گفتگو

_خبری ازش نداری؟

+نه والا، نپرسیدم.نمیدونم. ولش کنید.

_حسین هم نمیدونست. رفتم مغازش کلا میگفت اصلا نه میاد نمیدونیم کجاست این همه بهش زنگ زدیم.

 تلفنو برداشتم. مطمئن نبودم که جواب بده چون با خط کدو داشتم بهش زنگ میزدم نه با خط خودم. و خب جواب خط هیچکس رو نداده بود.جواب خط هرکیم داده بود گفته بود: به شما ربطی نداره کجا هستم.

فرقی هست بین اهمیت و فضولی که من این رو خوب فهمیدم.دیدم که تفاوتشون چجوریه. بعضیا فقط میخوان بدونن که چی شده.بعضیا میخوان درکت کنن وقتی بهشون گفتی. یک اتفاقی بیفته براشون، یک تاثیری بگیرن، یک عکس العملی و همراهی ای پیشه کنن. تو شعاع گرم حادثه تو قرار بگیرن و بیان داخل گود. من از خیلی چیزها مطمن نیستم ولی از این مطمنم که برام مهم نیست چه اتفاقی افتاده، میخوام هرجور تو میگی بشنوم و هرجور تو میگی ببینم وقتی ناراحتی و خیلی جاها فقط گوش بدم به حرفت. فکر نکن ساکتم و هیچ صدایی ازم درنمیاد ینی خستم کردی، یا حوصلمو سر بردی، یا حواسم نیست، هست.من دارم به تو گوش میکنم. به خاطر شرایط اولیه مسئله که همون "هرجوری تو میگی" هست، نمیتونم یه سری جاها نظری بدم.(چون من در نیم کره گنگ مسئله سمت تو دارم شنا میکنم ، دریای واقعا اتفاق افتاده رو نمیبینم)فقط گوش میدم بهت.من کنارتم.

 تلفنو جواب داد. با لحن رسمی.گفتم سلام.حالت چطوره؟

+اها چه عجیبی از من خبری گرفتی. برات مهم شد.

_ زنگ زدم ببینم سالمی و سلامتی یا نه.

+ سلامت هستم ولی سالم نیستم. دلم گرفته. حالم خوش نیست.

_من گفتم رفتی، حداقل یکم حالت خوش باشه.حالا مهم نیست برام کجا رفتی با کی رفتی چطور رفتی، مهم اینه که حالت خوب باشه. انجا خوشه که دل خوشه.

+نه.چه حال خوشی.حوصله ندارم.پولم ندارم.

خندیدم_ خب حالا که رفتی یک تغیری بوجود بیار یک حرکتی بکن که حالت عوض شه.یک کاری کن.

+ فرقی نداره.از یک پوچی میام داخل یک پوچی دیگه.از یک بی ماهیتی میام داخل یک بی ماهیتی دیگه غرق میشم. بی روحم و میخام یک تغیر ایجاد کنم.تغیر ایجاد میکنم و بی روح تر میشم.فرقی نمیکنه. نمیدونم چیکار کنم.

ناراحت شدم. 

یادم افتاد به چند ماه پیش.بالای پشت بوم با مقدم متاخر و نانی و کولی نشسته بودیم. من رفتم پیش کفترا ایستادم.میخواستم طلوع خورشید رو ببینم. هوا یکم خنک بود. کولی داشت از زندگیش میگفت. نه دلایل کولی رو قبول داشتم نه مقدم متاخر. خیلی از گناها گردن خود کولی بود. اما یک سری هاشم جبر بود. و من خیلی خیلی گریه کردم. خیلی خیلی خیلی گریه کردم. نزاشتم کسی ببینه چون خوشم نمیاد. دلم نمیخواست کولی ببینه.اگر میدید حق به جانب میشد. معمولا وقتی شما برای یک نفر دلسوزی میکنید فکر میکنه در سمت حق مسئلست.چون ادما عادت کردن اگر سمت حق نیستن پس باید خورد بشن. حالا حق هم جای تعریف داره. شما یک معیار عمومی و قابل پذیرش همگان رو در نظر بگیرید.هرچی خودتون بهش میگید حق.

من گریه کردم به خاطر زجر هایی که انسان میکشه.هر انسانی، انسانی در فلسطین. انسانی در افغانستان.انسانی در افریقا. انسانی در عراق. انسانی بالای پشت بوم خونه جومالی، ایستاده و نشسته در کنار کفتر ها.

تلفن رو با خداحافظی و مراقب خودت باش قطع کردم.نپرسیدم کی میاد. نپرسیدم کجا بود.نپرسیدم کی رفت.نپرسیدم با کی.

در یک بحرانه. مملو از درده. در چند راهی تصمیماته. پشته ای از هیزم خون دل رو شونشه. ازش نمیپرسم مشکلت چیه.ازش نمیپرسم کمک میخوای. ازش نمیخوام خوب شه. ازش نمیخوام فراموش کنه.ازش نمیخوام داد نزنه.سرزنش هامو برای کارهای غلطش به روش نمیارم.اگر به مرگ فکر کرد جلوشو نمیگیرم. اگر ازم چیزی خواست دست رد ب سینش نمیزنم. من میشنوم. و اون حرف میزنه.درست یا غلط، من اینجوری پناهگاهم.

تا صبح که داشتم الکترو مغناطیس میخوندم دلم گرفت. موقع انتگرال، موقع خلاص نویسی، موقع حساب کردن میدان برای دو صفحه بی نهایت و مثبت و منفی که برعکس اونچه فکر میکنیم در درون هم رو دو برابر میدان درست میکنن.ولی از بیرون کسی نمیفهمه میدانشون رو دقیقا میدان بیرونشون صفره اما میدان درونشون جهات های هم سو داره و چفتن توی هم. خط های پائین من با خط های بالای تو هم جهتند. هردو به سمت پائین میرند. مثل یک اغوش. به عزیز ترین فکر کردم. ولی اون نیستش هنوز.بیخیالش پس.

تا صبح داشتم الکترو معناطیس میخوندمو فکر میکردم به این مرد در دهه پنجم زندگی که پشت تلفن، در یک ناکجا اباد حال دلش خوش نبود.که به خدا اگر حال دلش خوش بود بره و 100 سال دیگه برنگرده من راضیم.

گوش بدیم به اهنگ زیبای ماجده الرومی: دوست من باش.

تصمیم

پیرو اتفاقات غیر منتظره، افکار تقریبا منتظره و نتیجه های تقریبا منتظره حاصله از گفتگو رو هم اضافه کنین. این پست در ادامه پست توابع بازگشتی هست.که به تصمیم گیری های شخصی میپردازه. برای همین، این نوشتار هم باید در رده غیر منتظره ها ثبت بشه و از نوشتار اون پست مهم جلوگیری کنه.

تجربه تابع بازگشتی تجربه تلخ و اروم کننده ای بود. الان که راجع به این جریانات صحبت میکنم کاملا سطح انرژی پائین خودم رو احساس میکنم. از جلز و ولز خبری نیست اما سنگینی غم این تجربه همیشه روی قلبم باقی میمونه. فراموشی هم مثل فراموشی عینک روی چشمه.به قول ساختمون پزشکان دکتر افشار میگفت ادم بعد از یه مدت یادش میره عینک به چشمش زده چون بهش عادت کرده.

رفتارهایی که پشتش یک رابطه نشسته قابل بیان برای دیگران نیستند مگر اینکه یک حداقل هایی رو طرف مقابل از این مدل رابطه ها تجربه کرده باشه. هیچکس نمیتونه دقیقا دارید چی میگید به خاطر اینکه در رابطه حضور نداشته.نتایج وقتی پیشینشون برسی نشه ارزشی ندارند.فقط شعار خالی هستند. از اینکه از دل چه چیزی به این چیز رسیدیم خیلی مهم تر از جواب اخره.جواب اخر قابل قضاوته.جواب اخر قابل مقایسس.اما روند هرگز این دو عنصر رو به خودش راه نمیده.به همین دلیله که میگم از تجربه درس بگیر یک جمله بی بنیاده. نتیجه ها یکسانند اما مسیر هرگز. چون از بنیاد با دو انسان طرفیم.متفاوت در تفکر و بیان و زبان و فرهنگ. متفاوت در دین و باور و وابستگی.متفاوت در هوش و استعداد و ژنتیک. و در یک کلام متفاوت در نگاه.

این اتفاقی که گذشت،  مسیر رو بهم نشون داد و تاثیرش روی اعمال.

گاهی اوقات شما یک نفر رو دوست دارید اما حرف ها درست بین شما نمیچرخند. شما هم رو دوست دارید اما ابراز به سو تفاهم میکشونه همه چیز رو.شما هم رو دوست دارید اما نقطه مشترکی که قابل امتداد در مسیر زمان باشه رو ندارید.ممکنه در میان راه رشته از دستتون در بره و  اون علاقه ای هم که به هم داشتید اسیر نفهمی بشه و تار و پودش بگسله.نمیدونم این دوست داشتن چه بعدی از دوسته اما مطمنم 3 رابطه بسیار زیبا رو تجربه کردم که با این دوست داشتن عجیبن بود.وقتی بیشتر فکر میکردم میدیدم خب این زمین اشتراکی که قراره خونه ی ارزو ها و اهداف با اجر های صداقت و صمیمیت و همراهی و اعتماد ساخته بشه، باید ملات داشته باشه.ملاتشم فهم کلامه که طرفین باید مایه بزارن. اگر این نباشه اجرا سر میخورن رو هم خراشیده میشن و چیزی ساخته نمیشه. رابطه با سبز ابی کبود و رابطه با شازده کوچولو از این دست بود.من علاقه داشتم به این دو. اما فایده ای نداشت. رابطه با مزوسفر هم پریشب به این نتیجه رسیدم که از همین دسته.(البته که من میفهمیدم چی میگه و اونم میفهمید چی میگم ولی باز هم در گونه دیگری از این روبط جا  میگیره.اینو از من بپذیرید) اون علاقه ای که بهش دارم نمیتونه سازنده باشه.( اگر اینجارو میخونی اینو یه اعتراف بگیر. تو از این ماجرا گذشتی.منم الان گذشتم. قشنگ ترین شب رو هم باهم داشتیم در 6 مهر.اما تا 360 روز اینده نمیخوام راجع بهش چیزی بنویسم).

ترجیح دادن علاقه به فهم رو هیچوقت دیگه تکرار نخواهم کرد. تلاشی هم نمیکنم برای درست کردنش. چون تلاش کردن دست به جایی نمی اویزه. در یک سری از موارد گذشتن بهترین راهه. چون اون علاقه هم ممکنه در مسیر این دوباره سازی از بین بره. خاطره ها هم از بین برند و چیزای خوبش خراب شه.سابقا بسیار تلاش میکردم تا اون مسیر هموار بشه ولی دیگه اینجوری نیست.ادمای خوب زیادی هستن که میشه فهمیدشون و ادم های زیادی هم خواهند امد.و ادم های زیادی هم خواهند رفت. به خودت میای میبینی درگیر دیگرانی. غافل از اینکه داده ها بسیار زیاد و کوچه حاصل خیز زمان، تنگ و کوتاه. 

ذات روزها و سالها دو چیزه، گذشتنی و بازنگشتنی. یکی از تابع های بازگشتی قصه من اینجا تموم شد.از این تصمیم هم بسیار خرسندم.چون به طبعم نزدیک تره.

با تمام وجودم برای سبزابی کبود ارزوی سلامتی و شادکامی دارم.

خدانگهدارت دوست عزیزم.

(از قذافی بابت صجبتمون ممنونم)

گوش بدیم به:اهنگ شرقی غمگین از فریدون فرخزاد

توابع بازگشتی

رابطمون طوری بود که هیچ خبری از سلام و احوال پرسی به میون نمیومد.چندین بارهم بحثش شده بود که بیایم و یه رابطه عادی داشته باشیم. اما نمیشد. تعریف نشده بود. انقدر درگیر گنگی و مبهمی بودیم توی صحبت که پیش از حرف زدن یا در حینش کلمات رو معنی میکردیم تا اشتباه گفتاری و برداشتی بوجود نیاد. رابطه مجازی با ادمی که پیش از دوره مجازی شناخت درستی ازش نداشتی و ازت نداشت.و حتی در این دوره هم چیزی به جز بحث و گفتگو های طولانی و پر از دعوا یا نفهمیدن های متوالی یا رویاپردازی های عمیق از رابطه قشنگ و دوستانمون نداشتم. دقیقا اگر بخوام بگم درگیر جزئیات و حواشی بودن و به اصل نپرداختن. اصلا شایدم این رو من درک کرده بودم و اصل ماجرا چیز دیگه ای بوده. شایدم دلم نمیخواد بنویسم. شایدم جمع کردن همه اونها تو کلمه سخته.

تابستون بعد از کشمکش های شدید بلاخره از حواشی یکم دور شدیم. اما باز با گفتن این جملات: ولش کن نمیخام راجع بهش بحث کنم. تو متوجه نمیشی.و فلان و این حرف ها. همیشه یک اجتنابی از سمت من برای پیشبردن بود.از اینکه احمق دیده بشم توی رابطه و از اینکه مورد قضاوت قرار بگیرم. که میگرفتم گاهی و احساس میکردم تو کل این رابطه متهمم.چند بار هم بحثمون شد سرش و این مشکل تا حدودی حل شد. از طرفی من هم از جانب خودم دنیارو میدیدم و بعد متوجه شدم که منم داشتم این احساس بد رو داخل اون بوجود میوردم و همه چیز دو طرفه بوده. اون از اینکه بخواد متهم به قاضی بودن بشه رنج میبرده و منم از ایکه بخوام مثه بچه های احمق ساده تقاص حرفامو پس بدم. 

میترسیدم حرفمو ی جوری بیان کنم که تصویرم تو ذهنش خراب بشه.انقدر ساده و مسخره باشم که به حساب نیام. از گفتن یه سری احاساست میترسیدم واقعا. یک بار یه چیزی بهش گفتم و گفتم به روم نیار که این رو بهت گفتم.و دقیقا به روم اورد. من اصلا ناراحت نشدم. هرچند به عنوان یه ابزار برای بی اعتمادی ازش استفاده کردم ولی ناراحت نشدم.بهشم گفتم نباید اینکارو میکردی. نمیدونم ولی فکر کنم منظوری نداشت از کارش. من دلم میخواست بهش محبت کنم و ازش محبت ببینم و توجه و واقعیت یک دوستی صمیمی. شاید به اندازه اون به افتاقاتی که بینمون می افتاد فکر نمیکردم و تجزیه تحلیل نمیکردم ولی از اینکه بخوام بی دریغ و صادقانه احساسات مثبتمو بهش بگم فرار نمیکردم گاهی.

به هر حال خیلی چیزا رو پیش خودم نگهمیداشتم. رابطه ما کلا به این سمتی بود که ممکنه پیام ها پاسخی دریافت نکنن یا به صورت طولانی مدت بی جواب بمونن.من از ایکه بخام خودم رو به این عادت بدم که بی جواب موندن دلیل بر بیتوجهی نیست خسته شدم. تلاش هم کردم. ولی منم ادمم نمیتونم درک وسیعی داشته باشم. مثلا 1 هفته دو هفته جواب نگیره ادم؟ مثلا هزاربار زنگ بزنه و پاسخی نگیره؟ مثلا بترسه پیشنهاد بده که باهم زبان بخونن چون انقدر خودشو حقیر میبینه که پشیمون بشه از گفتن؟

بعدش ادم متوجه بشه که دقیقا نمیدونه تو زندگی طرف مقابل چه جایگاهی داره. نفهمه دقیقا اون دوست دیگه ای داره؟ من بین دوستای اون کی هستم؟ اگه پس فردا جوابم نداد بتونم حداقل همونطور که خودش میگه متصور بشم که حداقل به "ما" فکر میکنه. من اصلا کیم؟ جای من کجاست؟! بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و تو زندگیم و فکرم برام پر رنگه رابطمون. عادت کردم نپرسم ی جاهایی.بروز ندم.بزارم خودم تنها بهشون فک کنم.

مشکل دیگه ای هم بود.من نمیفهمیدم گاهی اوقات چی میگه. شاید به خاطر فضای مجازی بود شایدم نه. گاهی اوقات حرفی که میزد نمیفهمیدم برای کدوم قسمتش باید دوق کنم.کدوم قسمت مهمه که باید بهش توجه کنم؟ چند بار سعی کردم خودم باشم و هرجاش خوب بود برام رو بگم ولی متوجه شدم اصلا اون چیز با پوسنتی که مد نظرش بوده فرق داشته و میزدم تو ذوقش اینجوری. (چند شب پیش متوجه شدم همین اتفاق بین من و اسکوانچی هم هست، ولی از جانب اون. اون دقیقا نمیدونه به چی اشاره کنه که نخوره تو ذوقم یا اصلا موضوع اصلی صحبت باشه. خودش گفت و من دیدم چقدر اشنا.بلافاصله پیشنهاد دادم در رابطه صمیمی مجازی رو تخته کنیم.چون چشیدم چقدر درد اوره).دقیقا کجا جدیه دقیقا کجا شوخیه.

یک بار ولی این حواشی به نحوه درستی دیده شد و متوجه شدیم دقیقا داریم چیکار میکنیم و از شلختگی در اومد اون پیکره کلام. قرار شد بریم پیش مشاور و همه چیز رو درست کنیم و حرف بزنیم. برنامه ریختیم. حرف زدیم. درک کردیم وضعیت رو،چندین بار اصلا بحثش شد که دیگه تایپ نکنیم و فقط تلفنی حرف بزنیم ا صدا بتونه از سو تفاهم های نوشتار مارو دور کنه.نشد این برنامه هم کنسل شد.

بعدش دعوامون شد سر اینکه نمیفهمدم دقیقا چی داره گفته میشه. ی جا اصلا بحث جدی بود من شوخی برداشت کردم و حالا باید توضیح میدادم که منظورم از گیر انداختن طرف توی یک مغالطه چیه. من فکر میکردم ما باهم یه تیمیم. که میتونیم دنیارو منفجر کنیم و رو قله ها صداقت دود کنیم. بارها سعی کردم بگم که وقتی دارم حرف میزنم تو مقابل من نیستی تو کنار منی ینی تو مخاطبم من در حین گفتگو نیستی تو همیار منی ولی اینجوری نبود و من این رو به بدترین طریقه ممکن فهمیدم.با تموم شدن. من کیم که یکی دیگه بخواد تو تیم من باشه.من کیم که تصمیم بگیرم.من کیم که بخوام بگم تو کنارمی.وقتی فهمیدم وقت زیاد میزاره اما از جانب من درک نمیشه (خودش گفت که نمیتونم بگم درکم نمیکنی) اما من میگم از جانب من درک نمیشه، چرا وقتش رو بگیرم و عصبی و ناراحتش بکنم.توی دلم گفتم. و عملا همه چیز تموم شد.چند بار بعدش چتامونو خوندم تا بفهمم چیشده بود. دافعه نمیزاشت بخونم. 30 تا میخوندم میبریدم.بیخیال شدم. از صفحه چت اومدم بیرون.

 یک ماه بعد من بهش پیام دادم اونم با خط مادرم و حالشو پرسیدم.گفت کرونا گرفتن.

خیلی ناراحت شدم. ولی همین که میتونست تایپ کنه رو گرفتم یک روزنه امید. بازم پیام دادم. خودمونم درگیر کرونای بابام شدیم. ناراحتی و غصه.20 درصد درگیری ریه. نه اینکه بگم من شبا تا صب بالا سرش بودما نه.ولی همش به این فکر میکردم که یه چیزیش بشه چی میشه. اخرین ریشه اصلی منم دست روزگار خشک میکنه و میبره پی کارش.

فکر کنم یک هفته بعد بهش زنگ زدم. فکر نمیکردم تلفنو جواب بده ولی جواب داد و حالشو پرسیدم. یکم بغض کرده بود. باباش مریض بود.موسی عزیزم. خیلی ناراحت شدم. یادم میفتاد همش به تابستون سال پیش که باهاش حرف زدم تلفنی. اونم با مامبزرگم حرف زد. همون سال وقتی بیروت رو مبمگذاری کردن من و اون خیلی گریه کردیم. همیشه برنامه میریختیم که بریم لبنان. کتاب موسی رو وقتی میخاستم کتاب ریاضی فیزیک برم توی پنل پیجم داشتمش و نگاهش میکردم. موسی عزیزم. به اندازه بابای خودم براش ناراحت شدم.یکم کمتر یکم بیشتر.

مسیحا هم مریض شده بود ولی نمیدونستم زیاد مریض شده یا نه. یکم راجع به دانشگاه حرف زدم و درسا و نمره ها تا یکم روحیش عوض شه.به اینکه ممکنه مریض بشه و از زبان خوندن و درسای خودش بیفته فکر میکردم و خیلی ناراحت میشدم. دلم میگرفت. این مشکل ها حق اون نیست.حق هیچکس نیست. بعدش گفت وقتی داری تو خونه ای که ادماش مریضن تلفن حرف میزنیو میخندی مثه اینه که بخای بری تلوزیون روشن کنی. حرفشو فهمیدم. راست میگفت.گفت بهتر بود پیام میدادی.گفتم تو هیچوقت پیام جواب نمیدی. گفتم باید زنگ بزنم.گفت نه دیگه جواب میدم، ولی الان با اون دعوایی که کردیم قبلش یکم یه جوریه که همه چی عادی باشه.گفتم برام مهم نیست که دعوامون چطور بود. باید زنگ میزدم.

چند وقت گذشت. نمیدونم چقدر. دیگه پیامی نداده بودم توی این مدت.

تو اینستا پیامش دادم یکی دوبار.حال پرسیدم.و فقط گفتم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم که باهات حرف نزنم. البته مطمنم حداکثر یک ماه از تلفنم گذشته بود. استوریای قشنگش برای یکی دیگه از دوستامون. رابطه خالی شده بود و پوک. عنصر قرمز حسادت. توی دو رابطه به وضوح تجربش کردم و قبول کردم که حسودم.وقتی شازده کوچولو با نسیم باد حرف میزد من قشنگ اتیش میگرفتم.و مطمن میشدم که این دوتا چقدر به هم میان. چون واقعنم میومدن. بعدش سرد میشدم و بیشتر به این نتیجه مرسیدم که بهتره شازده کوچولو رو ول کنم تا بره. حیف نیست عمری که با ادم اشتباهی صرفش کنه؟

 مرخص شده بودن.یه پست گذاشت. ده بار شایدم 20 بار پسته رو خوندم. خوشحال شدم. بازهم سراغ گرفتم. گفت باید به روند بعد از بیماری برسه.

هایلایت های توی پیجم رو پاک کردم. یک هایلایت از اونم بود.اونم پاک کردم. گفتم وقتی یاد در دله خب دیگه مهم نیست اونجا چیه.گفتم تا یکم به پیجم سر و سامون بدم باز تو هایلایتام درستش میکنم. رفتم توی پیجش و دیدم همه رو پاک کرده. هرچی از من داشت. تصادف یا عمل متقابل نمیدونم.

استوری کردم یک اهنگی رو. اهنگی رو که مال من بود برای اون. اهنگ شرقی غمگین فریدون فرخزاد. بعد از این همه اتفاق وقتی گوشش دادم اهنگ رو گریم گرفت.همین الانم روی دور بغض و سنگینی بدنمم. ولی اسمش رو تگ نکردم. اسمش رو نوشتم روی عکس.نماد عکس که دوتا چیزو بگم.اول اینکه مشخصه خیلی چیزها تموم شده و از بین رفته پس این اهنگ برای گذشتس نه حال.که بخواد لایو تگ بشه.دوم اینکه این اهنگ مال اونه تا ابد توی ذهنم پس باید ارمش بمونه روی عکس فریدون.

خودشم به همین اشاره کرد.ریپلای زد و گفت انگار مال عکسه نه اسم.گفتم همینطوره. و با دقت تر که فکر کردم دیدم بله.همینطوره.

امروز دیدم پیام داده که دیگه راجع به حال خانوادش ازش نپرسم. همچنین، من رو از فالورهاش ریموو کرده بود.بهش گفتم اینکارو کردی. گفت اره چون فکر میکردم و میکنم رابطمون تموم شده.دستم به نوشتن درستش نمیره. اسکرین های کات شده رو اگر دوست داشتین بخونین.

داشتم کراپ میکردم اسکرین هارو. حالم خراب شد.تحمل ندارم. پاکشون کردم. خلاصش این بود که من یه ادم حق به جانب بی شعورم که تو بحران سراغی ازش نگرفتم.

خلاصه من هم این بود که سکوت کنم.

بازی دو سر باخته. گفتن اینکه چقدر ناراحت بودم یا اشاره به اینکه پیام دادم درحالی که خودمم مشکل کم نداشتم دردی دوا نمیکنه.گفتن اینکه چرا ندادم و این حرفا هم دردی دوا نمیکنه. 

فقط براش نوشتم که متاسفم.خیلی متاسف. و اینکه گفتنشون کاری رو پیش نمیبره.ولی برام مهم نیست اگه حرفام به نظرت مسخره بیان باید اینارو میفتم که چقدر ناراحت و متاسفم (بابت حادثه).و اون هم نوشت ممنونم که درک کردی راجع به اشاره کردنت به فکر کردنم هم باید بگم مشکل فکر کردن من نیست بعضی چیزا مثه قبل نیستن.

گفتم موفق باشی.خدانگهدار.اونم گفت مرسی و خدانگهدار.

من نمیدونم.شاید باید کلی پیام میدادم. اما ندادم. همش به این فکر میکردم که اگه پیام بدم و تو این اوضاع هی مجبور باشه جواب بده چی؟ اگه ی درصد نگران این باشه که جواب ندادنش میتونه من رو ناراحت کنه و ناراحت بشه از اینکه منو ناراحت کنه چی؟ اگه یه وقت حواسشو پرت کنم موقع صحبت کردن چی؟ اگه ی وقت اعصابشو بهم بریزم چی؟

من تشخیص ندادم ولی بی معرفت نیستم. پیام ندادن یک حرکت جدید بدون پیشینه نبود که بگیم عوض شدم. نشدم. سر همین دوستی بود که اصلا یاد گرفتم دل نبندم به رفاقت و دوستی و توقع از بودن طرف مقابل کنارم. چطور میتونم فکر نکرده باشم به این مسئله؟

شایدم نباید پیام میدادم.شایدم کاری که کردم درست بوده. بین صجبتاش فهمیدم ماامانشم حالش بد شده بوده.خیلی بد. نمیدونستم ولی اگه میدونستم رفتارمو عوض میکردم؟ نمیدونم. 

من دنبال این نیستم که از گناه خودم تبرعه بشم.فقط میدونم این اتفاق های اخیر برای دیگران پیش اومد و من داخلشون دخیل شدم. ینی مثلا همین مسئله بی معرفتی برای شیخ و قذافی پیش اومد و من نشستم به قضاوت. یا همین مسئله پیام دادن برای من و اسکوانچی پیش اومد. و دقیقا این دومین "خدانگهدار" این ده روز اخیر بود. اون یکیش یه خدانگهدار با مزوسفر بود که نمیخوام تا 362 روز اینده راجع بهش بنویسم.ینی انگار تاریخ هی داره تکرار میشه. تابع بازگشتیه.تابع بحرانیت برمیگرده به نقطه اول و ران میشه روی یک عده دیگه.

نمیدونم. قرار نبود پست بعدی ای که مینویسم رو به این اختصاص بدم.ولی فکر کنم این گنگی و مبهمی و هر تصور غلط و درست از رابطه ای که داشتم و طرف مقابل از من داشت.هرچی بود رو باید بذارم تو یک جعبه بالای کمد. دفن شه. مثه همون اتفاقی که با شیخ وقتی 13 ساله بودیم افتادو وقتی 17 ساله بودیم حل شد.شاید این جریان با کیمیا ( سبز ابی کبود) هم همینجوری بشه.

فعلا اینجا تموم شد. احساس میکنم سبک شدم.

شناخت پناهگاه

اول از همه دلم میخواد با ورود کردن به فصل مدرسه ها و ترم جدید، یکم از تجربیات خودم رو اینجا بنویسم شاید که یک اپسیلون تونست به کسی کمک کنه.

ببینید مسئله مشاوره تحصیلی و برنامه ریزی درسی کار سختی هست، و نه تنها برنامه ریزی بلند مدت نیازه، روحیه جنگندگی و مربی گری رو احتیاج داره و بدون این روحیه شما نمیتونین موتور کسی رو راه بندازین. فقط این نیست که برنامه بنویسید، بلکه باید بتونید برای هر عقب موندگی زمان جبرانی توی اسیتنتون به صورت مخفی داشته باشید.اگر برای دیگری برنامه مینویسید این رو رو نکنید اما اگر برای خودتون کار میکنین بحث فرق میکنه.من از اینجا به بعد راجع به خودمون مینویسم:

برنامه ریزی کار سختیه به چند دلیل، دلیل اول چیدمان روزانه و منطبق کردن اون با زندگی"واقعی" هست. خیلی از برنامه های ما توی هوا و برای یک موجود خیالی به نام"من درسخون " نوشته میشن. اما این برنامه ها هرگز عملی نمیشن چون این من درس خون، همونطور که سابقا گفتم، متاسفانه موجود رباتیکی نیست که زندگیش در مسیر "قضیه حمار" خیلی راحت بگذره و بتونه مسیر سریع رو انتخاب کنه و به کاراش برسه.متاسفانه در دنیای واقعی، مسئله فقط تشخیص مسیر درست نیست.چگونه رفتن مسیر درست هم مهمه.کما اینکه شما مسیر اشتباه رو هم درست برید، یا راه فرعی پیدا میکنین و میپیچید یا حداقل بعد از یه مدتی میفهمید تو مسیر اشتباهی هستید و گوش به زنگ موقعیت تغیر ادامه میدید. اشاره کردم اگه عقب افتادین باید از یک سری چیزها بزنین تا برسین.برنامه های سنگین مثه دومینو میمونن و با افتادن ی مهره نقشه ها خراب میشه.سوپاپ اطمینان اینجا اینه که با هر درسی مثل خودش رفتار کنیم.میدونین مشتق جزئی چیه؟ مشتق جزئی اینه که کل هیکل معادله رو در نظر بگرید و ببینین اگه یکی از این قسمتای برنامه تغیر کرد چه اتفاقی برای برنامه میفته. مشتق جزئی بگرید از هر کدوم از این درس ها. ببینین با عقب افتادن چه سهمی رو باید از درس دیگه یا از استراحتتون و تفریحاتتون اخذ کنین. سوپاپ اطمینان این گذشتن از اسودگیه. همیشه ی جایی برای تنگ تر شدن بزارین.

قضیه حمار: یه الاغی رو گذاشتن وسط ، جلوشم اب و غذا گداشتن، دوتا مسیر برای رسیدن به تغذیه وجود داشت، الاغه فهمید و راه اسون تر که زودتر میرسه رو انتخاب کرد و رفت.(نامساوی مثلثی)

دلیل دوم به خاطر عنصر نظم درونیه. مسئله فقط هندل کردن شرایط بیرونی نیست و نوشتن یک برنامه خوب و دقیق. شرایط بیرونی گاهی اوقات قابل کنترلند، اما مسائل درونی خیر. و اینها، خیلی مهمند:

شما استرسی هستید. مدام بدنتون موقع تمرکز کردن تیک میزنه و دلشوره دارید.

شما وسواسی هستید. مدام باید برگردید و چیزایی که خوندین رو بخونین. وسواسانه نگاه میکنین ب مسئله و توهم نادانستگی تمام وجود شمارو پر کرده.این برای همه پیش میاد اما تفاوت بارز شما با دیگری مسئله قانع شدنه.شما قانع نمیشید بعدا  بخونید و دوره کنید.شما قانع نمیشید که فراموشی بخشی از پروسه یاد گیریه.شما قانع نمیشید که به اندازه کافی این متن رو جویدید. وسواس سرعت شمارو پائین میاره، شما سعی میکنید همه جوانب مسئله رو بیش از حد تحلیل بکنین، اجازه به رونی یاد گرفتن رو نمیدید.اینها نکات منفی ای هستند اگر از حد تعادل بگذرند. به معنای کندوکاو ماجراجویانه نیستن لزوما.

شما حواس پرتید. دو دلیل بالا شاید توش نقش داشته باشن. اما پرش فکری خودش به قدر کافی مسئله بزرگیه که بتونه خیلی از مشکلات "زندگی تحصیلی" شمارو پوشش بده. حواس پرتی درمان دارد.1) اگر فکر میکنید باید یه دکتر برید برید حتما دارو درمانی بشین. بیش فعالی ممکنه نه فقط زندگی تحصیلی بلکه اینده زیبایی رو که با تمرکز میتونین به دست بیارید رو از دستتون بقاپه. نهایتن دوتا پروپرانولول میدن میخورین دیگه.×باتوصیه پزشک× 2)خودتون رو ببندید به صندلی.3) کش بکنید دستتون و هر وقت حواستون پرت شد کش رو بکشید و ول کنین تا ضربه یاد اور حواس پرتی بشه.4) حواس پرتی هاتون رو بنویسید. دسته بندیشون کنین و بهشون رسیدگی جدی بکنین.5) اگر انسانی هستید ک نمیتونین پای کتاب زیاد بشینین فن پومودورو رو انجام بدین، یعنی بین درس خوندن وقفه بندازین.جواب میده.

برنامه ریزی در قسمت دیگه ای کار سختیه که من تازه تجربش کردم.شما عزم جزم دارید برنامه خوبی دارید لاکن منابع خوبی ندارید. وقتی منابع درسی خوبی نداشته باشید به معنای واقعی بدبختی بدی رو تجربه میکنین. مجبور به دوباره کاری میشید.مجبور به پرش منبع میشید. خیلی سختمه من الان که با این مشکل درگیرم. درس هام کتابهای خوب ندارن و اساتید خوب هم ندارن بعضیاشون و بعضی از درس هارو هم پیش نیاز ریاضیاتی سنگین میخواد که باید جداگونه بخونم.یعنی الان مثلا برای درسی مثل کوانتوم، من علاوه بر کتاب درسی، باید کتاب اضافی بخونم و همچنین باید یه دوره کامل ریاضیات جداگانه بخونم تا بتونم برم جلو. برای درسی مثل ریاضی فیزیک 2 که کتاب خوبی نداره باید یه منبع ریاضیاتی جداگونه بخونم و به لطف مکتب خونه تونستم یه دوره خوبه ریاضی مهندسی پیدا کنم که از شانسم حداقل چند سر فصل مرتبط داریم و میتونم از اینجا گوش بدم. کتاب سلوشن نداره و با توضیحات استاد نمیشه سوال حل کرد. درس الکترو مغناطیس نیازمند انتگرال های سنگین و مفاهیمه چون کتاب اصولا توضیحاتی رو نوشته که ازشون برای حل مسئله استفاده کنیم نه مفهوم. برای این درس هم منبع خوب و کاملی نمیشناختم به همین دلیل کتاب مفهومی_مسئله محور خیلی خوبی رو که ترم 3 خریده بودم دارم کنار کتاب اصلی میخونم. جا داره خودم رو به خاطر "پاس کردن" معادلات دیفرانسیل لعنت کنم. اگر افتاده بودم مثه بچه ادم ترم بعدش مثه سگ میخوندمش و الان با متمتیکا به فاک فنا نمیرفتم.

منبع خوب، خیلی چیز مهمیه. فراموش نکنین.

یک چیزی که تو برنامه ریزی ادم باید رعایتش کنه اینه که: شما قراره با خروجی ادمی که هستید کار کنین.

یعنی چی؟

یعنی اینکه من ریحانه همینم، پرش فکری دارم، نمیتونم مداوم پای کتاب بشینم ، گاهی اوقات از دلشوره های عجیب تیک میزنم و علاوه بر اینها استرسی هستم.چیزی که تقریبا یک ساله فهمیدمش.

نهایتن برنامه ای که باید برای خودم بنویسم باید شامل این مشکلات باشه. برای ی ادمی که از صب تا شب میتونه تو کتاب باشه و پرش فکری نداره نباید برنامه بنویسم. برای خودم باید بنویسم. خروجی هست که نهایتن ادم باهاش کنار میکنه. شما نتیجه یک تابع پیچیده با کلی نقص برای درس خوندن هستین. باید روی این نتیجه  تازه سر از تخم در نیاورده برنامه ریزی کنین.

یه چیزی هست.یادتون نره که ادم وقتی با مشکلات بزرگ بشه بهشون عادت میکنه این درسته ولی وقتی متوجه میشه گونه دیگری از زندگی کردن هم هست شاخکاش تیز میشه و یکم به شرایط اعتراض میکنه. اعتراض صحیح. خودم 12 سال مدرسه رو تو خونه ای درس خوندم که همیشه لب تا لب پر از ادم بود. الانم که مجازیه بازم اینجام و همون شرایط قبلی.اما وقتی فهمیدم چیزی به اسم محیط خلوت برای درس خوندن وجود داره یکم ارزش مطالعه در ارامش رو فهمیدم و یکم ب شرایط اعتراض کردم. یعنی سر همه عربده کشیدم که ساکت شید. اما خب، در خانه ما ادم بزرگا با بچه کوچیکا تفاوت های اندکی دارند ((((: البته رعایتم هم میکنن خدایی.از حق نگذرم. اما بلاخره خونه باباشونه :دی

راستی عاشق این استاد بچه های برق کرمان شدم.دکتر افروز. هم خوب درس میده هم لهجش انقدر شیرینه که لذت میبرم. تعاملشم با دانشجو زیاده. خیلی خوشم اومد خلاصه.

قمارباز

طی یک سری اتفاقاتی که افتاد دیشب بعد از مدت ها ترکیدم و گریه کردم. فایده نداشت این ایستادگی.ایستادگی در غبار.

باید این غبارو ادم میشست. شستمش. سفید شد.

بعدشم نشستم تو حیاط. فکر کردم. برعکس سابق، کورکورانه طرف مقابل از چشمم نیفتاد. یعنی این حماقت رو بار دیگه تکرار نکردم.برای همینه که الان وجدانم اسودس.از اینکه میدونم برای چیزی ناراحتم که واقعا باید براش ناراحت باشم نه از چیز اشتباهی. اگر قراره ادم از بقیه ناراحت باشه باید به خاطر کار غلطی که واقعا کردن ناراحت باشه نه برای چیز دیگه ای.تشخیص اینکه ادم باید از چه چیزی به دل بگیره و چه چیزی به خاطر خطاهای ذهنی و استدلال های غلط خودشه خیلی مهمه. خیلی مهم. سالها عمرم رو دادم تا این رو بفهمم.برای همین وقتی یک چیزی خوشایندم نیست و میرنجونم بهش فکر میکنم که چرا باید ناراحت بشم؟کجاش برام ناراحت کنندس؟ایا واقعا اینجا باید ناراحت بشم؟

بعد، ادم میفهمه بابت یک چیزی ناراحته، اما اون حس بد و وحشتناک و بغض اور پس چی بود؟ قطعا ادم به خاطر این چیز کوچیک به این اندازه ناراحت نمیشه.یک بالانسی باید باشه،یه چیزی این وسط بوده که موجب ناراحتی بوده و دیده نشده و گم شده.

توقع.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان