طی یک سری اتفاقاتی که افتاد دیشب بعد از مدت ها ترکیدم و گریه کردم. فایده نداشت این ایستادگی.ایستادگی در غبار.
باید این غبارو ادم میشست. شستمش. سفید شد.
بعدشم نشستم تو حیاط. فکر کردم. برعکس سابق، کورکورانه طرف مقابل از چشمم نیفتاد. یعنی این حماقت رو بار دیگه تکرار نکردم.برای همینه که الان وجدانم اسودس.از اینکه میدونم برای چیزی ناراحتم که واقعا باید براش ناراحت باشم نه از چیز اشتباهی. اگر قراره ادم از بقیه ناراحت باشه باید به خاطر کار غلطی که واقعا کردن ناراحت باشه نه برای چیز دیگه ای.تشخیص اینکه ادم باید از چه چیزی به دل بگیره و چه چیزی به خاطر خطاهای ذهنی و استدلال های غلط خودشه خیلی مهمه. خیلی مهم. سالها عمرم رو دادم تا این رو بفهمم.برای همین وقتی یک چیزی خوشایندم نیست و میرنجونم بهش فکر میکنم که چرا باید ناراحت بشم؟کجاش برام ناراحت کنندس؟ایا واقعا اینجا باید ناراحت بشم؟
بعد، ادم میفهمه بابت یک چیزی ناراحته، اما اون حس بد و وحشتناک و بغض اور پس چی بود؟ قطعا ادم به خاطر این چیز کوچیک به این اندازه ناراحت نمیشه.یک بالانسی باید باشه،یه چیزی این وسط بوده که موجب ناراحتی بوده و دیده نشده و گم شده.
توقع.