انتخاب واحد

انتخاب واحد و ترم تابستون دوتا از قشنگ ترین رخداد های هر ترم و هر سال دانشگاه هستن برام.چرا؟ :

تجسم ارزوهای بر فنا رفته درس خوندن توی هاگوارتز.

وقتی نگاه به کلاس های فوق العاده شلوغ و در معرض ترکیدن ترم تابستون میکنم از شد ذوق زبونم بر میاد. مثل سرسرا هاییه که جی کی رولینگ روزای امتحان توصیف میکنه. شلوغ و درهم.هرکس با یکی حرف میزنه، یکی داره با یکی دیگه شوخی میکنه، یکی کلاس جدید رو میپرسه، یکی منبع استاد رو، سر فصل ها، نمره حضور غیاب، یکی داره به یکی دیگه پرخاش میکنه و چند نفرم احتمالا دارن باهم کل کل میکنن که انقدر پیاماشون کوتاه و سریع و کوبندست.

بعد من با لبخند گشاد گم میشم بینشون، یاد خنکی پاییز بازار وکیل میفتم و همینجوری نگاه میکنم به پیاما، حرفا، داد زدنای استاد و جزوه ای که دارم مینویسم.

به این فکر میکنم که این تازه مجازیشه. اگر واقعی بود چه احساسی داشتم؟ مسلما تعداد به این مقدار نمیرسید، و مسلما گرمای تش شیراز مغزمو ذوب میکرد. همین که حضوری بودن ترم تابستون مساوی با خلوت بودنشه دیگه مزه هاگوارتز نمیده. من به جاش سعی میکنم همین کودکانگی ای که توی مجازی بودنش هست رو بیارم تو رویای به واقعیت نپیوسته و ازش لذت ببرم.

چقدر با کلاس های مجازی گره خوردم. قبلا فکر میکردم زندگیم مجموعه ای از باکس های کوچیک و بزرگ پشت وانت نیسان ابی ایه که اسمش هست: زندگی ریحانه.

کوتاه نوشته های درهم1

ملی گرایی و قومیت گرایی و دین گرایی

خوب و بد گرایی و تعین کار خیر و شر بر اساس معیار ها

غریزه بقا که ترس یکی از محور های ان است.

غریزه بقا که غریزه جنسی یکی از محور های ان است.

غریزه بقا که قدرت طلبی یکی از محور های ان است.چون قدرت باعث میشود دیگران توانایی ضربه زدن به انسان را نداشته باشند.که این نتایج بیرونی است.

شاید در مورد قدرت طلبی یک مرحله پیش از تر از بقا باید به لذت بپردازیم.وقتی دیگران به انسان توجه میکنند که این توجه خود میتواند هم علت و هم معلول خاص بودن انسان شود به انسان احساس خوبی دست میدهد.گویی او از این کار لذت میبرد.قدرت میتواند این چرخه را بوجود بیاورد. همچنین تملک.تملک هم چیزی است که انسان به ان گرایش دارد.تملک فرد تملک مال تملک حقیقت حتی. قدرت ،دسترسی به مملوکات را افزایش می دهد. اما این تملک واقعا چیست. تملک برای خود.که بازهم باعث بوجود امدن نوعی خاص بودن میشود زیرا وقتی شما مالک چیزی باشید یعنی اینکه دیگری مالک ان نیست.و وقتی شما مالک چیزهای بیشتری شوید افراد بیشتری هستند که مالک انها نخواهند بود و این یک جور تمایز بین شما و دیگری میشود.

انگیزه

امروز یکی اومد گفت انگیزه دارین بچه ها؟

هرکی یه چی گفت.یکی گفت اره من یه تتلو داخل خودم دارم.یکی گفت اره دارم.

بعد فکر کردم.انگیزه.

خب یک سری  چیزهارو مشخص کردم براشونم برنامه ریختم.بلند مدت کوتاه مدت.و دارم براشون ی کاری میکنم بلاخره. بعد خب ممکنه اون اهداف گم بشن.یا کمرنگ بشن.اما مسیر رو حفظ کردم.از بر کردم.میدونم چه کاری رو باید هر لحظه انجام بدم.چرا؟چون یک جورایی وقف کردم خودم رو.وقف چی؟آنچه انتخاب کرده ام از پیش.

برای یک لحظه خودشناسی از ذهنم خطور کرد. خودشناسی سخته.مقابله با ان ویژگی هایی که ریدن بهت و دوست نداری داشته باشیشون و اگه تعدیلشون کنی ارومشون کنی و سهم کمتری از خودت رو بدی دستشون تا بخورن، میتونی باهاشون کنار بیای. بعد گفتم وقتی یه چنین چیز بزرگی مثل این هست، مگه میشه ادم بیکار بمونه؟

مگر اینکه تلنگرش نخورده باشه وگرنه کلی چیز هست برای انجام دادن.

دیدگاهم عوض شده. نمیدونم صدقه سر فیزیکه یا ویالن. اما اینجوری شده که معیار های خوب بودن و بد بودن (حضورم تو یک جایی) عوض شده.یک چیزی داشتیم تو کتاب دینی همیشه هم سوال امتحانی بود.میگفت انسانی که مومن است خوبی و بدی و حال خوب و حال بد براش معنی دیگه ای داره.برد و باخت معنی دیگره ای داره.مثلا بردن ینی موفق شدن در راهی که به معبود میرسه.و بد بودنم عکس این.

الانم این شکلی شده. معیار خوب بودن یک چیز: مفید بودن.

فرض کنم میرم سر کلاس  سوال میپرسم تحقیر میشم سوالم اشتباهه دیدگاهم غلطه نفهمیدم اصلا هرچی، زیاد روم تاثیر نمیزاره.اما اگه جواب بگیرم و از اون جوابه یه چی یاد بگیرم تمومه.نتیجه نهایی: عجب کلاس خوبی بود.

سر کلاس فرمانده پوستمو کند.بد پیش رفت افتضاح بود واقعا کل هفته تمرین کرده بودم اما خورده ریزارو بلد نبودم.ترسیده بودم استرس داشتم و از اینکه ازم توقع میرفت سریع همه چی رو تو هوا بگیرم متنفر بودم جون بد تر مضطربم میکرد.تحقیر هم شدم حتی و صحبت کردنم راجع به اینکه نمیفهمه چی میگم به طریق بدی تموم شد. قرار بود اهنگ یاد بگیرم ولی نشد و کلاس نیم ساعته 10 15 دیقه ای تموم شد.

وقتی اومدم خونه هی میگفتم الان باید شدیدا ناراحت باشی.باید احوالت بگیره.ولی هی اون ارشه کشی ای که یادم داده بود میومد تو ذهنم میگفتم بابا کلاس بد نبود. خوب بود.فقط یکم تحقیر شدی.مجبور شدی بهش بگی:فک کن من خنگم.

 به جز این کلاس خیلی خوب  بود.

خب دیگه.اینم ی چیز خوب دیگه...

در ضمن.امشب که با نانی زدیم بیرون خوب بود. فقط بعدش که اومدم خونه با فیلم موجودات عجیب که یک اسپین اف از هری پاتره مثه سگ عر زدم.اصلا بدون اینکه بخوام گریم گرفت و ریخت اشکام. 

فردا طرح جدید گلدوزیم رو هری پاتری انتخاب میکنم و شروع میکنم دوختنش. میزنمش رو سینم.قشنگ سمت قلبم.

دو شکاف

میخوام بگم گاهی چیزی تقصیر ما نیست و مسائل، بزرگتر از این هستند که تقصیر ما باشند.در اصل لقمه "تقصیر" تو دهن هیچ یک از ما جا نمیشه.

اینجوری استدلال میکنم که:

فرض کنید شما، پدر و مادر و خواهر و برادرتون، دوست صمیمی 1 و رفیق1 و دوست معمولی1 تون، استاد a و استادb و استادc از دروس تخصصی مهمتون داخل یک دایره نشستید روی صندلی و یک مرز بین شما و باقی دنیا هست.

خیلی عادی فرض کنید که تصمیم های شما روی هم تاثیر میزاره و شروع کنید زندگی کردن.

دارید پفکتونو میخورید که یک مسئله ای میفته وسطتون و باید حلش کنین.در مقابله با این مسئله شما هر کدوم دو انتخاب دارین. یعنی در مجموع، 22 انتخاب. 

میخوایم دو حالت رو برسی کنیم.

حالت اول اینه که همه از انتخابشون به نفع انتخاب یک نفر دست بکشن.هر انتخاب فقط یک بار مجازه که انتخاب بشه. در این صورت، به ازای هر یک بارrun شدن سیستم، ما 22 حالت میتونیم مشاهده کنیم.

حالت دوم که واقعی تره اینه که انتخاب ها با همدیگه انتراکشن داشته باشن.انتخاب شما روی انتخاب دیگری تاثیر بزاره.این یعنی اینکه:

در مسئله1،  دو نفر هستیم.من و برادرم.من دو انتخاب دارم  حالا من انتخاب میکنم مسئله 1 رو با راه حل 1 حل کنم، این باعث میشه که دو انتخاب بسازه، و یکی از اونارو انجام بده. من یک رو انجام میدم اون 1 یا دو رو انجام میده.من دو رو انجام میدم اون دو احتمال جدید 3 و 4 رو پیش روش داره که میتونه انجام بده.

بعد از اینکه اون یکی از گزینه هارو برمیداره، و انجام میده، نوبت منه که 2 انتخاب بردارم، حالا اون انتخاب 1 اش رو انجام داده و من انتخاب 3 و 4 ام رو میخام انجام بدم....

چرخه پیچیده و ثقیل ادامه پیدا میکنه.

این تعمیم ب دو نفر بود.به 9 نفر دیگه داخل چرخه این کار رو بسط بدین.

وحشتناکه.

و این دایره راتباطات روزانه ماست.اگه ما دچار خشم و نفرت و افسردگی میشیم.اگه فرار میکنیم یامی ایستیم یا گریه میکنیم یا فراموش میکنیم یا میبخشیم یا محبت میکنیم یا درس میخونیم یا ترک تحصیل میکنیم، از این دایره میاد.

من منکر انتخاب نیستم.حق انتخاب رو به انسان دادم. حتی در ابتدا هم باز انتخاب داره.هر انتخابی. اما تنها نیست.و دیگران قطعا موثرند.

حالا شما فرض کن عمل یک انسانو میخای طرفا به شرایط ربط بدی.یا میخوای سرفا به خودش ربط بدی.نمیشه اقا.نمیشه. 

انقدر این جریان عظیمه که نمیتونی ازش فرار کنی.چه در حد یک اب خوردن ساده باشهِ چه پیام توی تلگرامِ چه انتخاب رشته.هرچقدر مسئله بزرگتر میشه دایره افرادی که توی اون مرز با اهداف و تضمیماتتون در عامل اند بزرگتر و بزرگتر میشه.

عدم قطعیت یعنی همین.

دو انتخاب به انسان بده تا بهت نشون بده چقدر خارق العاده میتونه باشه.

دو شکاف به الکترون بده تا برات فانتزی های غیر واقعی وصف کنه.

افطار در خیابان 46

مسئله تنهایی مهم ترین مسئله زندگی بعد از خودکشی هست به نظرم.حداقل تا این اوایل 20 سالگی. اینها متمم های زندگی هستند انگار. نمیتونم بگم تو مجموعشون چه چیزی جا میشه ولی اونچه نیست که توی زندگیه.شاید ایده کلی مجموعه متمایل به زندگی باشه و انگیزه تک تک زیر مجموعه ها که این مجموعه هارو بوجود اورده، از زندگی نشات گرفته باشه.

نکته اصلی همون ارتباط بین اینهاست.ریشه ای که اون وسط هر دو رو انگولک میکنه.

من بارها توی زندگی به کلیشه ها رسیدم.و بارها کلیشه رو لمس کردم.همون شعرهای دم دستی همون محتواهای تکرار شونده با شکل یکسان.

 وقتی اون کلیشه های شنیداری و دیداری روزمره لباس "شدن" رو میپوشن شمارو میخکوب میکنن.چون توقعش رو ندارین.

بعضی مواقع وقتی این موضوعات که تکراری شدن و کلیشه شدن و همه راجبشون حرف میزنن رو نگاه میکنم، میگم پسر خیلی زیادن.خیلی خیلی زیاد. و این یعنی درد های مختلف و تجربه های مختلف کلیشه ای، ممکنه یه روز به شدن برسن و تجربشون کنم. و خیلی ترسناکه حجم چیزهایی که انسان ها در این چندین هزار سال تجربه کردن. حجمشون.

تنهایی ولی چیز سختیه.یکی از سخت ترین چیزهاست.

اصلا شما یک لحظه به جمع 10 11 نفری نگاه میکنی.هرکدوم در حال حرف زدن باهم هستن. یک چیز مشترکی دارند برای صحبت کردن.یک ری اکشن های مناسبی میدن به حرف های هم که گفتگوهارو ادامه میده.

این چیه که این افراد دارند و میتونن وقت کمی رو باهم سپری کنن؟

من نمیدونم این چیه که اونا میتونن بگیرنش و باهاش ادامه بدن ولی برای تو نهایتن در چند جمله خلاصه بشه.

یک چیزی به ذهنم رسید الان اتفاقی. سامانه های پیچیده چرخشی. با حداقل یک عضو ثابت یا موضوعیت ثابت. گروه ها سه تا سه تا هستند و بعد از یک مکالمه کوتاه تموم میشه و میچرخه روی بعدی ها، حالا یا یک فرد منتقلش میکنه به دو عضو دیگه میچسبه یدونه ملکول پیچیده درست میکنهِ یا نه محوریت موضوعی تاب میخوره و میره روی 3 نفر دیگه.

نمیدونم اصلا چنین چیزی تو سامانه پیچیده هست یا نه .خخخ .

ولی جالب به نظر میاد.

خلاصه برای اولین بار تو زندگیم خیلی دقت کردم به اینکه من یک هم صحبت میخوام! و اصلا قراره مکالمه با کسی که احتمالا علایق مشترک و میل گفتگوی مشترک داشته باشیم چجوری پیش میره؟ یه جوری که مکالمه ها راجع به همه چی باشه.چون معمولا  اگر تک موضوعی یا نهایتن دو س تا موضوع باشه، معمولا پیش میاد.

هیجان زدم برای اون روز.تو هفت ملیارد ادم باید پیدا شه فک کنم.

خیلی هیجان انگیزه فکر کنم. 

همه اینا بعد از افطار توی خونه خیابون 46 اتفاق افتاد. نانی و موری و کولی هم بودن.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان