دکه پیش استادیوم: روز پنجم

نمیدونم براتون اتفاق افتاده یا نه، ولی انگار یک قرن گذشته از پست دکه پیش استادیوم روز اول. و این برای من خبر خوبیه.چون همیشه وقتی بیهوده میگذرونم زمان رو احساس میکنم.ولی وقتی پر پرو پیمون باشه روزهام، سنگین میشن.

امروز هنوز تموم نشده و باید برم سراغ بقیه فیلمای الکترو معناطیس. فقط یه چیزی بگم که ظهر وقتی فهمیدم به جائیم نبود، اما الان که خستم و خوابم میاد و کلی کار دارم و دارم بهش فکر  میکنم اشک شوق توی چشمام جمع میشه: دیشب ساعت 1 برای خداحامی 4 تا سوال فرستادم، خداروشکر کتاب گریفیث به حدی عالیه که نصف مشکلاتم حل شد با خوندنش. فقط چند تا موند که از خداحامی پرسیدم و بعد در جواب یکیشون،بهم این جوابو داد: دقیقا ما اینجا داخل الکترومعناطیس نیستیم و در فیزیک کلاسیک پتانسیل های ثابت برای ما اهمیتی ندارند و خیلی جالبه که تو اینو الان فهمیدی توی کوانتوم و به نکته خیلی ظریف و دقیقی اشاره کردی، ما برای این یه سری ازمایش داریم و پتانسیل های ثابت برای ما مهمند.

میدونین جریان چیه؟ توی الکترو معناطیس ما همینجوری میایم عدد ثابت به انتگرال اضافه میکنیم و به جاییمون نیست، چون با گرادیان گرفتن ازش اون عدد ثابتا میپرن و از بین میرن. لاکن در کوانتوم ما به حدی برامون این مقادیر اهمیت دارند که به انرژی های معادلات جداشدنی شرودینگر اضافشون میکنیم. این یه فرق اساسیه.و هنوز نمیدونم چرا. چون خداحامی نه جواب 3 تا سوالمو داد و نه بهم گفت چرا این تفاوت وجود داره.

از اینکه خداحامی بهم اینو گفت خوشحال شدم. اما همزمان چون نمیدونم این تفاوتا چین یاد ریچارد فاینمن توی لوس الاموس میفتم: رفته بود کارخونه ای که توش بمب اتم میساختن رو  به عنوان ناظر چک کنه که دوتا معمار میان نقشه رو میزارن جلوش و بهش میگن نظرتون چیه استاد و اونم که نمیدونسته چی به چیه، به یه شکل وسط صفحه اشاره میکنه و میگه خب این چیه و چرا اینجاست؟ معمارا یهویی تعجب میکنن و متوجه میشن که دقیقا همون نقطه نقطه ی مشکل سازه. و از فاینمن تشکر میکنن و میرن. جالب اینجاست که فاینمن میگه: من فقط میخواستم بدونم این شکله، چیه.(:

رفتم گوشی خریدم. یه تجربه کاملا مستقل از تصمیم گیری و پول جمع کردن و خرج کردن بدون اینکه پدر مجرد داخلش باشه. و احساس میکنم یه وزنه سنگین رو دلمه الان و دوست دارم داد بزنم. خیلی متفاوت بود این کارم. خیلی ایندیپندنت طور بود. دلم میخواد برم سر کار و خودمم قسطشو بدم. طعم زهر این زندگی بره زیر لبم تا مثه دیفین هیدرامین سر بکشمش.  اما راضی نمیشه پدر مجرد. نمیشه.

امروز نزدیک 1 ساعت داشتیم خردادیان رو نگاه میکردیم تو یوتیوب با کدو. خیلی دوست داره خردادیان رو منم خیلی خوشم میاد ازش ،عاشق قر ظریف کمرش با اهنگای عربیم. اهنگ بنت الشلبی رو داشت باهاش میرقصید که اهنگ مورد علاقم از فیروز خواننده لبنانیه.و اتفاقا اهنگیه که کیمیا هم خوشش میاد ازش و الان هم ابانه و 8 ام تولد کیمیاست و نمیدونم.... اهنگ بنت الشلبی از فیروز عزیز.

 شیخ یه نویسنده بهم معرفی کرده.اسمش لیسپکتوره و یه نویسنده روزنامه نگار برزیلیه.شیخ اومد و گفت من تا اینو خوندم یاد تو افتادم ریحانه.به نظرم اومد تو از سبک قلمش خوشت میاد، و حتی به نظرم بعضی مواقع شبیه این مینویسی. اسم کتاب ضربان بود و احمد عباسپور هم استوریش کرده بود یه تیکشو. شیخ و احمد، سنجاقک های کوچک :* 

کتابو خوندم و خیلی قشنگ بود همون 10 صفحه اولش. واقعا قشنگ بود و احساس میکردم چقدر خوب میفهممش.خصوصا اینکه پرش های گفتاریش رو میتونستم پیش بینی کنم و قشنگ بود. خیلی دوست داشتم. لینک مقدمش اینجاست که از فیدیبو هست.

 فرهمند علیپور تو پیجش یه نوع شیرینی ایتالیایی یاد داد که با سیب بود.سیب سرخ شده.امشب درست کردم و عالی بود، بکینگ پودر، یدونه تخم مرغ، یه ذره ارد، سیب حلقه حلقه رو بزنین تو این مایع و بعدش تو روغن سرخ کنین و بزنین تو پودر قند و دارچین.

 بعبعبی معصوم اومده، انگار همیشگی و دائمی. همه مضطربن و بروز میدن.همه. عادی شدنی نخواهد بود. نمیدونم تو چند روز اینده همه چی چطور پیش میره.  نمیخوام بهش فکر کنم.

گوش بدیم به اهنگی از سهیل نفیسی، شب ها.لینک ساوند کلود است.

دکه پیش استادیوم: روز چهارم

روز خوبی بود و خوشحالم.  به برنامه هام رسیدم و الان بازم میخوام ادامه بدم به درس. دیوانه ی کوانتومم.دیوانه ی کوانتوم.

دکه پیش استادیوم بسته بود امروز. نرسیدم نسکافه بزنم. اینجوری بود که راه افتادم و رفتم تا برسم به یه جایی.

از کلبه گذشتم.کافه ای که با بنی و شیخ میرفتیم و کوچیک و چوبی و خوشکل بودن و نهایتن 8 نفر توش جا میشدن. یه فلافلی زده و دونه ای 5 تومن فلافل میفروشه. اگه تو فلافل گوشت میریختن میگفتم گوشت گربه های بی پناهه اما فلافل گوشت نداره، پس حالا چرا انقدر ارزونه الله اعلم. مقصد اول: خورد نداشتن برای کرایه.

مقصد بعدی زدم برم کتابخونه افشاری، شاید اونجا پیدا کنم. تو راه از پیست اسکیت رد شدم و خلیلی رو دیدم.اقای خلیلی که از 7 8 سال پیش معلم اسکیت بود و هست و یادمه همونموقع ها هم مامانای بچه ها با خلیلی لاس میزدن، خوشتیپ و خوشکل بود و خیلی خوش اخلاق. اینکه چرا بعضی از خانوما به پسرای کوچیک تر از سنشون علاقه مند میشن جای بحث داره. ولی میدونم که یه چیزی تو چشمای مردا هست که هرچقدرم بزرگ بشن نمود یه نیاز کودکانه دلرباست و بعضی از خانوما عاشق این کانکشن چشمی هستن.

افشاری روبروی حوزه علمیه فاطمه زهراست، که یادمه چند باری هم رفته بودم. کتابخونه خنک بود، ولی: مقصد دوم: پول خورد نداشت. 

از کتابخونه که زدم بیرون یه مرد لاغز اندامی رو دیدم که تقریبا شبیه عموی بابام بود، نشناخت منو، رفت سوار ماشین شد، ماشینشو که دیدم فهمیدم خودشه. و به مسافتی که پیاده اومده بودم نگاه کردم. مامان اینا خیلی اصرار میکنن که برو گواهینامه بگیر. ولی خب زیاد کششی ندارم به ماشین سواری. اما اگه یه روز خواستم ماشین بخرم: دلم کادیلاک میخواد (: کلاسیکای قدیمی. عاشقشونم. خیلی سخت میتونم خودم رو داخلشون تصور کنم اما وقتی میبینمشون دهنم اب میفته. و البته از مزدا 3 هم خیلی خوشم میاد. میتونم بگم از 13 سالگی که یدونه خاکستریشو تو مسیر شهرک شهید محلاتی تهران دیدم، هیچ چی نتونسته جاشو پر کنه.

مقصد سوم هم یه مغازه ای بود که از 20 متری میشد دید نوشته: پول نقد نداریم: پس کنسل.

دوتا مغازه هست یر نبش نرسیده به مدرسه های حضرت رقیه و سینا،  تاحالا هیچوقت گذرم نخورده بود.مغازه دوم رو انتخاب کردم رفتم داخل و یه چیزی برداشتم و رفتم حساب کنم که دیدم یه خانومیه.گفتم تورو خدا یه خورد پیدا کن پوستم کنده شد این همه اومدم . خندید، داد و ازش تشکر کردم. این دومین باری بود که این اتفاق میفتاد: یه بار با نانی رفته بودیم بیرون و واقعا نمیدونم چیکار کردیم که مفلس شدیم. یعنی نمیدونم چقدر خوردیم و چقدر خریدیم که لخت شدیم و نمیدونستیم. متاسفانه همیشه ی خدا گوشیم خاموش بود وقتی میرفتم بیرون  اس ام اس نمیومد. از طرفی ساعت 12 شده بود و یه مسیر خیلی زیادی رو پیاده اومده بودیم و همه عابربانکا تعطیل بود، رفتیم تو یه مغازه ای و اونجاهم یه خانوم مهربون بود که به دادمون رسید. 

خلاصه، سوار ماشین شدم، اومدم خونه، داشتم اینستارو چک میکردم که دیدم لئون گفته چرا انقدر زیر چشات گود افتاده. اقا عاجزانه میگم که نمیدونم باید چیکار کنم! یعنی دیگه خودمم یادم رفته که زیر چشام گوده! چیکار باید بکنم؟ کاریش نمیتونم بکنم. دلم نمیخاد اینجوری باشه ولی نمیدونم چیکارش کنم. حالا میگن یخ بزارم خوب میشه. بعد یخ بزارم ی چیزی بشه : ابروش خراب بود زدم چششم کور کردم (:  و واقعا حال ارایش کردن ندارم که کانسیلر بزنم و ماسمالیش کنم.ول کن بابا D:

عکس کادیلاک مورد علاقم

اهنگ قشنگی رو گوش بدیم از محیا حامدی به نام دنگ. ابان یا مهر 98 توی وبلاگ گلاویژ پیداش کردم. لینک ساوند کلود است.چون محلیه ممکنه متوجه نشین، این متن فارسیه: 

منگ منگم، انگار سه تا مرد جنگی تو سرم می‌جنگن

چشمام دو دو می‌زنن، واسه یه لحظه خواب قتل می‌کن

خون داغی تو تنم جاری شده، جوش و خروشی می‌کنه

کل شهر دور و برت از داغ دل کِل می‌کشه

مثل بی کس‌ترین جاشوی دریا که غروب

شرمش‌ رو زیر پا می‌ذاره و روی لِنجش می‌رقصه

شورش تیر و تفنگ رو ول کردم که (هرچی می‌خواد) غوغا بکنه

دنبال تو می‌دوم و غول جنگ پشت سرم ارابه می‌کشه

هر چی دریا، نخل و خرما، هرچی موج و قایقه

هم‌صدای من ضجه می‌زنن تا از رفتنت دست بکشی

سرزمینم، لشکرم، تمام سپاهم قبضه‌ته

قلب سربازهای جبهه بندِ لحظه نگاهته

عزیزم چشم دیدن هیج رنگرزی رو ندارم

که به بخت آدم‌ها رنگ نیلی می‌زنند

یک دستم نی انبون و دست دیگه‌م کاسه آبه تا پشت سرت بریزم

از پشت بوم برات ساز می‌زنم تا برگردی و نگاهم کنی

ای (درخت) کُنار قد بلندم، ای نُت همراه صِدام

متنفرم که ببینم این بحران روی تو رو از نگاهم می‌دزده

هر چی دریا، نخل و خرما، هرچی موج و قایقه

هم‌صدای من ضجه میزنن تا از رفتنت دست بکشی

سرزمینم، لشکرم، تمام سپاهم قبضه‌ته

قلب سربازهای جبهه بندِ لحظه نگاهته

دکه پیش استادیوم: روز سوم

خانم صادقی عزیز، معلم تاریخ کلاس یازدهممون بود. همیشه بهم میگفت ناصری این نگاه عاقل اندر سفیتو از روی من جمع کن.ناصری سرتو مثه سگ نکن بیرون از پنجره.ناصری وقتی دارم درس میدم زیر میز کتاب نخون. ناصری انگار از میدون جنگ اومدی انقدر لباسات خاکین اخه یه ادم اهل کتاب باید اینجوری باشه؟ ناصری تو هرکتابی بگی من خوندم روی منو میخوای کم کنی؟

من خیلی خانم صادقی رو دوست داشتم.خانم صادقی به جرئت یکی از معلم های محبوبم توی تمام مقاطع زندگیمه. اونم دوستم داشت و این محبت دو طرفه بود. ولی حتی اگر اونم نداشت من بازم دوستش داشتم. من عاشق این بودم که زیر میز دزیره بخونم و اون بگه قطر کتابو ببینم؟ میدید و میگفت اها الان داری اون تیکه رو میخونی. و من کف کنم از شدت حافظه این خانم.و بعد بگه باید بگم مامانت بیاد مدرسه تا از این کتابا نخونی دیگه.

بحث خانم صادقی از اینجاست که میخوام بگم همیشه وقتی خوشحال بود میگفت نکنه میخوام بمیرم؟

منم الان همینو میگم.نکنه میخوام بمیرم؟

چون امروز هم به خوشحالی گذشت.

و تنها چیزی که مایه عذابم بود ریاضی فیزیک بود که خوندمش و جزوه رو هم خوندم ولی هیچی نفهمیدم(: گیج و سردرگم به همسفر عشق پیام دادم و 6 تا ویس فرستادم و نالیدم. اون هم بهم دلداری داد.همسفر عشق اسمیه که همون ترم اول روی بهناز گذاشتم.جریانش مفصله.

برنامه درسیم رو عوض میکنم امشب و از این بابت که فهمیدم باید چیکار بکنم تا بازده بهتری داشته باشم خوشحالم. عجب ترمیه این ترم. چقدر همه چیز سخت شده. یعنی اگر این ترم تموم شه غول های کارشناسی رو به خیر و سلامتی پاس کنم یه نفس راحت میکشم.

امروز فهمیدم که عامو کرک از جلوی حافظیه جمع کرده کافش رو ورفته.باورم نمیشد.خیلی ناراحت شدم.با عامو کرک خیلی خاطره دارم. اولین باربا اکیپ بچه های زیست سلولی ملکولی و یسنا و شیوا رفتیم سمت عامو کرک. چایشو خوردیم و خیلی چسبید.بعد از اون پاتوق همه ما شد کرکی عامو شکری. بیشتر از همه من و شازده کوچولو که پدر شکری رو در اوردیم از بس میرفتیم.طبیعی بود چون ما مقصدمون همیشه حافظیه بود و کوچه بغل حافظیه. عکساش توی گوشی قبلیم بود که از دست رفت. یه بار سینی عامو شکری رو پس ندادیم و رفتیم سر کلاس شیمی. فک کن دیر برسی با سینی برسی همه کلاس پوکیده بودن خصوصا ردیف اخر که همه بچه های خودمون بودن. با شازده کوچولو نشستیم و کاغذ لوله میکردیم مینداختیم رو سر علی حجازی که خابیده بود روبرومون. علی حجازی پش سرم حرف زده بود یه بار ولی با معرفت بود. اسکوانچی و شیروانی و محمد مهدی هم که سه کله پوک ردیف وسط بودن و همش زاغ سیاه دخترا رو چوب میزدن.شیروانی عاشق نکیسا شده بود. از اونور مهرشاد هم عاشق نکیسا بود. ما هی اینارو مسخره میکردیم و میخندیدیم.

عامو کرک رو دوست داشتم. خاطرات زیادن واسه گفتن. و رفتنش خیلی غصه دارم کرد امروز. به قول شازده کوچولو ناراحت کننده ترین خبر دو سال اخیر بود که البته شازده کوچولو چرت میگه ناراحت کننده ترین خبر دو سال اخیر این نبود.

با دورنا حرف زدم. یه چیزی میگم که دیگه تا تهشو بخونی: هفته گذشته تو کوه به یه گروه خانم تجاوز کردن و شوهر یکی از این خانم ها هم تو جمع بوده و حالا ببین تجاوز کردن به خانمت جلوی روت چه حالیه.

یعنی سفر که به معنای  بی پروایی بود الان خودش کلی چارچوب داره برام و داشت البته اما الان جدی تره.به اینکه کاشکی مرد ها نبودند هم فکر کردم ولی مشکل از جنس نیست مشکل از اسب سرکش درونه. اسب هم نیست برای بعضی ها. هیولاست.حالا هر جنسی به یه طریقی.

امروز از نظر قول ها و پایبندی روز خوبی نبود اما از نظر چیزهای دیگه روز قشنگی بود.خدا کمکم کنه.خدا کمکت کنه ریحانه با این کله داغت که نمیشینه سر جاش و درسش رو دو روزه مثه ادم نمیخونه.

پی نوشت:

با زهرا امروز حرف زدم.زهرا رو خوشم نمیومد ازش تا اینکه بیشتر باهاش اشنا شدم. فکر میکردم عقاید مذهبی خیلی سفت و سختی داره تا اینکه سر تولد نژاد پرست اومد باهامون باغ ارم و نشستیم پاسور بازی کردیم با بچه ها. قطعا به خاطر عقایدش نبود که خوشم نمیومد ازش به خاطر این بود که دیگران رو هم فکر میکردم کنترل میکنه با این کارش. امروز که باهاش حرف زدم چقدر خوشحال بودم. میخواد کنکور انسانی بده و من چقدر خوشحال میشم وقتی یک نفر میخواد کنکور انسانی بده و وقتی بهم گفت به انرژی هات نیاز دارم تو مسیرم با خلوص نیت گفتم من از تصمیمت با تمام قوا حمایت میکنم.زهرا نامزد داره و اسمش علیه و همیشه وقتی میرفتیم بیرون داشت با علی حرف میزد. دوست دیگه ای داشتیم که اسمش شیما بود و اونم دل در گرو پسرعمش عباس داشت و وقتی برام داشت تعریف میکرد خیلی ساده میگفت: من فکر میکردم عباس به دختر دیگه ای توجه میکنه و بقیه میخواستن بینمونو خراب کنن و ازش ناراحت شدم و بهم گفت چرا اینجوری فکر میکنی شیما من خیلی دوستت دارم و منم فهمیدم که عباس دوستم داره و هیچوقت مهرمون از دل هم پاک نمیشه.خیلی ساده.خیلی ساده.خیلی ساده و خیلی ساده. سجده کنم بر این یکی شدن. سجده.

با مزوسفر هم حرف زدم که قشنگ تو هواست با البوم جدید استارست و  الکی مثلا نگران سلامتشم :دی دلم میخواد بش پیشنهاد بدم بره رو کمرش ارم استارست رو تتو کنه.زیادم درد نداره ب خدا.برای وضو گرفتن هم مشکلی بوجود نمیاره:دی یه چیزی که برام اصلا عادی نمیشه و خسته شدم از اینکه هر سری بخوام تعجب کنم صداشه. صداش تو ویس. صداش خیلی عجیبه. صداش خیلی عجیبه اول اینکه اصلا نمیتونم قیافه و صداشو شخصیتشو  باهم همگام کنم دوم اینکه صداش یه فرکانس عجیب از صداهای غلیظ مردونست که تاحالا نشنیدم. اعصابمو بهم میریزه :دی و چیزی که جدیدا خیلی بش فک میکنم اینه که قیافش موقع خندیدن چه شکلیه. حافظم هارمونیکه و معمولا ادما رو تو لحظه خندیدنشون خیلی خوب ب یاد میسپارم. مثلا الان تصویرم از ایشیزاکی دندونای قشنگشه با اینکه خیلی تصویرای هات تری هم هست ازش(اشاره به عکسش که تو باشگاه گرفته بود و خداوندا، خیلی خوب بود). یا تصویر شازده کوچولو برام به لبخندشه. تصویر یسنا، شیوا، و حتی نجمه! برام به لبخندشونه. از لبخند خوشم میاد.چهره ادمارو جذاب میکنه. با اینکه من همیشه تو عکسانیشم بازه و همه میگن همه قیافت شده دندون :دی ولی بازم معتقدم قشنگ ترین عکسا عکسای با لبخند گشاده.

برام عکس فرستاده از شمال. رفتن یه جای دیگه و این جای جدید خیلی قشنگه. هنوز هم میگه جات خالی ولی من معتقدم جام خالی نیست. اصلا جایی نیست که من بخام باشم داخلش. هوا عالیه اونجا و تازه چالوس رو به مقصد نمک ابرود ترک کردن.نمک ابرود گویا تلکابین خیلی باحالی  داره که راندال اینا پارسال رفته بودن.بهش پیشنهاد دادم برن و خب اونم گفت باشه.اره حرف و حدیث زیاده ولی من برام مهم نیست و همین که شاده کافیه.

برم برناممو درست کنم و زبان بخونم و بخوابم. شب بخیر.

دکه پیش استادیوم: روز دوم

از وقتم لدت بردم اما به بطالت. تقریبا میشه گفت از 9 تا 5 بعد از ظهر در حال تلف کردن وقت بودم.و نتیجش اینه که لا به لای افکار نامناسبم الکترو خوندم و ریاضی فیزیک رو نرسیدم بخونم. حالا باید با این ساختار یک بار مصرف برنامه های روزانم چیکار کنم؟ یعنی وقتی شما باید یک روز هفته رو اختصاص بدین به یک چیز و نمیدین، تا 7 روز اینده خبری از  اون چیز نیست. و من الان اینکارو کردم.

هرچند نمیتونم بگم بی مصرف بود چون بلاخره میانترم الکترو دارم. اما خدا میدونه چقدر از وقت مفید عزیزم رو به فاک فنا دادم.

به چیزای خوب ولی فکر کردم.

بحث گذشتن و تغیر کردن با لیلا و الهه بود و از لیلا پرسیدم میخوای کجا بری؟گفت نمیدونم.شاید ترکیه.باید ببینم کارم چجور پیش میره تا عید.ولی دیگه کاری به هیچی ندارم و میخوام برم. چند روز پیش سر کار یک دختری رو که همیشه میومد دیدم که دست شوهرش رو گرفته بود.شوهره عراقی بود، اینجا دختره رو صیغه کرده بود و اولین کاری که کرد اینبود که یه خونه براش خرید.بعدشم 700 ملیون زد به حسابش.من به این مرد نگاه میکنم و از سر و ریختش خوشم نمیاد ولی دختره رو دیدم که سرشو گذاشته بود روی شونش و داشت فیلم میدیدتوی گوشی. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که: این مرد به این دختر ارامش داده.شاید منم باید دنبال کسی باشم که بهم ارامش بده.

این هارو لیلا گفت.من بهش گفتم که بعضی مواقع باید اجازه بدیم دیگران دوستمون داشته باشند.ما همش دیگران رو دوست داشتیم لیلا و براشون سر و دست شکوندیم و کلی خودمون رو اذیت کردیم.باید یک فرصتی بدیم تا وقتی خسته ایم فقط کسی باشه که مارو دوست بداره.حتی اگر ما نداشته باشیم. اشکالی توش نیست.اگر مردی بود، من ازت حمایت میکنم. هرکسی که باشه و تو قبولش داشته باشی.لیلا بودن کافیه.

ازش راجع به  مسافرت تنهایی پرسیدم. این بحث سفر کردن خیلی وفته تو خونه ما داغه. پدر مجرد هی سنگ میندازه تو کارم و من هی عصبی تر و عصبی تر میشم و همیشه بهش میگم دیگه این طنابا جوابگوی من نخواهند بود. داره کم میاره و من از این بابت خوشحالم.فقط دلم میخواد دیالوگ یکی از دوستامو بگم: خدایا اگه من بنده خوبتم، خودت جورش کن. از لیلا پرسیدم.گفتم تو مشکلی نداری؟ببین اگر مشکلی داری با تنهای سفر کردنم، بگو بهم و فکر ناراحتی من رو نکن.

منتظر بودم جواب بده. استرس داشتم.دلم میخواست صادقانه جوابم رو بده و دلم رو راحت کنه. دیدم یهویی حرفم رو قطع کرد، گفت ببین، تو اگر بری، هر اتفاقی برات بیفته، بمیری، زنده بمونی، اتفاق اشتباهی بیفته(همینو نگفت دقیقا) من مشکلی ندارم. شاید از حرفم ناراحت بشی ولی نشو.صادقانه گفتم.

وقتی این حرفارو زد بال در اوردم.اصلا قبلم از جا کنده شد. جا خوردم.خشک شدم. خوشحال شدم. دهنم بسته شد. خیلی خوشحال شدم. شما لیلا رو نمیشناسین، ولی لیلا اسطوره حفاظته. لیلا اسطوره مراقبت و مادریه. و این لیلا امروز این رو گفت.

خیلی خوشحال شدم از این افسارگسیختگی کلامش. از حسن ارادتی که به من داره.وقتی بهم گفت میدونم تو خودت از پسش برمیای خیلی خوشحال شدم. اینکه میترسه ولی بازم از تصمیمم دفاع میکنه و از جانب خودش هیچ مشکلی نداره.برای حمایت روی رضایت رو کم کرده. باعث شد امروز به خودم و زندگی ای که پشت سر گذاشتم افتخار کنم. با اینکه چیز خاصی توش نبوده، ولی انگار خوب جواب داده.

کل نقشه ماسوله و جاهای دیدنیش رو گشتم.من عاشق ماسوله هستم. برنامه برای ماسوله حتمیه. ولی اینکه از ماسوله کجا برم نمیدونم.شاید کندوان، شاید نمک ابرود، شاید تالش.شایدم ماسال. به دریا فکر میکردم. من عاشق دریام. عاشق دریا.تنها جاییه که میدونم توش به ارامش میرسم.

اتفاقی، اهنگ های سهیل نفیسی رو پلی کردم. سهیل نفیسی. در دو بازه متفاوت. اهنگ خنیاگر عمگین در بازه مرداد. و اهنگ یار عزیز در پائیز. یادم به تصویری میفته که ازش داشتم و رفتاری که داشتم. برای لحظه ای مثل افتاب ذوب شده، گرم و زنده شدم. چقدر خوشبخت بودم از بهمن 98 تا پیش از تیر 99.خیلی خوشبخت.چه فراموش نشدنی بود.چه لبخند های شیرین و کودکانه ای داشتند ریحانه و شازده کوچولو.با اینکه تموم شده ولی من اون دختر اون دوران رو دوست داشتم.مثل بچم میمونه الان و دلم میخواد سرش رو نوازش کنم و بگم عزیزم، لحظه ها گذشتنی هستند...  وقتی اسکرین شات پیام های اون دوران رو یه بار خوندم از خودم و این حجم از عاشقانگی تعجب(خجالت) کردم و گفتم این منم؟.چند روز پیش داشتم فکر میکردم این هفت ماهی که گذشته رو ازش خوشحالم یا نه؟ اصلا رابطه ای پیش میاد دوباره که داخلش واقعا خوشحال باشم و واقعا در طولانی مدت زیبا بمونه و چیزی خرابش نکنه؟در کمال تعجب دیدم پیشفرض ذهنیم اینه که توی همه روابط در حال بحث کردن و سر کله زدنم و چقدر ادم توی ذهنم خسته بود. شاید 6 ماه دیگه، یه سال دیگه شاید دو سال دیگه شاید یه سال دیگه امادگیش رو پیدا کنم باز.ولی فعلا نه واقعا. امروز دیدم که دلم میخواد توی همون تصویر تا پیش از تیر باقی بمونم و بهش فکر کنم. الان که تموم شده، چقدر سبکم و اسودم. چقدر خوبم.چقدر خوبه. 

امروز روز خوبی نبود از نظر قول های که دادم. اما از نظر های دیگه روز قشنگی بود.

اهنگ: یار عزیز قامت بلندوم، بی چه نتای، تا عقدت ببندوم.(لینک ساوندکلود است)

دکه پیش استادیوم:روز اول

با اینکه کوئیرم رو خراب کردم اما ناراحت نیستم.وقتی جواب کامل رو دیدم فقط گر گرفتم و فهمیدم دنیا دست کیه.پیام های میناتان رو تا اخر گوش میدم. وقتی فکر میکنم میبینم مشکل من ایمان نداشتن به اون چیزی هست که میدونم.انفصال بین افسانه و ریاضی از ایمان نداشتن میاد. تصمیم میگیرم: از این به بعد اشتباه کردن رو به جون میخرم.

پیام های نانی رو سین میکنم که از تنهایی سر کلاس درس میگه.اینکه همه دارن باهم کنفرانس میدن اما اون حتی هنوز توی گروه های درسی عضو نشده.هر روز باید پیام های مدیرشون رو داخل گروه بخونم که غیبت های روزانه رو اعلام میکنه.پدر مادر ها بی توجهند. مدیر اما مسئله به حد انرژی هسته ای براش اهمیت داره.یاد بابام میفتم وقتی تو دوره احمدی نژاد رفتیم راهپیمایی و همه داد میزدن:انرژی هسته ای، حق مسلم ماست. بابام ولی میگفت انرژی بستنی. واقعا بستنی دوست داشتیم، اب هویج و بستنی مغازه عامو بستنی فروش توی لین یک، دست چپ. به نانی میگم تو الان با این مشکل درگیر هستی و با اینکه مشکل کوچکیه به خاطر توالی مشکلات بیشتر اذیت میشی.همچنین، تو قبلا این تنهایی رو تجربه نکردی.پس چند مشکل باهم داری: مشکلات متوالی، مشکل ناخوشایند جدید، مشکل ناخوشایند جدیدی که قبلا باهاش درگیر نبودی، مشکل ناخوشایند جدیدی که در مقابل باقی مشکلاتت کوچکه و تو توقع اینکه بخوای انرژی رو از روی اون مشکلات بزرگتر برداری و بیاری روش رو نداری، مشکل ناخوشایند جدیدی که وقتی تمرکز رو از باقی مشکلات روش پخش میکنی، به کارهای دیگت نمیرسی و این خودش مشکل جدیده.

اینهارو میگم.اما شفاف سازی فایده ای نداره. الان باید فقط بشنوم. 

با اسکوانچی راجع به مشروبات الکلی حرف میزنیم و غر میزنه که معدش خراب شده.همزمان باید ناهار بخورم و زود باروبندیلم رو بردارم برم کتابخونه.کمد احمد شبیه کمد نارنیاست.هر جور لباسی بخوای توش پیدا میشه.یه شلوار جدید کش رفتم و پوشیدم. ماشین دم در بود. سوار که شدم پسره شبیه بهنام بانی بود و گفتم میرم سینما مهر.گفت چه خبره دیروز که برای کور ها برنامه گذاشته بودن امروزم ازاین خبراست؟گفتم به نظرت من کورم؟ گفت به خاطر عینکت میگم. عینکم رو کلاس یازدهم سیب گلاب تپل برام خرید. از ممدجیگر پسر عمه قذافی که داشت حراجشون میکرد. متاسفانه یکم کجه و فقط میتونم موهامو باهاش جمع کنم بالای سرم. یکم شکلش عجیبه. راننده شبیه بهنام بانی بود ولی در ابعاد خیلی لاغر تر و با صدای نازک تر.گفت مامان اینا چطورن؟گفتم مگه شما منو میشناسین؟گفت عه تو منو نمیشناسی یعنی من نباید بشناسم؟ چند بار رسوندمتون تو ماشین خاب بودی.البته حافظه بچه ها خوب کار نمیکنه. وقتی گفت توی ماشین خاب بودم برای یک لحظه جا خوردم. چقدر مزخرف میشم وقتی خابم میاد و یا توی ماشین خابم. ترجیحم اینه کسی نبینتم.خدا میدونه قیافم چه شکلی بوده. گفتم ممنونم، سعادت اشنایی نداشتم.حافظه شما بزرگترا هم مثه اینکه هنوز خوب کار میکنه.میخنده. بهنام بانی بحث جدیدی میاره وسط و صحبت میکنیم.میگه میری کتابخونه شیطونی کنی یا میری درس بخونی. میگم به قیافم میاد اخه شیطونی میرم درس بخونم میگه اره به موهات میاد. بحث به مهاجرت میرسه.میگه الان موندم چیکار؟تو ابادان؟ تو این وضع.مجرد بی حوصله .شب تا صب دم اژانس با ده تا مجرد مثه خودم.گفتم اره.الان باید میرفتی، موندی اینجا راننده مهد کودک شدی. منظورم خودم بودم.چون هی اصرار داشت که کوچیک و بچم. دم کتابخونه میخام کرایه رو حساب کنم که میگه برگشتن با چی میای.گفتم میرم سر خیابون ماشین میگیرم.گفت خب خودم میام دنبالت یه زنگ بزن. گفتم مزاحمت نمیشم ممنونم ازت و کرایه رو میدم و خداحافظی میکنیم و پیاده میشم. بحث داغ مهاجرت. همیشگی و تموم نشدنی. 

توی کتابخونه با روناک سلام و احوال پرسی میکنم.شروع میکنم به حل کردن.جزوه مینویسم و سوال هارو بدون نگاه کردن حل میکنم.چند تا چیز جدید یاد میگیرم.یه سوال از روناک میپرسم و جوابم رو میده. میشینه و حرف میزنیم.میگه تو کنکور همه عوض میشن.میگم اره توی بحران همه تغیر میکنن. از بی معرفتی ها میگه و میگه من میخام یه کسی بشم برای خودم. توی دلم مطمنم که میشه. از دانشگاه میگم.از درزاده میگم و جریان تابع خطی. تعجب میکنه. خوشحال میشم. بحث عشق باز میشه.میگه باید برات مفصل جریانم رو بگم.خیلی مفصل. از روناک خوشم میاد. نگاهش روشن و صداش دلبرانست. دوست دارم همیشه باهاش حرف بزنم و دردل کنم.بعضی از ادما کشش و جاذبه عجیبی دارن. وقتی از کتابخونه رفت بیرون نگاهش میکردم که چطور مثل یه کوه پابرجاست.4 سال در بحران بودن چیز کمی نیست.

از کتابخونه میام بیرون.به این فکر میکنم که توی مسیر به چی فکر کنم. تصمیم میگیرم که یه بازی بسازم برای زمانی که پیاده میرم و میام.اما امروز سعی میکنم به چیزایی فکر کنم که تاحالا بهشون فکر نکردم.مثلا ایمپلنت دندون.یا رد شدن از دریای کارائیب. به جایی نمیرسه. میرسم سر دکه پیش استادیوم. میگم یه نسکافه بزنه و 5 تومن پول خورد برا کرایه بکشه. 3 تا مرد نشستن رو بروم و دارن حرف میزنن.نسکافه میخورم و داغه و منتظرم تموم بشه. وایسادم و تکیه دادم و نگاه اسمون کردم که چقدر بزرگه و یادم به استوری محمد افتاد که نوشته بود: خداحافظی با غول های منظومه شمسی؛زحل و مشتری تا سال دیگه از اسمون شب ما رفتند. از اقا تشکر میکنم و منتظر میشم تا یه ماشین بگیرم.سوار که شدم برای اینکه بیکار نباشم لیست ادم هایی که میخام باهاشون حرف بزنم و هر چند وقت یه بار سراغشون رو بگیرم رو به ترتیب اهمیت مینویسم. فکر میکنم که دیگه کی.که دیگه کی.کی کی کی. دفتر رو برمیدارم.دلم نمیخواد به لیستم فعلا فکر کنم. شاید تا امشب کاملش کردم.یعنی میکنم.باید.

روز اول روز خوبی بود. امروز، یکی از روزهای سرنوشت ساز بود.

ارومم. خوبم.

پی نوشت:

با ارشیا راجع به هیجهایک حرف زدم. دورنا رو معرفی کرده.با دورنا حرف میزنم. باید توی تقویم دنبال روزای خلوت باشم. البته اذر ماه اول باید بگردم چون میخام با سیب گلاب تپل برم شیراز. اگر حرف زدنم با دورنا اوکی شد، برای عید برنامه هیچهایک میریزم.

با دیو سفید و دخترش و پیترچک رفته شمال. عکس میگیره و میفرسته. همش میگه جات خالی.ولی جای من خالی نیست.خودش میدونه چرا.منم میدونم چرا.

شعر امروز از نزار قبانی:

نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتاب‌ها
و تابلوها
و گلدان‌ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد

(خحسابی همه جارو بهم میریخته تا به مرحله ملافه ها برسه. بعدشم میرفته زاویه 23/5 درجه کره زمین رو دستکاری میکرده:))))))) به نظرم حماسی و شور انگیزه. )

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان