دکه پیش استادیوم: روز دوم

از وقتم لدت بردم اما به بطالت. تقریبا میشه گفت از 9 تا 5 بعد از ظهر در حال تلف کردن وقت بودم.و نتیجش اینه که لا به لای افکار نامناسبم الکترو خوندم و ریاضی فیزیک رو نرسیدم بخونم. حالا باید با این ساختار یک بار مصرف برنامه های روزانم چیکار کنم؟ یعنی وقتی شما باید یک روز هفته رو اختصاص بدین به یک چیز و نمیدین، تا 7 روز اینده خبری از  اون چیز نیست. و من الان اینکارو کردم.

هرچند نمیتونم بگم بی مصرف بود چون بلاخره میانترم الکترو دارم. اما خدا میدونه چقدر از وقت مفید عزیزم رو به فاک فنا دادم.

به چیزای خوب ولی فکر کردم.

بحث گذشتن و تغیر کردن با لیلا و الهه بود و از لیلا پرسیدم میخوای کجا بری؟گفت نمیدونم.شاید ترکیه.باید ببینم کارم چجور پیش میره تا عید.ولی دیگه کاری به هیچی ندارم و میخوام برم. چند روز پیش سر کار یک دختری رو که همیشه میومد دیدم که دست شوهرش رو گرفته بود.شوهره عراقی بود، اینجا دختره رو صیغه کرده بود و اولین کاری که کرد اینبود که یه خونه براش خرید.بعدشم 700 ملیون زد به حسابش.من به این مرد نگاه میکنم و از سر و ریختش خوشم نمیاد ولی دختره رو دیدم که سرشو گذاشته بود روی شونش و داشت فیلم میدیدتوی گوشی. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که: این مرد به این دختر ارامش داده.شاید منم باید دنبال کسی باشم که بهم ارامش بده.

این هارو لیلا گفت.من بهش گفتم که بعضی مواقع باید اجازه بدیم دیگران دوستمون داشته باشند.ما همش دیگران رو دوست داشتیم لیلا و براشون سر و دست شکوندیم و کلی خودمون رو اذیت کردیم.باید یک فرصتی بدیم تا وقتی خسته ایم فقط کسی باشه که مارو دوست بداره.حتی اگر ما نداشته باشیم. اشکالی توش نیست.اگر مردی بود، من ازت حمایت میکنم. هرکسی که باشه و تو قبولش داشته باشی.لیلا بودن کافیه.

ازش راجع به  مسافرت تنهایی پرسیدم. این بحث سفر کردن خیلی وفته تو خونه ما داغه. پدر مجرد هی سنگ میندازه تو کارم و من هی عصبی تر و عصبی تر میشم و همیشه بهش میگم دیگه این طنابا جوابگوی من نخواهند بود. داره کم میاره و من از این بابت خوشحالم.فقط دلم میخواد دیالوگ یکی از دوستامو بگم: خدایا اگه من بنده خوبتم، خودت جورش کن. از لیلا پرسیدم.گفتم تو مشکلی نداری؟ببین اگر مشکلی داری با تنهای سفر کردنم، بگو بهم و فکر ناراحتی من رو نکن.

منتظر بودم جواب بده. استرس داشتم.دلم میخواست صادقانه جوابم رو بده و دلم رو راحت کنه. دیدم یهویی حرفم رو قطع کرد، گفت ببین، تو اگر بری، هر اتفاقی برات بیفته، بمیری، زنده بمونی، اتفاق اشتباهی بیفته(همینو نگفت دقیقا) من مشکلی ندارم. شاید از حرفم ناراحت بشی ولی نشو.صادقانه گفتم.

وقتی این حرفارو زد بال در اوردم.اصلا قبلم از جا کنده شد. جا خوردم.خشک شدم. خوشحال شدم. دهنم بسته شد. خیلی خوشحال شدم. شما لیلا رو نمیشناسین، ولی لیلا اسطوره حفاظته. لیلا اسطوره مراقبت و مادریه. و این لیلا امروز این رو گفت.

خیلی خوشحال شدم از این افسارگسیختگی کلامش. از حسن ارادتی که به من داره.وقتی بهم گفت میدونم تو خودت از پسش برمیای خیلی خوشحال شدم. اینکه میترسه ولی بازم از تصمیمم دفاع میکنه و از جانب خودش هیچ مشکلی نداره.برای حمایت روی رضایت رو کم کرده. باعث شد امروز به خودم و زندگی ای که پشت سر گذاشتم افتخار کنم. با اینکه چیز خاصی توش نبوده، ولی انگار خوب جواب داده.

کل نقشه ماسوله و جاهای دیدنیش رو گشتم.من عاشق ماسوله هستم. برنامه برای ماسوله حتمیه. ولی اینکه از ماسوله کجا برم نمیدونم.شاید کندوان، شاید نمک ابرود، شاید تالش.شایدم ماسال. به دریا فکر میکردم. من عاشق دریام. عاشق دریا.تنها جاییه که میدونم توش به ارامش میرسم.

اتفاقی، اهنگ های سهیل نفیسی رو پلی کردم. سهیل نفیسی. در دو بازه متفاوت. اهنگ خنیاگر عمگین در بازه مرداد. و اهنگ یار عزیز در پائیز. یادم به تصویری میفته که ازش داشتم و رفتاری که داشتم. برای لحظه ای مثل افتاب ذوب شده، گرم و زنده شدم. چقدر خوشبخت بودم از بهمن 98 تا پیش از تیر 99.خیلی خوشبخت.چه فراموش نشدنی بود.چه لبخند های شیرین و کودکانه ای داشتند ریحانه و شازده کوچولو.با اینکه تموم شده ولی من اون دختر اون دوران رو دوست داشتم.مثل بچم میمونه الان و دلم میخواد سرش رو نوازش کنم و بگم عزیزم، لحظه ها گذشتنی هستند...  وقتی اسکرین شات پیام های اون دوران رو یه بار خوندم از خودم و این حجم از عاشقانگی تعجب(خجالت) کردم و گفتم این منم؟.چند روز پیش داشتم فکر میکردم این هفت ماهی که گذشته رو ازش خوشحالم یا نه؟ اصلا رابطه ای پیش میاد دوباره که داخلش واقعا خوشحال باشم و واقعا در طولانی مدت زیبا بمونه و چیزی خرابش نکنه؟در کمال تعجب دیدم پیشفرض ذهنیم اینه که توی همه روابط در حال بحث کردن و سر کله زدنم و چقدر ادم توی ذهنم خسته بود. شاید 6 ماه دیگه، یه سال دیگه شاید دو سال دیگه شاید یه سال دیگه امادگیش رو پیدا کنم باز.ولی فعلا نه واقعا. امروز دیدم که دلم میخواد توی همون تصویر تا پیش از تیر باقی بمونم و بهش فکر کنم. الان که تموم شده، چقدر سبکم و اسودم. چقدر خوبم.چقدر خوبه. 

امروز روز خوبی نبود از نظر قول های که دادم. اما از نظر های دیگه روز قشنگی بود.

اهنگ: یار عزیز قامت بلندوم، بی چه نتای، تا عقدت ببندوم.(لینک ساوندکلود است)

دکه پیش استادیوم:روز اول

با اینکه کوئیرم رو خراب کردم اما ناراحت نیستم.وقتی جواب کامل رو دیدم فقط گر گرفتم و فهمیدم دنیا دست کیه.پیام های میناتان رو تا اخر گوش میدم. وقتی فکر میکنم میبینم مشکل من ایمان نداشتن به اون چیزی هست که میدونم.انفصال بین افسانه و ریاضی از ایمان نداشتن میاد. تصمیم میگیرم: از این به بعد اشتباه کردن رو به جون میخرم.

پیام های نانی رو سین میکنم که از تنهایی سر کلاس درس میگه.اینکه همه دارن باهم کنفرانس میدن اما اون حتی هنوز توی گروه های درسی عضو نشده.هر روز باید پیام های مدیرشون رو داخل گروه بخونم که غیبت های روزانه رو اعلام میکنه.پدر مادر ها بی توجهند. مدیر اما مسئله به حد انرژی هسته ای براش اهمیت داره.یاد بابام میفتم وقتی تو دوره احمدی نژاد رفتیم راهپیمایی و همه داد میزدن:انرژی هسته ای، حق مسلم ماست. بابام ولی میگفت انرژی بستنی. واقعا بستنی دوست داشتیم، اب هویج و بستنی مغازه عامو بستنی فروش توی لین یک، دست چپ. به نانی میگم تو الان با این مشکل درگیر هستی و با اینکه مشکل کوچکیه به خاطر توالی مشکلات بیشتر اذیت میشی.همچنین، تو قبلا این تنهایی رو تجربه نکردی.پس چند مشکل باهم داری: مشکلات متوالی، مشکل ناخوشایند جدید، مشکل ناخوشایند جدیدی که قبلا باهاش درگیر نبودی، مشکل ناخوشایند جدیدی که در مقابل باقی مشکلاتت کوچکه و تو توقع اینکه بخوای انرژی رو از روی اون مشکلات بزرگتر برداری و بیاری روش رو نداری، مشکل ناخوشایند جدیدی که وقتی تمرکز رو از باقی مشکلات روش پخش میکنی، به کارهای دیگت نمیرسی و این خودش مشکل جدیده.

اینهارو میگم.اما شفاف سازی فایده ای نداره. الان باید فقط بشنوم. 

با اسکوانچی راجع به مشروبات الکلی حرف میزنیم و غر میزنه که معدش خراب شده.همزمان باید ناهار بخورم و زود باروبندیلم رو بردارم برم کتابخونه.کمد احمد شبیه کمد نارنیاست.هر جور لباسی بخوای توش پیدا میشه.یه شلوار جدید کش رفتم و پوشیدم. ماشین دم در بود. سوار که شدم پسره شبیه بهنام بانی بود و گفتم میرم سینما مهر.گفت چه خبره دیروز که برای کور ها برنامه گذاشته بودن امروزم ازاین خبراست؟گفتم به نظرت من کورم؟ گفت به خاطر عینکت میگم. عینکم رو کلاس یازدهم سیب گلاب تپل برام خرید. از ممدجیگر پسر عمه قذافی که داشت حراجشون میکرد. متاسفانه یکم کجه و فقط میتونم موهامو باهاش جمع کنم بالای سرم. یکم شکلش عجیبه. راننده شبیه بهنام بانی بود ولی در ابعاد خیلی لاغر تر و با صدای نازک تر.گفت مامان اینا چطورن؟گفتم مگه شما منو میشناسین؟گفت عه تو منو نمیشناسی یعنی من نباید بشناسم؟ چند بار رسوندمتون تو ماشین خاب بودی.البته حافظه بچه ها خوب کار نمیکنه. وقتی گفت توی ماشین خاب بودم برای یک لحظه جا خوردم. چقدر مزخرف میشم وقتی خابم میاد و یا توی ماشین خابم. ترجیحم اینه کسی نبینتم.خدا میدونه قیافم چه شکلی بوده. گفتم ممنونم، سعادت اشنایی نداشتم.حافظه شما بزرگترا هم مثه اینکه هنوز خوب کار میکنه.میخنده. بهنام بانی بحث جدیدی میاره وسط و صحبت میکنیم.میگه میری کتابخونه شیطونی کنی یا میری درس بخونی. میگم به قیافم میاد اخه شیطونی میرم درس بخونم میگه اره به موهات میاد. بحث به مهاجرت میرسه.میگه الان موندم چیکار؟تو ابادان؟ تو این وضع.مجرد بی حوصله .شب تا صب دم اژانس با ده تا مجرد مثه خودم.گفتم اره.الان باید میرفتی، موندی اینجا راننده مهد کودک شدی. منظورم خودم بودم.چون هی اصرار داشت که کوچیک و بچم. دم کتابخونه میخام کرایه رو حساب کنم که میگه برگشتن با چی میای.گفتم میرم سر خیابون ماشین میگیرم.گفت خب خودم میام دنبالت یه زنگ بزن. گفتم مزاحمت نمیشم ممنونم ازت و کرایه رو میدم و خداحافظی میکنیم و پیاده میشم. بحث داغ مهاجرت. همیشگی و تموم نشدنی. 

توی کتابخونه با روناک سلام و احوال پرسی میکنم.شروع میکنم به حل کردن.جزوه مینویسم و سوال هارو بدون نگاه کردن حل میکنم.چند تا چیز جدید یاد میگیرم.یه سوال از روناک میپرسم و جوابم رو میده. میشینه و حرف میزنیم.میگه تو کنکور همه عوض میشن.میگم اره توی بحران همه تغیر میکنن. از بی معرفتی ها میگه و میگه من میخام یه کسی بشم برای خودم. توی دلم مطمنم که میشه. از دانشگاه میگم.از درزاده میگم و جریان تابع خطی. تعجب میکنه. خوشحال میشم. بحث عشق باز میشه.میگه باید برات مفصل جریانم رو بگم.خیلی مفصل. از روناک خوشم میاد. نگاهش روشن و صداش دلبرانست. دوست دارم همیشه باهاش حرف بزنم و دردل کنم.بعضی از ادما کشش و جاذبه عجیبی دارن. وقتی از کتابخونه رفت بیرون نگاهش میکردم که چطور مثل یه کوه پابرجاست.4 سال در بحران بودن چیز کمی نیست.

از کتابخونه میام بیرون.به این فکر میکنم که توی مسیر به چی فکر کنم. تصمیم میگیرم که یه بازی بسازم برای زمانی که پیاده میرم و میام.اما امروز سعی میکنم به چیزایی فکر کنم که تاحالا بهشون فکر نکردم.مثلا ایمپلنت دندون.یا رد شدن از دریای کارائیب. به جایی نمیرسه. میرسم سر دکه پیش استادیوم. میگم یه نسکافه بزنه و 5 تومن پول خورد برا کرایه بکشه. 3 تا مرد نشستن رو بروم و دارن حرف میزنن.نسکافه میخورم و داغه و منتظرم تموم بشه. وایسادم و تکیه دادم و نگاه اسمون کردم که چقدر بزرگه و یادم به استوری محمد افتاد که نوشته بود: خداحافظی با غول های منظومه شمسی؛زحل و مشتری تا سال دیگه از اسمون شب ما رفتند. از اقا تشکر میکنم و منتظر میشم تا یه ماشین بگیرم.سوار که شدم برای اینکه بیکار نباشم لیست ادم هایی که میخام باهاشون حرف بزنم و هر چند وقت یه بار سراغشون رو بگیرم رو به ترتیب اهمیت مینویسم. فکر میکنم که دیگه کی.که دیگه کی.کی کی کی. دفتر رو برمیدارم.دلم نمیخواد به لیستم فعلا فکر کنم. شاید تا امشب کاملش کردم.یعنی میکنم.باید.

روز اول روز خوبی بود. امروز، یکی از روزهای سرنوشت ساز بود.

ارومم. خوبم.

پی نوشت:

با ارشیا راجع به هیجهایک حرف زدم. دورنا رو معرفی کرده.با دورنا حرف میزنم. باید توی تقویم دنبال روزای خلوت باشم. البته اذر ماه اول باید بگردم چون میخام با سیب گلاب تپل برم شیراز. اگر حرف زدنم با دورنا اوکی شد، برای عید برنامه هیچهایک میریزم.

با دیو سفید و دخترش و پیترچک رفته شمال. عکس میگیره و میفرسته. همش میگه جات خالی.ولی جای من خالی نیست.خودش میدونه چرا.منم میدونم چرا.

شعر امروز از نزار قبانی:

نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتاب‌ها
و تابلوها
و گلدان‌ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد

(خحسابی همه جارو بهم میریخته تا به مرحله ملافه ها برسه. بعدشم میرفته زاویه 23/5 درجه کره زمین رو دستکاری میکرده:))))))) به نظرم حماسی و شور انگیزه. )

دو تجربه ییاپی

1) مسئله طلاق مسئله ای هست که نمیشه مطمن بود چه جبهه ای در مقابلش گرفتن میتونه بیشترین سود رو برای جمع به ارمغان بیاره. متاسفانه و واقعا متاسفانه باز هم به این نتیجه میرسم که از زندگی رباتیک قابل نتیجه گیری به کلی دور هستیم. مسئله طلاق مثل ازدواج هندونه سر بسته هست و ادامه دادن یا ترک کردن به اندازه گربه شرودینگر میتونه زنده موندن یا مردن رو به همراه داشته باشه.

در برخی موارد هست که بازگشت خطرات بیشتری رو به دنبال خواهد داشت. ارامش بیشتری از کانون خانواده صلب میشه و اگر شانس ایجاد موقعیت های جدید برای طرفین بود، به تاخیر میفته و قطعا با فرسوده شدن بیش از بیش زن و مرد و بچه همراه خواهد بود. جایی هست که بچه ارزو میکنه کاشکی پدر و مادر به هم برنگردن تا این ارامش نسبی برقرار باشه توی خونه. بحث طلاق مفصله. بهش نمیخام بپردازم.به چیز دیگه ای میخام بپردازم که در این حیطه پیش اومد.

جایگاه ادم موقعی که میخواد راجع به چیزهای مختلف حرف بزنه میچرخه و تغیر میکنه و فاکتور های متفاوتش به چشم میاد.سن، تجربه، شغل، مدرک، جنسیت. 

شما اگر از سر دلسوزی هم به یک نفر یه پیشنهادی بدین که بحث سود خودش در میون باشه ممکنه نپذیره.مثلا سن شما تداعی کننده بی تجربگی و جنسیت شما نماینده ضعف در کنترل احساساتتون هست.  حتی اگر پیشنهاد شما عاقلانه باشه، با توجه به عوض شدن موضوع، دید طرف مقابل شما هم عوض میشه و بر واقعیاتی که شما هستید میچرخه و بر اساس اونها تصمیم میگیره بپذیره پیشنهادتون رو یا نه. اگر همین پیشنهاد رو فرد دیگری میداد شاید میپذیرفت، اما جایگاه شما در چشم اون کوچکه. این نکته بسیار ظریفه. اصلا راهگشاست برای پیدا کردن جای خویشتن در پازل زندگی دیگران.چون قبول کردن یعنی بنیان رو عوض کردن، یعنی مسیر تازه ساختن، یعنی انرژی گذاشتن، طرف وقتی شما از صلاحیت های اولیه برخوردار نباشید اصلا به پیشنهاد شما گوش هم نمیده چه برسه بخواد به مرحله تغیر در ذهنیت برسه. شما تا صبح حرف تکان دهنده بزن، اگر مردمک چشمت بلرزه و صدات خش دار بشه موقع حرف زدن طناب قطع میشه و شما پرت میشید ته دره و از روتون رد میشن.

مثلا من اگر به جومالی بگم پات رو از جریان طلاق اونا بکش بیرون، شاید بکشه بیرون. ولی اگر پدر مجرد بهش بگه، به طور قطع میکشه بیرون.حتی اگر پیشنهاد واحد بدیم.با یک ادبیات.با یک استدلال. 

وقتی در غالب تجربه و یک گفتگوی یک ساعته به این نتیجه رسیدم تکون خوردم.مسئله پیچیده بود پر از تله های احساسی و اینجوری نگاه کردن بهش به کلی مسئله رو در یک چشم بهم زدن از فکر های بسیار و دلسوزی های بسیار و حرص خوردن های بسیار و حسرت های بسیار جدا کرد. سوال خوب.جواب خوب.

2)فرض کنید شما یک مشکلی با یک ارگانی دارید. با یک محیط. با یک چیز به نسبت کوچک قابل کنترل. اگر شما شکایتی بکنید و پاسخ قانع کننده ای دریافت نکنید یا حتی اگر شکایت بکنید و در مقابل فرد مسئول، مسئله رو کلی کنید باختید. زیرا گوش افراد به مشکلات در سطح کلان عادت کرده. لذا کنش گری در مقابل مسئله وقتی به سطح کلان پاس داده میشه، به زیر سطح صفر میاد. فرد از پاسخ گویی حتی خودش رو موضون میدونه و قربانی. در حالی که خودش به عنوان یک جزو تشکیل دهنده در حال فعالیته در اون زیر شاخه. 

برای مثال ریحانه امروز با مدیر مدرسه  صدیقه کبری شروع کرد به بحث کردن.هرچقر جلو تر میرفت مسائل بزرگتر میشدن اما اون سعی میکرد در چارچوب مدرسه نگهشون داره.چون اگر در این تله میفتاد که: نظام اموزشی کلی مشکل داره/ این خانه از پایبست ویران است/و...

فقط پیچ هرز رو تکون میداد و باعث میشد مدیر دیگه این سنگینی بار رو روی دوش خودش به تنهایی احساس نکنه بلکه فکر کنه تصمیمات غلط و برنامه ریزی های ناصیحیح واقعا تقصیر خودش نیست و از جای دیگه اب میخوره.این احساس رهایی بهش شادابی و سرزندگی میده لذا ازش استقبال میکنه و حتی حاظره خودش هم به وضعیت کنکونی فوش بده. اگر بازی رو به سطح کلان بیارید باختید.

نکته اصلی اینجاست که حالا اون مدیر مسئول مگه میتونه کاریم انجام بده؟خودشم تحت مضیغس.(درحالی که اینچنین نیست و اون میتونه به برنامه ریزی های صحیح و مناسب دانش اموز ها بپردازه و یک الگو باشه اما شما که توقع ندارید یهویی طرف به  رهبر جنش تبدیل بشه، مگه نه؟نه. من که توقع ندارم.ولی در طولانی مدت، بله.)

بله! دقیقا نکته hصلی اینجاست که شما نباید شانس کنشگری رو ازش بگیرید! نباید اون رو به انفعال وا دارید.نباید این جوهره مقدس نا امنی رو در دلش خاموش کنید و باید بزارید فکر کنه و به خودش مشغول باشه و موجبات اختلال روانش رو فراهم  کنید. باید تحت تاثیر باقی بمونه تحلیل بکنه از شرایط و نسبت به شرایط ناراضی بشه و حداقل این موارد اینه که: زبان به اعتراض بگشائه و ساعت ها با شما بحث کنه.

همین که باعث میشید یک نفر از موضع نشسته خودش خارج بشه و صحبت کنه و زمان بزاره برای حرف زدن و دفاع کردن این خودش کار بزرگیه.

 من سرگرم میشم وقتی بحث میکنم.لذت میبرم. بهم حال میده.ساعت ها میشینم فکر میکنم که چگونه در مقابله در بیام.فکر میکنم که چطور بپرسم و چطور واکنش نشون بدم که طرف مقابل مجبور بشه به سرعت و با بیشترین توانش عکس العمل نشون بده تا جریان رو خنثی کنه. 

 تجربه های شیرینی بودن در موقعیت های بغرنج.خصوصا اولی.

پی نوشت: میرم بخابم. تایم خوابم درست شده.البته یک باحت کوچیک رو به جون خریدم تا یک برد اینچنین عظیم رو به دست بیارم.روز چهارشنبه درس نخوندم تا بتونم تایم خابم رو با زود خابیدن و یا حتی بهتره بگم با بیشتر خوابیدن درست کنم. باخت های کوچک، برد های بزرگ.اینجوریه که دیگه شبا ساعت 6 عصر برام انگار 12 شبه.

عملا پیوندم با واتساپ دیگه قطع شده.خوشحالم.

انشرلی دیدن به روز دیگری موکول شد.

ویزای لئون اومد، میاد ابادان ببینمش و بعدش بره تهران و از اونور ساپینزا.رم.

با احتساب امروز، از دی تاحالا حدودا 14 کیلو کم کردم و خوشحالم.استخون های ترقوه، بلاخره زیباییشون رو توی اینه دیدم.

پدر مجرد امروز یه چیزی بهم گفت.در خصوص تحولات اخیر خودش حرف میزدیم و من داشتم دلایل رفتارهام رو میگفتم بهش که به این دلیل و اون دلیل میدونستم اینکارو نمیکنی و به این دلیل اینکارو کردم و به اون دلیل تو اینکارو نمیتونستی بکنی. فقط برگشت بهم گفت ریحانه انقدر درگیر منطق نشو بعضی چیزها واقعا بی منطقند(منظورش تصمیمات احتمالی خودش بود). این رو که گفت بغض کردم.وقتی رسوندم خونه و پیاده شدم لیلا فکر میکرد این گرفتگی صدام به خاطر عوارض واکسنه. بدجور تلنگر بود.بدجور. تکونم داد. 

شب بخیر. دیگه  وقت خابه.

گوش بدیم به: هوا را از من بگیر، خنده ات را نه.

لینکه ساوند کلود است.

دیروز

مقاله هارو خوندم.

تجربه زنان در در جنگ تجربه از جا کندگی و استقلال نویافته بود. تجربه  یک رهایی از کانون خانواده و انتخاب: ایا باید به وابستگی هایم پایان دهم یا اینکه در سرشت  خودم تجدید نظر کنم تا زنده بمانم؟ 

حضور در یک بحران، ازادی عمل برای انتخاب سیاست رهایی بخش از بند های سنت و تکیه گری بود. زن ایرانی با این فرهنگ زن ایرانی با این دغدغه زن ایرانی به توصیف جلال ال احمد در جستجوی مرد و حفظ زندگی به وسیله سیاست های زنانه زن ایرانی با قدرت نا چیز در هدایت خانواده زن ایرانی به عنوان یک تدارکاتچی برای حفظ تصمیم ها و ایجاد موقعیت تصمیم گیری نه به عنوان یک تصمیم گیرنده زن ایرانی با وظیفه های از پیش تعین شده و زن ایرانی با ضرر طولانی مدت ریسک پذیر نبودن، امروز باید تغیر پیدا میکرد.

تجربه جنگ برای زنان. زن دوم شخص این حماسه های مرد سالاره. جنگ برای مرد یا عزت می اره یا مرگ جادوانه اما برای زن تجاوز و نگاه ترحم بر انگیز و ابزاری که: زن ها و کودکان را کشتند و رحم نکردند.

و چقدر تاثیر گذار بود که میدیدم زن تغیر کرده در جنگ. زن به مرد انتظار یاد داد، زن به مرد صبر یاد داد و به خودش ثابت شد که میتونه در این دره پر هیاهو خطر کنه و زنده بمونه. بپذیره غم فقدان رو و انتخاب گر باشه و "تصمیم گیری با سرعت" رو اجرا بکنه و بایسته در مقابل چیزهایی که اون رو به احساساتی بودن مطلق متهم. این گذار اجباری به دلم نشست.

زن در مقابل تملک خواهی خودش روی فرزندانش، برای اینکه رضایت خاطر اونهارو جلب کنه می ایسته و به هرچه مقدساته متوسل میشه تا خودش را راضی کنه که شهادت تصمیم بهتریه.

قسمت جالب توجه دیگه ای که بود بحث سزارین و زایمان طبیعی بود. خب این دغدغه خیلی از زن هاست حتی وقتی از ازدواج خیلی فاصله دارند. شخصا دغدغه خودمم بود تا پارسال تا قبل ز اینکه تصمیم بگیرم بچه نمیخوام. و به الطبع، سزارین رو انتخاب کردم چون طاقت تیغ خوردن و باز شدن ندارم. سزارین رشد زیادی داشته توی همه کشور ها وما هم مستثنا نیستیم. یک انتخاب بین درد کشیدن و درد نکشیدنه توی ذهن زن وقتی بحث زایمان سزارین و زایمان طبیعی میاد. نگرانی ها از جانب بچه هم توی زایمان سزارین کمتره. مقاله جالبی بود و البته مرتبط با بحث.زنی که در حالت عادی از زور زدن و جیغ زدن در فراره و به دنبال راهیه برای کمتر درد کشیدن خب این بر طبق اصل بقا داره کار میکنه.طبق قانون اول نیوتون داره کار میکنه و این تمایلش طبیعیه. در جنگ اما این روحیه سنگ میشه.زن گوئی ازجنس اهن. برداشت هام متفاوت بود از این جریان.

چیز دیگه ای که توی مصاحبه ها وجود داشت استراتژی های زنانه بود که میشد: گفتگو، انجام وطایف به موقع؛ اصل بسنده نکردن به شرایط فعلی و در اخر اعتصاب.

خیلی با من فاصله داشت این همه فاکتور. این سیاست بازی های مکرر. این برنامه ریزی برای جلب رضایت و تغیر تصمیم مرد به عنوان راس حکومتی خانواده. تجربه کردم البته منم قطعا مشکلات بسیار زیادی با بابام داشتم سر موضوعات مختلف همچنین تقریبا با تمام مرد های خونه. ولی اینکه در زندگی مشترکم بخواد چنین چیزی پیش بیاد رو دیگه طاقت و تحملش رو ندارم. اون سری بهم به پدر مجرد گفتم: من با کسی ازدواج نمیکنم که وقتی وارد زندگیش میشم بخوام در حریم شخصی خودم هم سیاست های زنانه پیشه کنم.بخوام دلربایی کنم بر خلاف میل خودم و برای اهدافم.بخوام در تصمیم ها سر و کله شدید بزنم به حدی که مرز هامون از بین بره. بخوام بیش از حد تحمل کنم برای اینکه به خواسته های اون احترام گذاشته باشم. من یک محیط امن میخوام.یک صبوری و محبت پایدار و دو طرفه. نه جایی که نگران دلسردی طرف مقابل و کشیده شدنش به سمت زن های دیگه بشم.هرچند خودم ادمی نیستم که به تکرار بگذارم یک رابطه رو ولی دیگه خودت میدونی دارم چی میگم.

در تمام حرف ها یک چیز ثابت بود.اگر زن میخواد خانواده رو بدست بگیره و به تعادل برسونه مدرک تحصیلی و استقلال مالی(شاغل بودن بهتره) بسیار زمینه ساز این انتقال قدرته.  اینکه زن وظایف خانه داری خودش رو به موقع انجام بده تا بهش ایرادی وارد نباشه مورد بعدی بود. اینکه زن متوقع باشه تا مرد کمی بجنبه هم مورد بعدی بود. اعتصاب های زنانه یعنی قهر و گریه هم از ابزار های یک بار مصرف بودند که اگر تکرار بشن شانیت زیر سوال میره. اینها تجربه زنان 34 تا 46 سال بود.شاغل و خانه دار.

چقدر اینها ترسناکه عزیز ترین. تو کدوم گوری هستی عزیز ترین. من واقعا از اینها میترسم. پیرو این صحبت ها دیشب به مسئله شغل هم فکر کردم.کارافرینی بهترین گزینه مد نظرم بود. ولی خب هدفم یکم رویاییه. عزیز ترین، اگر یک روزی اینهارو خوندی، بهم بگو که این ساختار روی ما کار نمیکنه و قرار نیست یه روزی ما این مدلی پیش بریم. من قراره فیزیکدان ذرات بشم.میدونی که یعنی چی؟یعنی روزم مثه روز گذشته نخواهد بود.یعنی ساعت کاری مشخص ندارم.یعنی همیشه در جستجوی یک راه بهتر برای تحقیق و مطالعه ام.یعنی تا اخر عمرم کتاب های درسی من رو ول نمیکنند.

خلاصه دیشب 5 ساعت روش بودم. خوش گذشت. متن کنفرانس خوبیم شد. یکمم فیزیک قاطیش کردم :دی قاه قاه قاه. احساس قدرتمندی بود.

پی نوشت: دیروز رفتم کتابخونه و روناک رو دیدم.بعد از 4 سال درس خوندن پزشکی قبول شد. بهش گفتم بدجور پیر شدی روناک.گفت ریحانه ب خدا همه موهام سفیده. بعد از مدت ها یک نفر رو بغل کردم و واقعا دلم میخاست قلبم رو بچسبونم به قفسه سینش. 

سوار یه تاکسی شدم. جلو میشینم اگر پشت خانمی نباشه.من دیدم که مردها هم گاهی از اینکه زن ها معذب بشن وقتی توی تاکسی کنارشون میشنن، بیشتر معذب شدن.برای تکرار نشدن این چرخه جلو نشستم. امن تره. همچنین، با توجه به تجربیاتم از فیلم های کره ای، بهترین راهه برای اینکه اگه دیدی تهدیدی متوجهته فرمونو کج کنی  :دی جدا هر سری میشینم تو ماشین به این فکر میکنم اگه الان "اشتباهی" رخ داد، باید چجوری از خودم دفاع کنم. نمیدونم چرا همشم تاکید دارم با تاکسی برم. یه روز خانوادم من رو میکشن بابت این لجبازیم. واقعا اقتصادی تر نیست؟چرا باید جای دوتومن پونزده هزارتومن بدم؟ پدر مجرد کفرش در اومده از این کارم.

تاکسی عرب بود و مرد ریز نقشی بود و خیلی صحبت میکرد و در اخرش میگفت تو خانم خوبی هستی میخام تاکسیمو بسپرم دستت برم عمان پیش دائیم تا به کارای تجارت برسم. نمیدونم از کجا به این نتیجه رسید.نیازی هم نبود حتما مسیر نیجه گیری رو طی کنه.بش گفتم رو هوا  ب هرکی سوار میشه میگی راننده میخای؟ سر اینم یه توضیح جالب داد.گویا برای واگذاری تاکسی باید ثبت رسمی بشه.جالب بود.

چقدر حمیدرضا مشفق کاریزماتیکه رفتاراش. واقعا چجوری دخترا سر کلاس عاشقشش نمیشن؟ هرچند به نظرم یکم تند و تیز و بی درک و خشن میاد یه جاهایی. اما چقدر مسلط و قوی ظاهر میشه. میرقصه با ریاضی. میرقصه به خدا. قشنگ انگار تاج پادشاهی رو سرشه.

از روز چهارشنبه و ریدنی که خداحامی بهم رید نگم. چقدر گریه کردم؟ یکم. چقدر از اسی متنفر شدم. من از گونه انسان بیزارم واقعا.من از این جماعت منفعل فراریم.

دیشب اد شدم توی گروه والدین مدرسه صدیقه کبری به عنوان سرپرست نانی. چقدر احساس خوبی داشتم؟ بی نهایت. نانی میگه ریحان تو هر اتفاقی میفته میخای بری شکایت رسمی بکنی. کتابخونه ها بستس میخای بری ارشاد شکایت کنی. مدرسه پاسخگو نیست میخوای بری اموزش پرورش شکایت کنی. خونه ها گرونن میخوای بری صنف بنگاه ها شکایت کنی. واکسن نمیزنن برات میخای بری دانشکده علوم پزشکی شکایت کنی.

راست میگه. من اینجوریم. بدجور پیله میشم وقتی یه چیزی درست نیست. بدجور. وقتی کتابخونه بستس اما باشگاه ورزشی بازه، وقتی مدرسه از دروس سال گذشته میخواد امتحان بگیره بدون خبر دادن و نمرشو برای میانترم های مهرماه استفاده میکنه، وقتی بنگاهدار همینجوری قیمت رو بالا میبره و صاحبخونه به خیلی چیزها رسیدگی نمیکنه. وقتی ثبت نام میشه و واکسن هست اما یا میفروشن یا دروغ های سیستمی رو بهانه میکنن جای من بودی چیکار میکردی.

پدر مجرد ازم کفریه. میگه ول کن تورو خدا.ول کن! دختر تو خسته نمیشی.

جواب من اینه که از دو سال پیش بعد از دیدن رستگاری در شاوشنگ، مصمم تر شدم.

احساس خوب

پست اخر یک جرعه لبخند رو خوندم.

خیلی احساس خوبی گرفتم. 

میخوام یک اعترافی بکنم. میخوام اعتراف بکنم و اینجا یواشکی بگم.یه چیزی که همیشه دلم میخواست بگم:

دلم میخواد شبا بیام اینجا و به امداد های غیبی ایمان بیارم و روز ها برم تو صف معتقدان به احتمالات.

شایدم باید برم واقعا به یک نفر التماس کنم بهم توپولوژی و احتمالات یاد بده تا بتونم بفهمم sacred geometry of chance چیه.این جمله اسرار امیز رسیده از ایشیزاکی.

به این اهنگ زیبا گوش بدیم: از استینگ

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان