دکه پیش استادیوم: روز هفتم

مرسی از اقای گاوس که مارو از دست انتگرال های سنگین خلاص کرد، مرسی از همه فرمول بازای قهار فیزیکی که انقدر گشتند و ساختند و گذاشتند تا ما بخوریم، کاش روزی برسه تا ما بکاریم که دیگران بخورند. 

مرسی از همه عزیزان، مرسی از همه، بابت این روزهای خوب و روان و جاری، بابت این روزهای سنگین، بابت این روزهای سرنوشت ساز، بابت هر جرعه لبخند ، مرسی.

داستان اول: روز اول ترم اول رفتیم سر کلاس دکتر بردبار و کلاس، لب تا لب پر بود، من جفت میناتان نشسته بودم و مغزش رو میخوردم همون روز اول، اونم منو نمیشناخت و جوابمو نمیداد اما من بازم مخشو میخوردم. نشسته بودیم که یهویی یه دختری اومد و رفت ردیف اول سمت پسرا نشست، ارایش نداشت روی صورتش و یه لباس همرنگ پوشیده بود و عینکی بود، قدبلند عینکی و تا وارد شد بحثا شروع شد که این چند سالشه.من فکر میکردم هجده سالشه و درسخونه چون دوتا کتاب فیزیک هم با خودش اورده بود و ساده روییش باعث میشد فکر کنم تایپیه که قبلا دیدم. اما نبود!

کلاس شروع شد، وسط کلاس استاد بردبار که هی سعی میکرد بگه فیزیک، ریاضیه و همش ریاضیه و همش ریاضیه، من رو اتیشی کرد.اجازه گرفتم  و گفتم حقیقت فیزیک فیزیکه و شما نمیتونین دیوار ریاضیات رو خراب کنید رو سرش و این عشق رو قاطی ریاضی بکنین! 

(اینکه الان با حرف خودم موافقم یا مخالف، باید بگم مخالفم با حرف خودم. اما عشقم به فیزیک اشتباه بود؟ نه، فقط زیادی خام بود.بردبار راست میگفت، من شکست رو میپذیرم الان."الان" نه دو سال پیش.)

 برگشتنی، با اون دختر قد بلند ساده رو روبرو شدم و باهم همسفر شدیم، اسمش بهناز بود و در اوایل سی سالگی، با پسری به اسم ارشک و خونه ای در فاصله چند ساعتیه شیراز، با مدرک کامپیوتر و معلمی زبان! و الان کجاست؟ در راهرو های پردیس علوم در حال فیزیک خوندن. من و بهناز خیلی سریع دوست شدیم و بهم گفت که منم با تو موافقم سر چیزی که سر کلاس به بردبار گرفتی و اینها، منم بهش گفتم که فکر میکردم دختر خرخون و 18 ساله ایه که اومده جلو نشسته تا از جلسه اول بزنه تو کار درس. نیاز نبود بهناز از رویاهاش بگه تا بفهمم شبیه همیم. برای همین اسمش رو سیو کردم" همسفر عشق" و تو این دو سال هیچوقت این اسم عوض نشد.عوض هم نخواد شد. دیروز تو گروه داشتیم راجع به امتحان حرف میزدیم و کلاس مکانیک تحلیلی داشتیم و یهویی لپ تاپش خاموش شد. خیلی خسته بود، داشت ناهار فردا رو درست میکرد و نگران فایلای روی سیستم بود. من این صجنه رو که دیدم فقط تونستم بگم: زندگی. بهم پیام داد و نوشت: من بعضی مواقع واقعا خسته میشم، ولی از روم کم نمیشه و  نمیدونم بعدا بابت این همه فشار پشیمون میشم یا نه. نمیدونستم به بهناز چی بگم، 26 ساعت بعد جواب پیامش رو دادم و جریان روناک رو براش تعریف کردم، و بهش یه سری چیزا رو گفتم: عکس 1 . از ته دلم بود، من بهنازو میبینم که داره ارشد میگیره، میبینمش. واقعا میبینمش که اسطوره پسرش و دوستاشه و یه روزی برای همه میگم چنین ادمی توی زندگی من بوده.

داستان دوم: امروز سوار یه ماشینی شدم که یه پیرمردی میروندش، ظهر گرما و سبزی هم گرفته بود برای خونه. تو مسیر بهم گفت کجا میری؟گفتم سمت شهربازی. گفت میخوای بری بازی کنی؟ گفتم نه بابا میخوام برم کتابخونه. یکم حرف زدیم  و بعدش گفت ولش کن مسریو عوض میکنم و میرسونمت تا اونجا، رفیق نیمه راه نمیشم. درسته پول مهمه ولی انسانیت مهم تر از پوله، قبول نداری؟ من سرم توی گوشی بود و داشتیم با بچه ها راجع به برنامه جمعه حرف میزدیم که این رو گفت و یهویی ساکت شدم. ساکت شدم و فقط گفتم اره، قبول دارم حرفتو. چیز دیگه ای نتونستم بگم، شاید منتظر بود بیشتر حرف بزنم بعد از این جمله ولی من در اون یه جمله خلاصه شدم. وقتی من رو رسوند گفت ببین هر سری داشتم رد میشدم خودم میرسونمت، شمارتو نمیگیرم که فک نکنی دارم از اخلاقت سو استفاده میکنم، ولی گذرم خورد رسوندنت با خودم. یاد بابا علی افتادم. نمیدونم کارم درست بود یا نه، ولی گفتم من همیشه اون ساعت وایسادم سر کوچه. دمت گرم، خیلی با معرفتی. خداحافظی کردیم و رفتم سمت کتابخونه.

داستان سوم: داشتم به کتابدار میگفتم کتاب انا کارنینا رو دارین یا نه.میخواستم از جلد اخرش براتون عکس بگیرم که کلاس دهم چسب کاریش کرده بودم تا نپاشه. صفحه اخرش هم یه بیت از یه خواننده ای رو نوشته بودم: بغض وقتی میرسد شاعر نباشی بهتر است. کلاس دهم، کانون زبان، شبای تو حیاط، کفش الستار مشکیم و عجم و فیلم کوچه بی نام .همش باهم زنده شد. کتابو نداشتن، اومدم برم که شیدا رو دیدم. اومد داخل و گفت ریحانه! بغلش کردم و چنان محکم گرفت منو که فکر نمیکردم چنین زوری داشته باشه و برگام ریخت. کلی حرف زدیم، کتابخونه رو بستن و اومدیم بیرون و کلی حرف زدیم. از ارزو ها گفتیم. از مسیر ها. از دانشکده پرستاری ودانشکده فیزیک. از اینکه چقدر شکسته میشه وقتی میبینه کسایی که در حد ناخونشم نبودن الان با پول باباهاشون توی روسیه و ترکیه دارن دارو سازی و پزشکی میخونن. از اینکه میخواد بره تا 30 سال دیگه زندگی بتونه بسازه برای بچه هاش. میگفت اونی که از تو لواسون از جمعیت انقلاب کننده عکس گرفته بوده الان تو امریکاس. میگفت این ابادان خراب شده هرچیم باشه من دوستش دارم ولی یه ارامش هایی هست که میخوام بهش برسم.رفتم تو فکر که گفت اره میدونم تو میخوای بمونی و اینها و منم از زدن این حرفام ارامش ندارم... گفتم میدونی، من دلم میخواد فیزیک درس بدم، هرجا باشه، فیزیک درس میدم. اما منم دلم میخواد برم تا یاد بگیرم. بیشتر یاد بگیرم. ولی وقتی یاد گرفتم فرقی نداره کجا باشم، هرجا باشم، معلمم.

تو مسیر خداحافظی کردیم و من زدم به دل جاده تا برسم دکه پیش استادیوم. یه قهوه گرفتم و ایستادم نگا اسمون کردم تا تموم شه. خوشمزه بود، خیلی خوشمزه. سوار ماشین شدم و بحث بنزین بود. رسیدم به مقصد و عکس خودم و شیدا رو استوری کردم و هایلایتش کردم تو "دیدار". دیدار بعد از گذشتن از هزارتو های زندگی، در مقابل هزارتو های جدید.

پی نوشت: یه اهنگ ایتالیایی فرستادم برای رفیق ناتمام و بهش گفتم تو میخوای بری ایتالیا، این خوبه گوش بده. خواننده خوبیم هست. و هزاران بار یاد کیمیا افتادم. هزاران بار. به روز تولدش نزدیکیم. چیکار کنم خدایا.

بهناز و شیدا دوتاشون حرفای خیلی خوبی بهم زدن. شرمنده شدم. اب شدم. ریخته شدم روی کتابو دفتر الکترو مغناطیس. 

امروز بنفش یواش رفته بود دانشگاه و دکتر شیخی رو دیده بود. دکتر شیخی بهش گفته بود من از پیتر خیلی خوشم میاد،پیتر تشنست برای فیزیک خیلی دوستش دارم. بنفش یواش هم بهش گفته بود اتفاقا یه وبلاگم داره که توش راجع به فیزیک مینویسه. اونم ازش ادرس وبلاگو خواسته بود. با شنیدن اینکه استادم من رو چنین دانشجوی میبینه هم اب شدم. ذوب شدم ریخته شدم تو قالب این حجم هندسی عجیبی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم. خیلی خوشحال شدم. تابع غیر تحلیلی تو فضای مختلط بودم امروز، کسی نمیتونست توصیف کنه حس خوبمو. غیر اینکه بسط لوران میزدین.

یکی از بچه های دبیرستان امروز تو اینستا پیام داد. گفت چطوری؟ گفتم شما؟ گفت من مریمم!مریم غیبی! گفتم مریم ب خدا یادم نمیاد کی هستی. گفت بابا منم که تو دبیرستان همیار معاون بودم همش اذیتت میکردم بت گیر میدادم(((: گفتم چه حالیم میکنی :دی مریم من همیشه به حافظم اعتماد داشتم و فک میکردم خیلی خوبه و حالا تورو یادم نمیاد ممنونم که تنگیدی توی اعتماد به نفسم((: خلاصه اینم از داستان مریم. داستان های دوران مدرسه گفتنی ان، قذافی میگفت این مریم سوگولی خانم بنچه بوده. ولی من بازم یادم نیومد. فقط میدونم که کسایی که تو دبیرستان به من گیر میدادن زیاد بودن، از این بابت خوشحالم چون اسباب اینکه بیشتر اذیت کنم رو فراهم میکردن. خیلی خوش میگذشت(: البته کاریم نمیکردم، من فقط دمی بودم که دوست داشت از درخت بالا بره، از دیوار مدرسه بپره پائین و تا سر حد مرگ تو دستشویی اب بازی کنه و پشت حیاط مدرسه خاک بازی.

عکس های امروز: قهوه  و من و شیدا 

یه اهنگ بشنویم: پپرونی، از گروه بمرانی و لینک طبق معمول ساوند کلود است.

دکه پیش استادیوم: روز ششم

کلی حرف داشتم که بزنم، کلی چیز رو توی ذهنم دسته بندی کردم برای امشب ولی خیلی دیر وقته و خیلی خوابم میاد.

عمر وبلاگم به 888 رسیده. 888 شب، 3 بی نهایت ایستاده و سر به دار.

یه اهنگ گوش بدیم از ابراهیم منصفی و بریم بخوابیم.

اهنگ شو تار از ابراهیم منصفی در اصل یه بازخوانی و باز ارایی و باز نویسی از یه اهنگ انقلابی محبوب مردمی شیلیایی هست.

سبکی از موسیقی پرتقالی هست به اسم فادو، ورد زبون ماهیگیران و دریانوردان زمانی که به دل دریا میزنند و میترسند هرگز به خونه بر نگردن، یا شاید هم برای زمانی که فکر میکنند برگشتن اونها، چیزی به جز مقدمه ای برای دوباره رفتن نیست. اینجا در شعر ابراهیم منصفی به جاشوی دریا اشاره شد، پس این اهنگ فادو از اپارات رو باهم بشنویم. من رو بی نهایت یاد رمان ماجراجوی جوان می اندازند همه این ترکیب ها باهم. کتابی که عاشقشم و هفته پیش از کنکور خوندمش و هرگز فراموشش نمیکنم. احساس میکنم در اون کتاب زندگی کردم. اون کتاب، اینجاست، به این لینک نگاهی بندازیم.

لینک ساوند کلود است، ریتم خیلی زیباست و متن  در ادامه نوشته میشود:

شُو ِتاریکِن و سِرگِ هَلهَلوک

دَه نُفَر گُشنَه وُ یَک کاسَه مَشوک

شبِ تاریکه و یه چادرِ درب و داغون،
ده نفر آدمِ گرسنه و یک کاسه ماش،

غُلُمَک ،مُرَکَّب اینی کَلَمی

دلی وا نِوشتِنن نابو گَمی

“غُلى” قلمش مرکب نداره،
دلش میخواد بنویسه، اما نمیتونه،

ُمم غُلی وا چارکَدی پَچْ نَزَدِن

هَمَه کَه وا چشْمُنی زشت و بَدِن

مامانِ غُلى، داره چادُرِ پارش رو میدوزه،
همه رو از نگاهش، زشت و بد میبینه،

دگه بَلّاسی شُ اینی گازِلِیت

اَگَه همسادَه وا کَرضی شُنَدِیت

اگه همسایه بهشون گازوییل قرض نده،
دبّه ى گازوییل خونشون خالى میمونه،

بَپِ چُوکُ اِمْشو اَز غُراب اَتا

کُتّی بُرمِیت ایشَه وا شِتاب اَتا

باباى بچه ها امشب از کِشتى برمیگرده،
و چون یه قوطى آب نبات داره،
به سرعت میاد خونه،

زیر گونی ، پُشتی تاوُل ایزَدِن

دَردی اَز دَوا وُ دَرمُن اَم رَدِن

پشت کمرش به خاطره حمّالى تاول زده،
و دردى که داره، از دوا و درمون هم گذشته،

هَمیتو، شَهُند و خَرسی شَچَکی

دلِ بدبختی اَ عُکده شَپُکی

همینطور میومد و اشک از چشماش میریخت،
و دلِ بیچارش داشت از عقده میترکید،

پا کُنارِ سُرخ مُحَّله ی مُردَه شور

وا چمی که از گِریخُ بودَه کور

پایین درختِ کُنارِ محله ى مرده شور،
با چشمایى که از گریه داشت پر میشد،

نِشت و کوکو ایزَه مِثل بوف نَدار

وا گِریخ ایواردَه حالی بِی کُنار

نشست و مثل جغد زد زیر گریه،
و با گریه هاش، حال و هواى درختِ کنار رو عوض کرد،

همی غایَه یَه رَفیکِ آشِنا

دَست گرم خو رو شُنَش اینَها

همون موقع یه دوستِ آشنا،
دستِ گرمى روى شونش گذاشت،

ایگُ اِی رَفیکِ غَم دِیدِه یِ مِه

ِول ِمه یار ستم دیدِه یِ مِه

گفت اى رفیق غم دیده ى من،
دوستِ. من، یارِ ستم دیده ى من،

بِی چِه از رَفیکُ دوری اَگِری

وا تو کار مُهَه نباید بمِری

چرا از رفیقات دورى میکنى؟
ما با تو کار داریم، تو نباید بمیرى،

اگه صدتا دست وا هم زور بزَنِن

خُنِه ی سِتَمگر از بیخ اَکَنِن

اگه صد تا دست با هم زور بزنن،
میتونن خونه ى ستمگرو از جا بکنن،

اگَه صَدتا لُو وا هم صُدا بُکُنْت

بِی زمین اَتُونِه جا وا جا بُکُنْت

اگه صد تا لب با هم سر و صدا کنن،
میتونن زمین رو جا به جا کنن

صُحْبِ نوروزن و خُنِه یِ گِلی

جُوشَک اَز خاشی نَکِردِن چل ولی

حال، صبحِ نوروزه و یه خونه ى گِلى،
و کبوترى که از خوشحالى، داره آواز میخونه 

 شب بخیر، خدانگهدار. 

دکه پیش استادیوم: روز پنجم

نمیدونم براتون اتفاق افتاده یا نه، ولی انگار یک قرن گذشته از پست دکه پیش استادیوم روز اول. و این برای من خبر خوبیه.چون همیشه وقتی بیهوده میگذرونم زمان رو احساس میکنم.ولی وقتی پر پرو پیمون باشه روزهام، سنگین میشن.

امروز هنوز تموم نشده و باید برم سراغ بقیه فیلمای الکترو معناطیس. فقط یه چیزی بگم که ظهر وقتی فهمیدم به جائیم نبود، اما الان که خستم و خوابم میاد و کلی کار دارم و دارم بهش فکر  میکنم اشک شوق توی چشمام جمع میشه: دیشب ساعت 1 برای خداحامی 4 تا سوال فرستادم، خداروشکر کتاب گریفیث به حدی عالیه که نصف مشکلاتم حل شد با خوندنش. فقط چند تا موند که از خداحامی پرسیدم و بعد در جواب یکیشون،بهم این جوابو داد: دقیقا ما اینجا داخل الکترومعناطیس نیستیم و در فیزیک کلاسیک پتانسیل های ثابت برای ما اهمیتی ندارند و خیلی جالبه که تو اینو الان فهمیدی توی کوانتوم و به نکته خیلی ظریف و دقیقی اشاره کردی، ما برای این یه سری ازمایش داریم و پتانسیل های ثابت برای ما مهمند.

میدونین جریان چیه؟ توی الکترو معناطیس ما همینجوری میایم عدد ثابت به انتگرال اضافه میکنیم و به جاییمون نیست، چون با گرادیان گرفتن ازش اون عدد ثابتا میپرن و از بین میرن. لاکن در کوانتوم ما به حدی برامون این مقادیر اهمیت دارند که به انرژی های معادلات جداشدنی شرودینگر اضافشون میکنیم. این یه فرق اساسیه.و هنوز نمیدونم چرا. چون خداحامی نه جواب 3 تا سوالمو داد و نه بهم گفت چرا این تفاوت وجود داره.

از اینکه خداحامی بهم اینو گفت خوشحال شدم. اما همزمان چون نمیدونم این تفاوتا چین یاد ریچارد فاینمن توی لوس الاموس میفتم: رفته بود کارخونه ای که توش بمب اتم میساختن رو  به عنوان ناظر چک کنه که دوتا معمار میان نقشه رو میزارن جلوش و بهش میگن نظرتون چیه استاد و اونم که نمیدونسته چی به چیه، به یه شکل وسط صفحه اشاره میکنه و میگه خب این چیه و چرا اینجاست؟ معمارا یهویی تعجب میکنن و متوجه میشن که دقیقا همون نقطه نقطه ی مشکل سازه. و از فاینمن تشکر میکنن و میرن. جالب اینجاست که فاینمن میگه: من فقط میخواستم بدونم این شکله، چیه.(:

رفتم گوشی خریدم. یه تجربه کاملا مستقل از تصمیم گیری و پول جمع کردن و خرج کردن بدون اینکه پدر مجرد داخلش باشه. و احساس میکنم یه وزنه سنگین رو دلمه الان و دوست دارم داد بزنم. خیلی متفاوت بود این کارم. خیلی ایندیپندنت طور بود. دلم میخواد برم سر کار و خودمم قسطشو بدم. طعم زهر این زندگی بره زیر لبم تا مثه دیفین هیدرامین سر بکشمش.  اما راضی نمیشه پدر مجرد. نمیشه.

امروز نزدیک 1 ساعت داشتیم خردادیان رو نگاه میکردیم تو یوتیوب با کدو. خیلی دوست داره خردادیان رو منم خیلی خوشم میاد ازش ،عاشق قر ظریف کمرش با اهنگای عربیم. اهنگ بنت الشلبی رو داشت باهاش میرقصید که اهنگ مورد علاقم از فیروز خواننده لبنانیه.و اتفاقا اهنگیه که کیمیا هم خوشش میاد ازش و الان هم ابانه و 8 ام تولد کیمیاست و نمیدونم.... اهنگ بنت الشلبی از فیروز عزیز.

 شیخ یه نویسنده بهم معرفی کرده.اسمش لیسپکتوره و یه نویسنده روزنامه نگار برزیلیه.شیخ اومد و گفت من تا اینو خوندم یاد تو افتادم ریحانه.به نظرم اومد تو از سبک قلمش خوشت میاد، و حتی به نظرم بعضی مواقع شبیه این مینویسی. اسم کتاب ضربان بود و احمد عباسپور هم استوریش کرده بود یه تیکشو. شیخ و احمد، سنجاقک های کوچک :* 

کتابو خوندم و خیلی قشنگ بود همون 10 صفحه اولش. واقعا قشنگ بود و احساس میکردم چقدر خوب میفهممش.خصوصا اینکه پرش های گفتاریش رو میتونستم پیش بینی کنم و قشنگ بود. خیلی دوست داشتم. لینک مقدمش اینجاست که از فیدیبو هست.

 فرهمند علیپور تو پیجش یه نوع شیرینی ایتالیایی یاد داد که با سیب بود.سیب سرخ شده.امشب درست کردم و عالی بود، بکینگ پودر، یدونه تخم مرغ، یه ذره ارد، سیب حلقه حلقه رو بزنین تو این مایع و بعدش تو روغن سرخ کنین و بزنین تو پودر قند و دارچین.

 بعبعبی معصوم اومده، انگار همیشگی و دائمی. همه مضطربن و بروز میدن.همه. عادی شدنی نخواهد بود. نمیدونم تو چند روز اینده همه چی چطور پیش میره.  نمیخوام بهش فکر کنم.

گوش بدیم به اهنگی از سهیل نفیسی، شب ها.لینک ساوند کلود است.

دکه پیش استادیوم: روز چهارم

روز خوبی بود و خوشحالم.  به برنامه هام رسیدم و الان بازم میخوام ادامه بدم به درس. دیوانه ی کوانتومم.دیوانه ی کوانتوم.

دکه پیش استادیوم بسته بود امروز. نرسیدم نسکافه بزنم. اینجوری بود که راه افتادم و رفتم تا برسم به یه جایی.

از کلبه گذشتم.کافه ای که با بنی و شیخ میرفتیم و کوچیک و چوبی و خوشکل بودن و نهایتن 8 نفر توش جا میشدن. یه فلافلی زده و دونه ای 5 تومن فلافل میفروشه. اگه تو فلافل گوشت میریختن میگفتم گوشت گربه های بی پناهه اما فلافل گوشت نداره، پس حالا چرا انقدر ارزونه الله اعلم. مقصد اول: خورد نداشتن برای کرایه.

مقصد بعدی زدم برم کتابخونه افشاری، شاید اونجا پیدا کنم. تو راه از پیست اسکیت رد شدم و خلیلی رو دیدم.اقای خلیلی که از 7 8 سال پیش معلم اسکیت بود و هست و یادمه همونموقع ها هم مامانای بچه ها با خلیلی لاس میزدن، خوشتیپ و خوشکل بود و خیلی خوش اخلاق. اینکه چرا بعضی از خانوما به پسرای کوچیک تر از سنشون علاقه مند میشن جای بحث داره. ولی میدونم که یه چیزی تو چشمای مردا هست که هرچقدرم بزرگ بشن نمود یه نیاز کودکانه دلرباست و بعضی از خانوما عاشق این کانکشن چشمی هستن.

افشاری روبروی حوزه علمیه فاطمه زهراست، که یادمه چند باری هم رفته بودم. کتابخونه خنک بود، ولی: مقصد دوم: پول خورد نداشت. 

از کتابخونه که زدم بیرون یه مرد لاغز اندامی رو دیدم که تقریبا شبیه عموی بابام بود، نشناخت منو، رفت سوار ماشین شد، ماشینشو که دیدم فهمیدم خودشه. و به مسافتی که پیاده اومده بودم نگاه کردم. مامان اینا خیلی اصرار میکنن که برو گواهینامه بگیر. ولی خب زیاد کششی ندارم به ماشین سواری. اما اگه یه روز خواستم ماشین بخرم: دلم کادیلاک میخواد (: کلاسیکای قدیمی. عاشقشونم. خیلی سخت میتونم خودم رو داخلشون تصور کنم اما وقتی میبینمشون دهنم اب میفته. و البته از مزدا 3 هم خیلی خوشم میاد. میتونم بگم از 13 سالگی که یدونه خاکستریشو تو مسیر شهرک شهید محلاتی تهران دیدم، هیچ چی نتونسته جاشو پر کنه.

مقصد سوم هم یه مغازه ای بود که از 20 متری میشد دید نوشته: پول نقد نداریم: پس کنسل.

دوتا مغازه هست یر نبش نرسیده به مدرسه های حضرت رقیه و سینا،  تاحالا هیچوقت گذرم نخورده بود.مغازه دوم رو انتخاب کردم رفتم داخل و یه چیزی برداشتم و رفتم حساب کنم که دیدم یه خانومیه.گفتم تورو خدا یه خورد پیدا کن پوستم کنده شد این همه اومدم . خندید، داد و ازش تشکر کردم. این دومین باری بود که این اتفاق میفتاد: یه بار با نانی رفته بودیم بیرون و واقعا نمیدونم چیکار کردیم که مفلس شدیم. یعنی نمیدونم چقدر خوردیم و چقدر خریدیم که لخت شدیم و نمیدونستیم. متاسفانه همیشه ی خدا گوشیم خاموش بود وقتی میرفتم بیرون  اس ام اس نمیومد. از طرفی ساعت 12 شده بود و یه مسیر خیلی زیادی رو پیاده اومده بودیم و همه عابربانکا تعطیل بود، رفتیم تو یه مغازه ای و اونجاهم یه خانوم مهربون بود که به دادمون رسید. 

خلاصه، سوار ماشین شدم، اومدم خونه، داشتم اینستارو چک میکردم که دیدم لئون گفته چرا انقدر زیر چشات گود افتاده. اقا عاجزانه میگم که نمیدونم باید چیکار کنم! یعنی دیگه خودمم یادم رفته که زیر چشام گوده! چیکار باید بکنم؟ کاریش نمیتونم بکنم. دلم نمیخاد اینجوری باشه ولی نمیدونم چیکارش کنم. حالا میگن یخ بزارم خوب میشه. بعد یخ بزارم ی چیزی بشه : ابروش خراب بود زدم چششم کور کردم (:  و واقعا حال ارایش کردن ندارم که کانسیلر بزنم و ماسمالیش کنم.ول کن بابا D:

عکس کادیلاک مورد علاقم

اهنگ قشنگی رو گوش بدیم از محیا حامدی به نام دنگ. ابان یا مهر 98 توی وبلاگ گلاویژ پیداش کردم. لینک ساوند کلود است.چون محلیه ممکنه متوجه نشین، این متن فارسیه: 

منگ منگم، انگار سه تا مرد جنگی تو سرم می‌جنگن

چشمام دو دو می‌زنن، واسه یه لحظه خواب قتل می‌کن

خون داغی تو تنم جاری شده، جوش و خروشی می‌کنه

کل شهر دور و برت از داغ دل کِل می‌کشه

مثل بی کس‌ترین جاشوی دریا که غروب

شرمش‌ رو زیر پا می‌ذاره و روی لِنجش می‌رقصه

شورش تیر و تفنگ رو ول کردم که (هرچی می‌خواد) غوغا بکنه

دنبال تو می‌دوم و غول جنگ پشت سرم ارابه می‌کشه

هر چی دریا، نخل و خرما، هرچی موج و قایقه

هم‌صدای من ضجه می‌زنن تا از رفتنت دست بکشی

سرزمینم، لشکرم، تمام سپاهم قبضه‌ته

قلب سربازهای جبهه بندِ لحظه نگاهته

عزیزم چشم دیدن هیج رنگرزی رو ندارم

که به بخت آدم‌ها رنگ نیلی می‌زنند

یک دستم نی انبون و دست دیگه‌م کاسه آبه تا پشت سرت بریزم

از پشت بوم برات ساز می‌زنم تا برگردی و نگاهم کنی

ای (درخت) کُنار قد بلندم، ای نُت همراه صِدام

متنفرم که ببینم این بحران روی تو رو از نگاهم می‌دزده

هر چی دریا، نخل و خرما، هرچی موج و قایقه

هم‌صدای من ضجه میزنن تا از رفتنت دست بکشی

سرزمینم، لشکرم، تمام سپاهم قبضه‌ته

قلب سربازهای جبهه بندِ لحظه نگاهته

دکه پیش استادیوم: روز سوم

خانم صادقی عزیز، معلم تاریخ کلاس یازدهممون بود. همیشه بهم میگفت ناصری این نگاه عاقل اندر سفیتو از روی من جمع کن.ناصری سرتو مثه سگ نکن بیرون از پنجره.ناصری وقتی دارم درس میدم زیر میز کتاب نخون. ناصری انگار از میدون جنگ اومدی انقدر لباسات خاکین اخه یه ادم اهل کتاب باید اینجوری باشه؟ ناصری تو هرکتابی بگی من خوندم روی منو میخوای کم کنی؟

من خیلی خانم صادقی رو دوست داشتم.خانم صادقی به جرئت یکی از معلم های محبوبم توی تمام مقاطع زندگیمه. اونم دوستم داشت و این محبت دو طرفه بود. ولی حتی اگر اونم نداشت من بازم دوستش داشتم. من عاشق این بودم که زیر میز دزیره بخونم و اون بگه قطر کتابو ببینم؟ میدید و میگفت اها الان داری اون تیکه رو میخونی. و من کف کنم از شدت حافظه این خانم.و بعد بگه باید بگم مامانت بیاد مدرسه تا از این کتابا نخونی دیگه.

بحث خانم صادقی از اینجاست که میخوام بگم همیشه وقتی خوشحال بود میگفت نکنه میخوام بمیرم؟

منم الان همینو میگم.نکنه میخوام بمیرم؟

چون امروز هم به خوشحالی گذشت.

و تنها چیزی که مایه عذابم بود ریاضی فیزیک بود که خوندمش و جزوه رو هم خوندم ولی هیچی نفهمیدم(: گیج و سردرگم به همسفر عشق پیام دادم و 6 تا ویس فرستادم و نالیدم. اون هم بهم دلداری داد.همسفر عشق اسمیه که همون ترم اول روی بهناز گذاشتم.جریانش مفصله.

برنامه درسیم رو عوض میکنم امشب و از این بابت که فهمیدم باید چیکار بکنم تا بازده بهتری داشته باشم خوشحالم. عجب ترمیه این ترم. چقدر همه چیز سخت شده. یعنی اگر این ترم تموم شه غول های کارشناسی رو به خیر و سلامتی پاس کنم یه نفس راحت میکشم.

امروز فهمیدم که عامو کرک از جلوی حافظیه جمع کرده کافش رو ورفته.باورم نمیشد.خیلی ناراحت شدم.با عامو کرک خیلی خاطره دارم. اولین باربا اکیپ بچه های زیست سلولی ملکولی و یسنا و شیوا رفتیم سمت عامو کرک. چایشو خوردیم و خیلی چسبید.بعد از اون پاتوق همه ما شد کرکی عامو شکری. بیشتر از همه من و شازده کوچولو که پدر شکری رو در اوردیم از بس میرفتیم.طبیعی بود چون ما مقصدمون همیشه حافظیه بود و کوچه بغل حافظیه. عکساش توی گوشی قبلیم بود که از دست رفت. یه بار سینی عامو شکری رو پس ندادیم و رفتیم سر کلاس شیمی. فک کن دیر برسی با سینی برسی همه کلاس پوکیده بودن خصوصا ردیف اخر که همه بچه های خودمون بودن. با شازده کوچولو نشستیم و کاغذ لوله میکردیم مینداختیم رو سر علی حجازی که خابیده بود روبرومون. علی حجازی پش سرم حرف زده بود یه بار ولی با معرفت بود. اسکوانچی و شیروانی و محمد مهدی هم که سه کله پوک ردیف وسط بودن و همش زاغ سیاه دخترا رو چوب میزدن.شیروانی عاشق نکیسا شده بود. از اونور مهرشاد هم عاشق نکیسا بود. ما هی اینارو مسخره میکردیم و میخندیدیم.

عامو کرک رو دوست داشتم. خاطرات زیادن واسه گفتن. و رفتنش خیلی غصه دارم کرد امروز. به قول شازده کوچولو ناراحت کننده ترین خبر دو سال اخیر بود که البته شازده کوچولو چرت میگه ناراحت کننده ترین خبر دو سال اخیر این نبود.

با دورنا حرف زدم. یه چیزی میگم که دیگه تا تهشو بخونی: هفته گذشته تو کوه به یه گروه خانم تجاوز کردن و شوهر یکی از این خانم ها هم تو جمع بوده و حالا ببین تجاوز کردن به خانمت جلوی روت چه حالیه.

یعنی سفر که به معنای  بی پروایی بود الان خودش کلی چارچوب داره برام و داشت البته اما الان جدی تره.به اینکه کاشکی مرد ها نبودند هم فکر کردم ولی مشکل از جنس نیست مشکل از اسب سرکش درونه. اسب هم نیست برای بعضی ها. هیولاست.حالا هر جنسی به یه طریقی.

امروز از نظر قول ها و پایبندی روز خوبی نبود اما از نظر چیزهای دیگه روز قشنگی بود.خدا کمکم کنه.خدا کمکت کنه ریحانه با این کله داغت که نمیشینه سر جاش و درسش رو دو روزه مثه ادم نمیخونه.

پی نوشت:

با زهرا امروز حرف زدم.زهرا رو خوشم نمیومد ازش تا اینکه بیشتر باهاش اشنا شدم. فکر میکردم عقاید مذهبی خیلی سفت و سختی داره تا اینکه سر تولد نژاد پرست اومد باهامون باغ ارم و نشستیم پاسور بازی کردیم با بچه ها. قطعا به خاطر عقایدش نبود که خوشم نمیومد ازش به خاطر این بود که دیگران رو هم فکر میکردم کنترل میکنه با این کارش. امروز که باهاش حرف زدم چقدر خوشحال بودم. میخواد کنکور انسانی بده و من چقدر خوشحال میشم وقتی یک نفر میخواد کنکور انسانی بده و وقتی بهم گفت به انرژی هات نیاز دارم تو مسیرم با خلوص نیت گفتم من از تصمیمت با تمام قوا حمایت میکنم.زهرا نامزد داره و اسمش علیه و همیشه وقتی میرفتیم بیرون داشت با علی حرف میزد. دوست دیگه ای داشتیم که اسمش شیما بود و اونم دل در گرو پسرعمش عباس داشت و وقتی برام داشت تعریف میکرد خیلی ساده میگفت: من فکر میکردم عباس به دختر دیگه ای توجه میکنه و بقیه میخواستن بینمونو خراب کنن و ازش ناراحت شدم و بهم گفت چرا اینجوری فکر میکنی شیما من خیلی دوستت دارم و منم فهمیدم که عباس دوستم داره و هیچوقت مهرمون از دل هم پاک نمیشه.خیلی ساده.خیلی ساده.خیلی ساده و خیلی ساده. سجده کنم بر این یکی شدن. سجده.

با مزوسفر هم حرف زدم که قشنگ تو هواست با البوم جدید استارست و  الکی مثلا نگران سلامتشم :دی دلم میخواد بش پیشنهاد بدم بره رو کمرش ارم استارست رو تتو کنه.زیادم درد نداره ب خدا.برای وضو گرفتن هم مشکلی بوجود نمیاره:دی یه چیزی که برام اصلا عادی نمیشه و خسته شدم از اینکه هر سری بخوام تعجب کنم صداشه. صداش تو ویس. صداش خیلی عجیبه. صداش خیلی عجیبه اول اینکه اصلا نمیتونم قیافه و صداشو شخصیتشو  باهم همگام کنم دوم اینکه صداش یه فرکانس عجیب از صداهای غلیظ مردونست که تاحالا نشنیدم. اعصابمو بهم میریزه :دی و چیزی که جدیدا خیلی بش فک میکنم اینه که قیافش موقع خندیدن چه شکلیه. حافظم هارمونیکه و معمولا ادما رو تو لحظه خندیدنشون خیلی خوب ب یاد میسپارم. مثلا الان تصویرم از ایشیزاکی دندونای قشنگشه با اینکه خیلی تصویرای هات تری هم هست ازش(اشاره به عکسش که تو باشگاه گرفته بود و خداوندا، خیلی خوب بود). یا تصویر شازده کوچولو برام به لبخندشه. تصویر یسنا، شیوا، و حتی نجمه! برام به لبخندشونه. از لبخند خوشم میاد.چهره ادمارو جذاب میکنه. با اینکه من همیشه تو عکسانیشم بازه و همه میگن همه قیافت شده دندون :دی ولی بازم معتقدم قشنگ ترین عکسا عکسای با لبخند گشاده.

برام عکس فرستاده از شمال. رفتن یه جای دیگه و این جای جدید خیلی قشنگه. هنوز هم میگه جات خالی ولی من معتقدم جام خالی نیست. اصلا جایی نیست که من بخام باشم داخلش. هوا عالیه اونجا و تازه چالوس رو به مقصد نمک ابرود ترک کردن.نمک ابرود گویا تلکابین خیلی باحالی  داره که راندال اینا پارسال رفته بودن.بهش پیشنهاد دادم برن و خب اونم گفت باشه.اره حرف و حدیث زیاده ولی من برام مهم نیست و همین که شاده کافیه.

برم برناممو درست کنم و زبان بخونم و بخوابم. شب بخیر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان