، با سیب گلاب تپل رفتیم پشت حیاط مدرسه، در پلیتی کنار سالن اجتماعات رو باز کردیم و وارد فضای عجیبی شدیم. همه جا پر از درختای بلند و به حدی کف زمین برگ زرد جارو نکرده بود که توشون فرو میرفتیم. 

متروکه بود. حتی یک گربه زرد روی شاخه درخت به طرز عجیبی مرده بود و خشک شده بود.ما فکر کردیم زندست. ولی نبود.

با این همه جنگل بود.جنگل زیبای پشت مدرسه که کسی اجازه ورود نداشت بهش.

کلاس دهم، با سیب گلاب تپل رفتیم اونجا و من یه ارزو کردم: ارزو میکنم هیچوقت هیچ روز از زندگیم شبیه روز قبل نباشه و پر فراز و نشیب باشه و زندگی معمولی ای نداشته باشم.

پنج سال از اون روز گذشته، و امروز هم مثه هزاران روز پیشین بهم ثابت شد که

 be careful what you wish for.

 پی نوشت: کتابی از ار ال استاین به همین نام هست.

روز ها دارن می‌گذرند و من در ارزوی یک مسیر اروم تو زندگیم مثه رو شیب جاده ایذه با دنده دو هستم.

جعبه پاندورا رو امروز دیدم.میگفت ریحانه داشتم بهت فکر میکردم دیروز و پریروز.دو سال بود همو ندیده بودیم.اخرین بار سال نودوهشت بود، راجع به دوقطبی  و هلاکویی حرف می‌زدیم.

من فقط تونستم بگم: همزمانی.

با شازده کوچولو تلفنی حزف زدیم. اولین بار ذلم خواست سکوت کنم و در سکوت باشم. قبلا فکر‌میکردم سکوت به معنی کسلی رابطست و تو گفتگو سکوت خوب نیست. اما امروز، سکوت به دلم نشست. سکوت نکرده. به اندازه کافی نکرده.

شب بخیر. لاو یو ipm. لاو یو ساپینزا

دکه پیش استادیوم: روز دوازدهم: خطر تحسین شدگی

امروز اولین بار بود که دقیقا رفتم تو اینه و چند دیقه درست حسابی نگاه خودم کردم تا ببینم این ادم، از پسش بر میاد یا نه. اصلا این قراره کجا باشه چند وقت آینده. تاحالا انقد دقیق نگاه به صورتم نکرده بودم. چند وقت یه بار باید این نگاه رو تکرار کنم. وقتی از اینه رفتم اونور و از در دشسویی کتابخونه زدم بیرون احساس میکردم بیشتر خودمم.

نتیجه صحبت هام با روناک باز یه جهش جدید بود. این چند وقت به اندازه چند سال پرش کردم. خلاصش رو به مزوسفر گفتم، نمیتونم باز بنویسمشون فقط کپی پیست میکنم:امروز به چیز جدید فهمیدم. فرق هست بین بهتر بودن و بهتر دیگران بودن. یه جاهایی هست که تو میخوای بهترین باشی ولی یه جاهایی هست که تو میخوای بهترین دیگران باشی جوری که دیگران همیشه فکر کنند تو بهترینی و البته این به این معنی نیست که تو تلاشی نمیکنی برای بهترین بودن بلکه به این دلیله که هدف و انگیزه جاشون عوض شده. انگیزه اینه که به چشم بیای و هدف اینه که بهترین باشی

.روناک بهم گفت یه جاهایی بدترین چیز اینه که دیگران بفهمند تو یه چیزی هستی. چون اونوقت اعتقاد تو این میشه که دیگران فکر میکنند یا میدونن که تو بارته. و بعد همه چی بهم می‌ریزه تو سعی میکنی اون تصوره رو همیشه نگهداری سعی میکنی و این رخداد بین تو و دیگری از یه جایی به بعد هر بار پیش بیاد، به این معنی میشه برات که تو تو اون چیز خوبی.و راست می‌گفت. کاملا. حداقل برای نوع شخصیت من که عاشق به چشم اومدن و تحسین شدنه، کاملا راست میگفت.و من سالهای سال همیشه این نگاهه روم بوده پ هدف و انگیزم جا به جا شده. به طوری که دقیقا وقتی تو دبیرستان با پارمیس حرف میزدیم اینو میگفتم که خب همه میدونن ک من بلدم. دیگه چرا بخونم؟شاید احمقانه به چشمت بیاد و شایدم واقعا احمقانه باشه ولی برای من خیلی سنگین تر از یه چیز احمقانست. برای من خیلی واقعی تره چون زندگیش کردم.

خلاصش کنم، این جریان دیگه داره لوس میشه و باید به برهه جدیدی وارد شه. 

فردا با شیخی قراره حرف بزنم ولی نمیدونم چی بگم. چون نصف حرفارو اینجا با روناک زدیم. حالا با اونم میگم و حرف میزنم. مشکلی نیست.

چیز مهم دیگه ای رخ نداد. استرس دارم.

میخوام به این کلیشه باور بیارم که هر روز بهتر از روز قبل باشم. مسیر به سمتی طی بشه که این رو تجربه کنم این عطش رو.

نمیدونم. شب بخیر.

اهنگ امشب: نداریم.

شعر: نداریم

دلتنگی: میخام برم پیش بابا بزرگم. از وقتی فوت کرده احساس میکنم اونور خوش تره. نه اینکه زندگی کردن دوس نداشته باشما.احساس میکنم خونه پدری اونوره. یعنی وقتی با بچه ها، قذافی و بنی و شیخ و اینا حرف میزنیم، هر وقت یکی ب یکی دیگه میگه خدا رحمتت کنه مام میگم اره، منم ببر. 

میدونین حس خونه پدری چیه؟ 

دکه پیش استادیوم: روز یازدهم: روز کشف حقیقت

از جمعه سیاه بگم: 

بحث دوستی با سیب گلاب بود، اینکه اکیپی که ما داریم درحالی پابرجا باقی مونده که حبر جغرافیا توش نقشی نداشته، ما همه دوستای جدید پیدا کردیم و حتی با وجود اختلاف نظرهامون داخل اکیپ هنوزم باقی موندیم.پس یه چیز ارزشمند اون وسط هست که مانع گسلیدنه و باید ازش نگهداری بشه. یکی از چیزهایی که باعث میشه دوستی ها کمرنگ بشه اینه مه برای باهم بودن ها صبر میکنیم تا به ایدالمون برسیم.(یکی از چیزهاییم که ازش کوتاه نمیایم زمانه، توقع داریم زمانی برای دیدار مناسب باشه که مثلا من نوعی بیکار عالم باشم)درحالی که میشه از خیلی چیزها اون وسط زد و دیدار فراهم کرد، صحبت فراهم کرد، دردل پیش اورد و نزدیک تر شد و موند، این لازمش اینع که الویت ها تغیر کنند، که گاهی این تغیر الویت ها فقط نیازمند تغیر در طرز فکر و عادت هاست نه اینکه اهداف رو ادم بخواد از بیخ و بن ریشه کن کنه.

شبش زدم بیرون تنهایی. گفتم برم بشینم یه کافه اشنا و قدیمی و کتاب بخونم.سرم تو کار خودم باشه. البته یکم نگران بودم که نکنه مثه سری های پیش حواسم پرت اطراف بشه و نتونم استراحت کنم.که اتفاقا این اتفاق نیفتاد و خیلی اروم و خنک و متمرکز نشستم پرواز بر فراز اشیانه فاخته خوندم و دوتا سوال هم برام پیش اومد در طی روند خوندن کتاب، و هنوز بهشون فکر نکردم.آزادانه سخن گفتن در یک جامعه توسط افراد ان جامعه، برای افراد هدایت کننده ان جامعه چه سودی خواهد داشت؟

چه چیزی باعث میشود میل به پیشی گرفتن در افشای حقایق در وجود افراد تشکیل دهنده یک جامعه تحریک شود؟

خودم احساس کردم هیچی بهتر از این نیست که ازادی کلام وجود داشته باشه توی سطح جامعه.حاکم می‌تونه پیشبینی های دقیق بکنه از روند تفکری مردم و اونهارو راحت تر کنترل کنه، در اختیارشون بگذاره یه سری چیزارو و  هدایتشون کنه سمت نبازهای کاذب و مشغولشون کنه به خودشون. خیلی خوبه.

سوال دوم هم، در حقیقت با این جمله مک مورفی بوجود اومد که می‌گفت یه دسته مرغ، وقتی بببنن یکی از مرغا خونیه میفتن دنبال لکه قرمز و هی نک‌میزنن، این وسط چندتا دیگشونم خونی میشن و این مراسم نوک زنی روی اونا هم اتفاق میفته و در نهایت شاید در عرض چند ساعت یه گله مرغ تلف نوک‌ زنی خودشون بشن. 

از طرفی ریس قبیله خاطره ای تعریف میکرد از اینکه چطور توی تیمارستان پرستار رچد یه کاری میکرد دیونه ها هرچی بیشتر راجع به کثافتکاریاشون بلند بلند حرف بزنن.

کافه یه گارسونی داره که معمولا میومدم خیلی جدی برخورد میکرد همیشه. اما جمعه که بعد از سه چهارماه رفتم، خیلی خیلی خوش برخورد تر بود.نصف کافه باهاش در حال حرف زدن بودن و هرکس از در میومد باش سلام علیک‌میکرد. خب خیلی تعجب کردم. چون یادمه یه بار به من و نانی و فاطمه گفت تا چهاردقیقه دیگه سفارشتون رو میگیرم.(خیلی جدی!!! چون ما هنوز نمیدونستیم چی انتخاب کنیم و یکم معطل شده بود فک کردیم مبخواد بندازمون بیرون) یه بار هم با سیب گلاب و خواهر معنوی رفته بودیم و من یه جا خیلی جدی جوابشو دادم برای یه چیزی و اصلا خودم حواسم نبود انقدر جدیم، برا یه لحظه جا خورده بود و دیگه نیومد سمتمون و با بقیه میزا میخندید یکم. خلاصه این بار که رفتم چند بار تو حین سفارش دادن و گرفتن باهم حرف زدیم، و یهویی بحث دیپ شد و خیلی یهویی بحث خودش پیش اومد و زندگیش. خیلی سریع بود ، تابع سای یهویی به سمت صفر میل کرد با یه توان exp. که فکر کنم خودشم تعجب کرد. بحث اینجوری بود که راجع به کتاب حرف زدیم و سریال و مدتی که کار میکنه، بعدش راجع به فرق زندگی کردن و روزمرگی کردن، و سنش که ۲۵ بود و یهویی سر اینکه از ۸ سالگی تو بازار بوده. خب نمی‌دونم چقدر با این اصطلاح اشنا هستید ولی معمولا آدمایی که از سن کم وارد بازار میشن، یعنی وارد کار تو اجتماع میشن، ضربه زیاد میخورن، تجربه زیاد کسب میکنن و عادت زیاد می‌سازن. تا گفت از هشت سالگی .... یاد احمد افتادم و تا تهشو خوندم. واقعا هم ادمایی که تو خانواده ما بودن و سریع وارد این جمعا شدن بعد از یه مدت خیلی از مسایل زندگی براشون شبیه یه بازی موقتی شد. 

وقتی خواستم برم، یاد اوری کرد که هنوز وقت دارم و هنوز تایم میز تموم نشده.ولی من داشتم میرفتم و گفت که اگه دوس دارم شمارم رو میتونم بهش بدم که تصمیم گرفتم در مقابل این پیشنهاد لبخند بزنم و صندلی رو بزارم سر جاش. گفت وقتی کتاب رو خوندم یه خلاصه ازش بگم که فقط نگاش کردم و گفتم کتابو باید خوند. باز گفت یعنی یک خلاصه هم نمیشه؟ گفتم کتابو باید خوند. و همینحوری یه سی ثانیه نگاش کردم. بعدش گفتم خوش گذشت و اونم خم شد، تشکر کرد، و رفتم.

امروز:

با بچه ها گروه کوانتوم زدم. در همین بین تو کتابخونه فهمیدم حقیقتی که باید راجع به. خودم میفهمیدم چی بوده. فهمیدم: من حل نمیکنم. 

کل سالهای دبیرستان هم اینجوری بودم.به سیب گلاب زنگ زدم و کلی حرف زدیم.

اونم داشت می‌گفت ریحانه تو دبیرستان هم اینشکلی بودی. هیچ مشکلی از نظر درک نداشتی اما نمینوشتی.

با این مشکل خجالت اور چگونه مقابله کنم؟(: به شیخی و عزیزی ایمیل زدم و وقت مشاوره گرفتم و به فلاحتی تو واتساپ پیام دادم. باهاشون حرف میزنم، فقط خیلی خجالت میکشم. اما باید دلم رو صاف کنم تا بتونم قدم بزارم.

از امداد غیبی استفاده میکنم. استرس دارم. هرچی میکشم، از دست استرسه.

 دلم برای مزوسفر تنگ میشه وقتی حرف نمیزنیم. بحث خزان و ادوارد شد، امیدوارم کلمنتاین زودتر به خزان برسه، و منم به ادوارد، و چقد خفن بود که حدس زد ادوارد اسم ویالنمه.

امروز باز یه راننده مهربون به مسیرم خورد. همچنین چقد این عامو دکه ایه با مرامه.کارتم مسدود شده بود امروز، کلی کارت کشید و امتحان کرد و نشد. دست اخرم گفت هرچی میخوای بگو.ازش تشکر کردم.

یه دروغ گفتم و احساس میکنم قلبم سنگین شده. به متصدی کتابخونه دروغ گفتم که قبلا اینجا کارت نداشتم. درحالی که داشتم و کلاس دهم یه کتاب انگلیسی فیزیک بردم و انقدر بدهی تأخیر اومد روش و من انقدر پشت گوش انداختم که مجبور شدم بگم نه! کارت ندارم.و با کارت لیلا ثبت نام کردم. ولی اسم و فامیل واقعیمو گفتم و اگه اسممو سرچ بزنه میاد بالا تو سیستم. خیلی سنگینم. از دروغ گفتن خوشم نمیاد. دروغ گفتن انقدر سر راست، عذابش مضاعفه.

تولد کیمیا رو با اهنگ beautiful eminem. تبریک گفتم.اونم آهنگ شیرین جونم کورش یغمایی رو فرستاد یه تیکشو و بابت تبریک تشکر کرد. خیلی فک کردم که تبریک بگم یا نه، اینکه چه شکلی نگاه این تبریک میکنه.به دید حقارت؟ امیدوارم که نه، چون من از موضع خودم پایین نیومدم و این که ما سر چنین مسئله ای دعوا داشتیم و رابطمونم تموم شده دلیل نمیشه تولدشو تبریک نگم.چون تولدش مبارکه برای من.ولی فقط به خودم این رو گفتم که خب ادم قراره احساساتشو پنهان کنه که چی بشه؟گفتنی رو باید گفت.

خب دیگه وقت خابه.شب بخیر. امداد غیبی بفرستین برام مرسی.

آسمون به اون گپی(بزرگی)، گوشش نوشته، هرکی یارش خوشگله، جاش تو بهشته 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان