به خود گیری

حتما توی زندگی شما هم پیش اومده که یک سری چیزهارو به خودتون بگیرید. یا حداقل فکر کنید منظور شما هستید.

منم از این قاعده مستثنی نیستم و اتفاقا از وقتی فهمیدم حق انتخاب دارم بین به خودم گرفتن و به خودم نگرفتن، بیشتر به این دقت میکنم که کاشکی میشد فلان چیز رو به خودم بگیرم. کاش میشد بزرگش کنم و قاب کنم روی دیوار. کاش میشد هر روز چنین چیزی رو بشنوم.

اما نه.

یه سری چیزها هست که انتخاب کردنشون، انتخابی هست ولی روندی که طی میشه دیگه انتخابی نیست. و چون همونطور که فکرش رو میکنیم پیش نمیره و بد تر از همه، وقتی ممکنه منظور از اول چیز دیگه ای بوده باشه بهتره تن ندیم به این باخت عظیم. اورثینک نکنیم و بزاریم سر نخ ها بیشتر و بیشتر بشن تا حساسیت ما گل کنه و بریم دنبالش. چه وقتی کسی میخواد از ما ایرادی بگیره، چه زمانی که میخواد ابرازعلاقه بکنه، چه زمانی که میخواد رابطه ای رو تموم کنه. 

درسته بعضی جاها هست که واضح توی صورت ما کوبیده میشه منظور طرف مقابل ولی خیلی جاها ممکنه اینجور نباشه. ریز ریز و قطعه قطعه جمع بشه. شما قرار نیست چشمتون رو روی این الارم ها ببندین فقط کافیه قبل از نتیجه گیری صبر کنید. حتی وقتی نتیجه ای گرفتید، قبل از اعلام نتیجه صبر کنید، قبل از اجرای نتیجه صبر کنید. چون تجربه نشون داده دنیای ادم ها و رفتارهای متقابلشون پیچیده تر از چیزیه که فکر میکنیم.چه بسا حرفی که واضح از طرف مقابل هم میشنویم ممکنه صادقانه نباشه، جدای از صادقانه بودن ،"کلام" وقتی در میشه، ذات نامفهومی و گنگی رو به دنبال خود داره.در مغز گوینده،جز یک سناریوی یک طرفه بین احتمالات بی شمار نیست.چون پیش از اینکه خارج بشه چیزی جز یک تصویر نیست. تصویری بودن زبان، برای ایجاد یک پل مشترک بین تصویر من و شما نیازمند خبرگی ادبیاته. چقدر از ما در ادبیات خبره هستیم و معنی دقیق واژ هارو میدونیم. چقدر از ما فرهنگ و جامعه کوچک اطراف انسان هارو متاثر بر زبانشون میدونیم. اینها همه مهمند.

اما راهکار چیه؟ هوشیاری و صبر و اگر جنمش رو داشتید: صحبت طولانی و شفاف.شفافیت هم منظورم اینه که سعی کنید روی کلمات تمرکز کنین و هرجا براتون نامفهومه یا حتی دلیل به کار رفتنش رو نمیدونین بپرسید. میدونم اینم منوط به حوصله طرف مقابل و خودتونه و حتی اگر موضوع ارزشمند باشه، نشه خشم و عجله رو کنترل کرد و اینها خودشون باز به مشکلات پیشین اضافه کنند ولی خب کار نشد نداره.یادتون باشه حرف زدن ابزار برنده ایه.

زندگی دیگران

چقدر دلم میخواد با یک نفر راجع به چیزی که تو این لحظه فکر میکنم حرف بزنم. درهم تنیدگی پیچیده ای از انتخاب ها. تاوان مسیر های رفته و نرفته. من دهنم بستس.گل گرفته شد وقتی نگاه انداختم به سیر زندگی خانواده 11و11.(ادرس خونشون رو به عنوان اسم خانواده برگزیدم). فقط میتونم بگم  رحم، عامل فساد و نابودیه مگر اینکه خلافش ثابت بشه.متاسفانه هرچقدر بیشتر میفهمم بیشتر از اون زندگی رباتیک قابل تحلیل و زیبایی که دلم میخواست فاصله میگیرم. مسیر سخت شده، تصمیم گیری سخت تر. مثل مردی هستم که دارن زنش رو میکشن و کاری از دستش بر نمیاد جز اینکه از دوسپسر زنش کمک بگیره.مثل کشوری که داخل جنگه و برای پس گرفتنش مجبوره از دشمنش سلاح بخره. چه تصمیم های سرنوشت ساز و سختی،نه؟ 

توی ایمیل هام میگشتم تا فایل قدیمی ای رو پیدا کنم.پیدا نکردم.به جاش یک متن نصفه پیدا کردم از بهمن 1399 که برای استادم فرستاده بودم. خیلی درهم برهم و قاطیه و تا جاییکه یادم میاد بعدا تکمیلش کردم. راجع به فیلم زندگی دیگران. بعضی وقتا وقتی متنامو میکنم فقط از شدت حروف اضافه ای که توش استفاده میکنم میفهمم خودم نوشتم. با خوندن این متن که اولش اصلا مطمن نبودم خودم نوشتمش. خلاصه چون به طرز غریبی مرتبطه مرتبطه میزارمش اینجا بمونه.

برای مزوسفر

دوست عزیزم.

حقیقتا من تورو نمیشناسم. یا حداقل اونی که من میشناسم اونی نیست که بقیه میشناسند یا اونی نیست که واقعا هستی.

اهمیتی نداره.

شاید اصلا این حجم از دلبستگی و صمیمیت من با تو به همین دلیل است.که تو رو از اونچه واقعا هستی جدا کردم و انگارکه برای یک شخصیت خیالی مینویسم: انقدر راحت و ابراز گرانه.

چند روز پیش داشتم به اسکوانچی میگفتم که اگر neverland ای وجود داشته باشه احتمالا تو (مزوسفر) پیش از اینکه برسم اونجا هستی. انقدر قدیمی و جدا نشدنی از فانتزی و به عنوان یک برادر که نه، اما دوست ارشد، وقتی رسیدم من رو راهنمایی میکنی. غارها رو بهم نشون میدی، پرواز کردن رو یادم میدی و بعدشم میری توی خونه درختیت و کتابتو میخونی. 

وقتی با شازده کوچولو دوست بودم فکر میکردم میتونم با دل بستن به شخصیتی که ازش میشناسم، باهاش کنار بیام. اما شخصیت واقعی ای که داشت همش سایه مینداخت و من نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و شازده کوچولو ببینمش. این پاکی و معرفت لعنتی هی خراب میشد.

زخمی کننده بود ولی بعدش یاد گرفتم شازده کوچولو رو واقعی ببینم و واقعی قبول کنم. و کردم و الان از دوست بودن باهاش هم خوشحالم. اما اون دیگه شازده کوچولو نیست. و شازده کوچولو انقدر داخلش کمرنگه که من نمیبینمش. شایدم کمرنگه چون من قبلا در اوج نزدیکی، شن داغی رو دیده بودم که افتاب مثل ستاره ها درخشانش کرده بود و فکر میکردم ستارست. با چرخش افتاب اون فقط شن داغ و نرم و زیبای لب دریا بود.

کم کم دیگرانو هم اینجوری شناختم و دارم میشناسم. زشتی و قشنگی در کنار هم دیگه، پذیرفتن و ادامه دادن. هرچند شازده کوچولو بودن، اسکوانچی بودن و ایمپاستر بودن، شیخ بودن و سبز ابی کبود بودن، ایشیزاکی بودن و هلو بودن و میناتان بودن و سیب گلاب تپل بودن و نانی بودن و مزوسفر بودن، مساوی با زیبا بودن و بی نقص بودن نیست که بگم من "خوب" شمارو دیدم.نه. بحث دوباره شناسی و بازشناخت فقط جا دادن این قطعه های رنگی در متن حقیقی زندگیه.

یخ شکن:دنیای خون های سرخ و گرم

"در کتاب داستان برج تاریک استفن کینگ مقدمه ای وجود دارد که اگر تازه به این جمع پیوسته اید صرفا به ان علاقه دارم و دارم میخوانمش و چیز مهمی نیست : در نوزده سالگی می گویی، مواظب باش دنیا، من تی ان تی میکشم و دینامیت میخورم، پس بهتره بدونی به نفعته از سر رام بری کنار، چون استیو داره میاد. نوزده سالگی سن خودخواهی است. در ان سن سرشار از ارزو و بلند پروازی بودم.ماشین تحریری داشتم که ان را از خانه ای به خانه دیگر میبردم و همیشه سیگار در جیبم و لبخند بر لبم بود. توافق با افراد مسن برایم دور از ذهن بود.مثل قهرمان شعر "باب سگر" خوش بینی و قدرتی بی کران را در خودم احساس میکردم؛ جیب هایم خالی اما سرم پر از داستان هایی که میخواستم بنویسم. شاید حالا این افکار چرند به نظر برسند، اما ان روزها شگفت انگیز و زیبا بودند. میخواستم حمایت خوانندگان داستان هایم را به دست اورم.فریبشان دهم، به ذهنشان نفوذ کنم و با داستان هایم تا ابد تغیرشان دهم. احساس میکردم می توانم تمام این کارها را انجام دهم. اصلا به دنیا امده ام  تا این کار هارا انجام دهم. خیلی مغرور بودم، مگر نه؟ کم یا زیاد؟ به هر حال، بابتش عذرخواهی نمیکنم."

مزوسفر ویدویی از خودش در اینستاگرام گذاشته بود و داشت کتاب مورد علاقه اش را میخواند. جمله اول، جمله خودش است. هر چند دقیقه یک بار این جمله را تکرار میکرد  نگاهی به دوربین می انداخت. با صدای نازکی که در کله پر و جوان اش جا نمیشد. صورت کوچک و لاغرش با خواندن هر جمله تکان میخورد.

گم شده بودم. در بین کلمات استفن کینگ که از لب های او بیرون می امد. 6 دقیقه و 20 و چند ثانیه استیفن کینگ روی مخم یورتمه می میرفت. مغزم هم مثل یک شتر لوک مست که هوای بهار بهش خورده با اسب رم کرده استیفن میجنگید. اسب میدوید، لوک مست تازه به 20 ساله رسیده جفتک می انداخت و می اندازد. به سلول های خاکستری  که فشار می اوردند دوپامین شُره میکرد روی زمین. پرتقال موقع چلوندن در دست بچه.

ذوق کرده بودم. چشم های روشن و براق مزوسفر میخواند:

دو دقیقه سکوت

اسم دوره ما در تاریخ ثبت میشود. در تاریخی که مختص کشور های دور افتاده یا مستعمره یا ابر قدرت نیست. بعدی از  تاریخ که به همه به یک چشم نگاه میکند چونان که مرگ از شکاف تابوت. چونان بیماری بی رحم خارج شده از پوست متعفن انسان، خبرش به دیگران میرسد.

دوره ای که میل به زندگی دو شقه شد. شقه اول کسانی بودند که برای زندگی به عادات جدید به هرحال خو گرفتند و یاد گرفتند چقدر بقا به تغیرات وابسته است.

شقه دوم کسانی بودند که برای زندگی به عادات جدید گردن نگذاشتند و رویشان طغیان در برابر همه چیز و در نهایت ناقص الخلقه تر کردن این محیط جدید بود."تر" به این دلیل که  به تنهایی توانایی خراب کردن نرم جدید را نداشتند، وابستگی هایشان را شقه اول تامین میکرد، یعنی کار و حضور در جامعه، و در ادامه شقه دوم به رادیکالی ترین شکل ممکن مدل زندگی سابق را به اجرا در می اورد.

اگر کسی از این دسته زنده باقی بماند احتمالا پرونده چند قتل کرونایی وبال گردنش است. فکر میکرد دارد به همانچیزی که عادت کرده بود ادامه میدهد دریغ از یک پلک زدن در دنیای واقعی: ما چیزی که فکر میکردیم بودیم، دیگر نبودیم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان