چیزیه که این روزها برام دغدغه شده فرصت دادن و رها کردنه.
اما توی چه مسئله ای؟
ببینید گاهی اوقات ما یک نفر رو توی زندگیمون داریم که دست برقضا تعادل خاصی توی امور مختلف داریم.لذا، از نگهداشتن عمدی لذت میبریم و دوست داریم رابطمون ادامه پیدا کنه.خب تا اینجا خوبه.
گاهی اوقات هست که این افراد نیازمند کمک و یاری کردن هستند. توی امور مختلفی که ممکنه شما توش سر رشته داشته باشید. و از اونجایی که دیوار همیاری و کمک رسانی با بلوک های بدبینی بین شما چیده نشده، به راحتی میتونین پیشنهاد کمک بدین و ور ورژن افراطی تر حق خودتون بدونین که به طرف مقابل کمک کنین.
گاهی اوقات علاوه بر اینکه شما مایل هستید، طرف مقابل هم از شما درخواست کمک و یاری میکنه.مستقیم یا غیر مستقیم تمایل خودش رو نشون میده و شما هم بر فرض قبول میکنین. چراییه این قبول کردن در تعادلی که بالا ذکر کردم نهفتس . تعادل همون سود درونی دو طرفست.پتانسیل ها و ضعف های شما که میتونه با پتانسیل هاو ضعف های طرف مقابل همخونی داشته باشه در چگونگی اجرا یا کشف یا ارتقا.(شما خوب حرف میزنید، دیگری خوب میشنوه. میرید سراغ دوستتون که خوب حرف بزنید و اون خوب بشنوه. چرخه بینهایت تضمین بقا و اراده که شخصا بهش میگم انسانیت)
حالا، شما در اول یا وسط راه هستید و متوجه میشید که طرف مقابل این انگیزه بالا رو نداره و متاسفانه بد قوله یا هرجوری که هست به این تلاش "دونفره" اسیب میرسونه.
مشکل دقیقا از اینجا شروع میشه.ما باید چیکار بکنیم؟
ایا باید رها بکنیم یا اینکه همچنان ساپورت بکنیم؟
متاسفانه وقتی تعادل از بین میره یک نفر مایه بیشتری برای قضیه میزاره و این یعنی زمان و ذهن و پول.(حالا من که پول ندارم ولی خب.کلیه بحث) و این به ضرر یک نفر تموم میشه و یک هویی متوجه میشید که: 1)چقدر از این کار منزجرید2)چقدر دلسوز دیگری هستید3)چقدر بی اعتماد به نفس تر شدید4)چقد حق به جانب تر رفتار میکنید.
و احتمالا چند پیشامد دیگه. که از برهم خوردن تعادل بین سود و زیان درونی میاد.هیچکدوم از اینها میتونن گزاره های مرتبط با بحثی نباشند لزوما ممکنه از حوادث همزمان هم نشات گرفته باشند.یکم توضیح:
گزاره دوم: در این شرایط دلسوز بودن برای فرد مقابل و احساس از خودگذشتگی و در عین حال ادامه دادن این مسیر حداقل به یک چیز اشاره میکنه اونم اینه که شما ادمی هستین که دوست دارید به دیگران کمک کنید و نسبت به تغیر تصمیم و بازگشت خیلی جاها توی زندگیتون منفعل بودین.بالانس این انفعال با احساس از خودگذشتگی و ایثار درونی تکمیل میشه.حالا شما از یه ادم زبان بسته(به خیلی از دلایل.خیلی از دلایل شامل قدرت نداشتن در تصمیم گیری، ترس از تنهایی، ترس از ریسک،محدودیت های بیرونی،شکست های محبتی در سن پائین که ارمغانش از دست دادن عزیزانتون بوده و... حیث من مالمجموع ترس ها و موقعیت های بیرونی) به یه ادمی که رنج های فراوانی به خاطر قلب مهربونش کشیده تبدیل میشید. این یک رضایت خاطر فراهم میکنه. چقدر بد که این میتونه یه نتیجه گیری از وضعیت خیلی هامون باشه نه؟ نتیجه گیری ها مختلف و زیادن و خیلی جاها چرت و پرت، به مسیر که نگاه کنی وقتی نگاه کنی به خودت میبینی چقدر ممکنه واقعیت باشه.
گزاره سوم: وقتی یک نفر از شما حرف شنوی نداره اولین انگشت ادمی که ممکنه جایی از کمبود اعتماد بنفس برنجه به سمت خودش کشیده میشه. نه فقط ادم با کمبود اعتماد بنفس. انسان بی هویت و تازه به عرصه زندگی رسیده هم احتمالا همچین احساسی رو پیدا میکنه. وقتی حرف برشی نداشته باشه نتیجتا یکی از شاخه های زخمی کنندش پر و بال خودمون رو میگیره، باعث میشه به جایگاه خودمون شک کنیم. کاری به شرایط بیرونی ندارم دیگه اینجا ولی میتونم اشاره بکنم که پازل زندگی برای زدن یه سری حرف ها به دیگران زود چیده شده و ممکنه طرف مقابل فهمی از صحبت شما نداشته باشه و یا،شما در جمع اشتباهی افتاده باشید.
گزاره چهارم: ماه ها پیش با مردی روبرو شدم که بهم گفت وقتی یک نفر به تجربیاتم گوش نمیده میگم به درک. و من همچنان امیدوارم که منظورش این نباشه: طرف مقابل، برو به درک که چیزای با ارزش من رو گوش نمیدی.چون اگر این نباشه به این نتیجه میرسم ناخوداگاه که چقدر انسان متناقضی بود.
حق به جانب رفتار کردن بالانس معکوس بی اعتماد به نفس بودنه. وقتی فرد برای بی اهمیتی از جانب طرف مقابل و اعتماد به روش ذهنی خودش برای کمک به فرد تو این رویه و قوه همیاریش به حدی مطمئنه که نتیجه نگرفتن و حرف شنوی نداشتن طرف مقابل براش یک گسل عمیق در باورهاش نسبت به خودش رو بوجود میاره.اینجور انسان ها گاها تصمیم میگیرن به جای خورد شدن ترک کنند. یا بازگشتشون منوط به اعتراف حقاقنیتشون از سمت مقابل باشه. فرد مجبوره برای اینکه این شکست رو جبران کنه یک روحیه تهاجمی بگیره تا به بالانس ذهنی برسه.چقدر این رو هم تجربه کردیم.
همه اینها با مقدار خالص علاقه به طرف مقابل میتونه به صورت خطی یا حتی غیر خطی افزایش یا کاهش داشته باشه.
اما باز درک اینها به من کمکی نمیکنه. من نمیدونم کی باید انسان رها کنه و کی رها نکردن عامل ترقی میشه. به موقع رها کردن یا به موقع رها نکردن دقیقا کجا هستند. خدا میدونه چقدر میتونه موثر باشه این موقعیت شناسی. و چقدر باید از استانه تحمل مایه بزاریم یا حتی بکاهیم تا تغیر بوجود بیاد. اگه راهی رو میشناسین یا تجربه ای دارین برام پیغام خصوصی بکنین توی کفتر نامه رسون. ممنون ازتون.
نام تاپیک از ازمایش الکتروشیمی گرفته شده.وقتی صفحه ای بین دو چیز قرار میگیره و دو مسیر متفاوت طی میکنند، اما بازهم از هم متاثرند. به مانند رها کردن یا استقامت داشتن در رابطه با کسی که هرکدام از اینها میتوانند درگیر رهایی های کوچک یا پیگیری های کوچک شوند.